#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستهفتم
دوباره خندید:-میخوای بگی این همه راه اومدی نمیدونی برای چی؟
سری به نشونه نه تکون دادمو تا خواست جوابمو بده در باز شد و هیکل چهار شونه اورهان توی در ظاهر شد، لبخندی اومد روی لبام،چقدر خوشتیپ تر از همیشه به نظر میرسید،همینجور که بهش زل زده بودم با کلی که طلعت خانوم بغل کوشم کشید از جا پریدم:دامادمونم اومد!ماشاالله پسرم ماشاالله!
برای چند لحظه چشمای اورهان توی چشمای گشاد شده از تعجبم قفل شد،هنوز نفهمیده بودم چی به چیه،که عصمت با ظرفی زغال و اسپند داخل شد و دور سر اورهان چرخوند،نورگل خاتون از اونور اتاق با ذوق گفت:-مبارکت باشه پسرم خوشبخت بشی الهی!
چی میگفتن؟یعنی اورهان من قرار بود داماد بشه؟
دستی به روی شقیقه ام که مثل زغال توی اسپند داغ شده بود گذاشتمو رو از چهره اخموی اورهان گرفتم!
طلعت خاتون زیر لب ذکری خوند و فوت کرد به اورهان و گفت:-بیا جلو ببینم پسر، قربون قد و بالات برم!
به زور میتونستم نفس بکشم حس میکردم اتاق داره دور سرم می چرخه،سرمو پایین انداختم و اشکای جمع شده توی چشممو با گوشه روسریم گرفتم و نفسمو پر صدا بیرون دادمو چشم دوختم به اورهان که همونجور که دست طلعت خاتون رو میبوسید زل زده بود بهم رو ازش گرفتم تا متوجه حال خرابم نشه و همون لحظه آتاش وارد شد:عصمت بیا دور سر منم... با دیدنم شوک زده بقیه جملشو خورد و همون ورودی در خشکش زد،طلعت خاتون با دیدن آتاش بلند بلند گفت:-راست میگه عصمت برای اون نومم بگیر ماشاالله یکی از یکی خوشتیپ ترن،عصمت داشت کاری که گفته بود رو انجام میداد که ادامه داد:بیا پسرم بیا که عروست یک ساعتی میشه که اینجا چشم به راهت نشسته،معلومه خیلی دوستت داره!
نگاهی به اورهان که با بی تفاوتی با پوزخند نگاهم میکرد انداختمو با شرم سر به زیر انداختم!
آتاش ناچارا سلامی کرد و بغل دستم جای گرفت،از اینکه ایقدر بهم نزدیک شده بود اصلا حس خوبی نداشتم،نگاهی بهش انداختم با تعجب بهم زل زده بود حتما داشت پیش خودش میگفت این دیگه چجور آدمیه این همه تحقیرش کردم بازم دست از سرم برنمیداره،حالم اصلا خوب نبود و این نزدیکی به آتاش هم حالمو بدتر میکرد،داشتم به خودم میپیچیدم که نورگل خاتون رو بهم گفت:-حالت خوبه دختر؟از وقتی اومدی رنگ به رو نداری!🌼🌼🌼
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻