#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسییکم
-من دیگه حوصله بدبختی جدید ندارم!
-آروم باش چیزی نمیشه!
خیلی کنجکاو بودم ببینم راجع به چی حرف میزنن؟هر چی صبر کردم حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد پلاکای خستمو گذاشتم روی همو طولی نکشید که باز به خواب رفتم!
با صدای خروس چشم باز کردم دلم میخواست زودتر عروسی شروع بشه و من لباسمو بپوشم و خیلی دوست داشتم ببینم سحرناز امروز چی میپوشه،خنده ریزی کردمو جلدی از سرجام پا شدم!
رخت خوابمو جمع کردمو از اتاق زدم بیرون و با دیدن پسر عمه فرهاد که کت و جلیقه ی شیکی پوشیده و موهاش رو یه وری شونه کرده بود لبخندم پررنگ تر شد،عزیز بلند بلند شروع کرد به رفتن قربون صدقه رفتن فرهاد:
-الهی دورت بگردم پسر ماشالله یه تیکه جواهر شدی،ناهید رو صدا زد و با غرور لب زد:
-یه اسفند برای پسرم دود کن،یه چشم زخمم بنداز تو جیب کتکش امروز مجبور شدیم چند تا رعیت هیچی ندار و هم دعوت کنیم!
فرهاد اخمی کرد و عزیز در جواب اخمش گفت:
فقط بخاطر تو حاضر شدم با همچین هیچی ندارایی وصلت کنم پس اون جوری نگام نکن!
فرهاد سریع سر پایین انداخت و با شرمندگی لب زد:
-چشم عزیز!
پریدم توی آشپزخونه تا با خوردن چندتا شیرینی شکممو که از دیشب خالی مونده بود رو پر کنم که عزیز وارد آشپزخونه شد و رو به هممون گفت:
-امشب خان بالا رو هم دعوت کردیم باید سنگ تموم بذارید!
تکیه ای شیرین به گلوم پرید،آنام چشم غره ای بهم رفت و ضربه ای به پشتم زد و گفت:-چشم عزیز همه چیز رو حاضر میکنیم!
تنها چیزی که اون لحظه توی ذهنم میچرخید این بود که یعنی اورهانم همراهش میاد!!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻