eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 -من دیگه حوصله بدبختی جدید ندارم! -آروم باش چیزی نمیشه! خیلی کنجکاو بودم ببینم راجع به چی حرف میزنن؟هر چی صبر کردم حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد پلاکای خستمو گذاشتم روی همو طولی نکشید که باز به خواب رفتم! با صدای خروس چشم باز کردم دلم میخواست زودتر عروسی شروع بشه و من لباسمو بپوشم و خیلی دوست داشتم ببینم سحرناز امروز چی میپوشه،خنده ریزی کردمو جلدی از سرجام پا شدم! رخت خوابمو جمع کردمو از اتاق زدم بیرون و با دیدن پسر عمه فرهاد که کت و جلیقه ی شیکی پوشیده و موهاش رو یه وری شونه کرده بود لبخندم پررنگ تر شد،عزیز بلند بلند شروع کرد به رفتن قربون صدقه رفتن فرهاد: -الهی دورت بگردم پسر ماشالله یه تیکه جواهر شدی،ناهید رو صدا زد و با غرور لب زد: -یه اسفند برای پسرم دود کن،یه چشم زخمم بنداز تو جیب کتکش امروز مجبور شدیم چند تا رعیت هیچی ندار و هم دعوت کنیم! فرهاد اخمی کرد و عزیز در جواب اخمش گفت: فقط بخاطر تو حاضر شدم با همچین هیچی ندارایی وصلت کنم پس اون جوری نگام نکن! فرهاد سریع سر پایین انداخت و با شرمندگی لب زد: -چشم عزیز! پریدم توی آشپزخونه تا با خوردن چندتا شیرینی شکممو که از دیشب خالی مونده بود رو پر کنم که عزیز وارد آشپزخونه شد و رو به هممون گفت: -امشب خان بالا رو هم دعوت کردیم باید سنگ تموم بذارید! تکیه ای شیرین به گلوم پرید،آنام چشم غره ای بهم رفت و ضربه ای به پشتم زد و گفت:-چشم عزیز همه چیز رو حاضر میکنیم! تنها چیزی که اون لحظه توی ذهنم میچرخید این بود که یعنی اورهانم همراهش میاد!! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻