#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشانزدهم
دخترکی که درو برومون باز کرده بود مشغول اندازه گرفتن اندام سحرناز شد و ماشاالله ماشاالله از زبونش نمی افتاد اینقدر تعریف الکی داد که زنعمو پولی از از پر شالش در آورد و به عنوان انعام بهش داد،با حسرت به پارچه توی دستش زل زدم انگار تموم آرزوهای منو تو دستاش گرفته بود و قرار بود برای یکی دیگه برآوردش کنه!
-خیلی خب رقیه پس دیگه خودت سفارش کن تا دو روز دیگه حاضر باشه!
-چشم خانوم جان خیالتون راحت!
آهی از سر ناامیدی سر دادمو دوباره برگشتیم توی حیاط و همراه عزیز و عمه برگشتیم به عمارت!
رسیدیم به عمارت و سریع هل خوردم توی اتاقمون و درو پشت سرم بستم تا مباد اهالی عمارت با دیدن برق اشک توی چشمام خوشحال تر از قبل بشن،با عصبانیت نشستم روی زمین و زانوهامو بغل گرفتم،دلم میخواست هر جور شده زهرمو به سحرناز و زنعمو بریزمو داشتم توی ذهنم براشون نقشه میکشیدم که در باز شد و مادرم با لبخند وارد شد اما بلافاصله با دیدن من با نگرانی پرسید:
-چی شده آیسن؟خیال کردم الان خیلی خوشحالی که همراه بقیه رفتی بازار؟
بغضی که تموم مدت کنترلش کرده بودم سر باز کرد،اشکام بی صدا به روی گونم ریخت و میون هق هقم نالیدم:-آنا چرا زنعمو اینقدر از ما بدش میاد؟
مثل هر وقت دیگه ای که گریه میکردم سرمو گذاشت روی سینش تا باشنیدن صدای قلبش آروم بشم:-یه زمان من عروس بزرگه این عمارت بودم، عزیز یه ارسلان میگفت و صد تا ارسلان از بغلش می زد بیرون اونقدری بهم احترام میذاشت که زنعموتم از من متنفر شده بود و منو رقیب خودش میدید و هر کاری میکرد تا منو پیش چشم همه خراب کنه اما کسی به حرفاش بها نمیداد و با هیچ کودوم از کاراش نمیتونست منو از چشم آقابزرگ و ارسلان بندازه،تا اینکه ورق برگشت بچه هام یکی یکی تو شکمم میمردن و وقتی اشرف اردشیر رو به دنیا آورد شد خانوم خونهو من کم کم از چشم آقابزرگ و عزیز افتادم،بعد از مرگ آقا بزرگچون پدرت وارث نداشت لقب خان ازش گرفته شد و عموت شد اتابک خان و ما نوکر و کلفت اون،هنوزم بچه هام میمردن و وقتی سر تو حامله شدم عزیز شرط کرد اگه این شکمم هم نمونه سه طلاقم میکنه و برای ارسلان زن دیگه ای میگیره....
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴