eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚  اشکامو با دست پاک کردمو دستی به دیوار گرفتمو به سختی از جا بلند شدم پوزخندی زد و رو بهم گفت:-بچه ی کی تو شکمته؟نکنه اون پسر عموت؟ به تو هم رحم نکرد؟ از حرفی که میشنیدم اخمام توی هم کشیده شد:-من حامله نیستم! -پس به خاطر سرماخوردگیه که تند تند بالا میاری و رنگ به روت نمونده؟برو خدا رو شکر کن اورهان نذاشت به کسی چیزی بگم وگرنه الان با گاری که هیچ گیساتو میبستن به اسب میبردنت عمارت آقات،هر چند نیازی نیست من چیزی بگم چند روز دیگه شب عروسی همه چیز روشن میشه اینجوری منم جلوی اورهان آدم بده نمیشم! حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم بی توجه بهش راه افتادم سمت در که بازومو گرفت:-میخواستی عروس خان بشی نه؟بهتره بدونی هر چقدرم تلاش کنی عروس اون عمارت منم هیچوقت اجازه نمیدم اون حرومزادتو قالب آتاش کنی! با اخم رو بهش گفتم:-دست از سرم بردار! با صدای چرخیدن در رو ازش گرفتم عمه نورگل داخل شد و ترسیده گفت:-بهتری عروس؟ با خجالت سر به زیر انداختم!  عمه نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: -اگه بهتری راه بیفتیم میترسم دوباره شر به پا بشه،شگون نداره تو مراسم عقد انقدر بد یومنی ، همش تقصیر اون پسره اردشیره معلوم نیست باز چه گندی بالا آورده، کسی که به ما حرفی نمیزنه! وحشت زده دست عمه رو گرفتمو به سمت بیرون قدم برداشتم،جسم بی جون اردشیر روی گاری افتاده بود اگه بلایی سرش میومد زنعمو حتما منو هم به کشتن میداد کافی بود از گردنبند و نامه به کسی چیزی بگه، اضطراب و نگرانی همه وجودمو گرفته بود نگاهی به اورهان که گوشه گاری رو تو دستش گرفته بود و با کینه به آتاش زل زده بود انداختم،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و رو ازم گرفت:-سوار شو زنداداش راه می افتیم! قلبم بی جون میزد، احساس میکردم برای همیشه اورهان رو از دست دادم، نشستم روی گاری درست کنار آوان:-سرت قرمز شده،درد داره؟ دستی به گوشه سرم کشیدم و از درد صورتم جمع شد:-یکم! -وقتی خوردی زمین اینجوری شدی،منم زیاد میخورم زمین داداش اورهانم میاد کمکم می کنه بی بی هم همیشه میگه خوب شد افتادی باید بمیری! لبخند کم جونی رو بهش زدمو سرمو پایین انداختمو چشم دوختم به اردشیر که دراز به دراز کف گاری خوابیده بود و به این فکر میکردم که وقتی زنعمو قیافشو این شکلی ببینه چه بلایی قراره سرم بیاره،هر چند حتی مردنمم دیگه برام فرقی نداشت انگار بی حس شده بودم!🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚  اشکامو با دست پاک کردمو دستی به دیوار گرفتمو به سختی از جا بلند شدم پوزخندی زد و رو بهم گفت:-بچه ی کی تو شکمته؟نکنه اون پسر عموت؟ به تو هم رحم نکرد؟ از حرفی که میشنیدم اخمام توی هم کشیده شد:-من حامله نیستم! -پس به خاطر سرماخوردگیه که تند تند بالا میاری و رنگ به روت نمونده؟برو خدا رو شکر کن اورهان نذاشت به کسی چیزی بگم وگرنه الان با گاری که هیچ گیساتو میبستن به اسب میبردنت عمارت آقات،هر چند نیازی نیست من چیزی بگم چند روز دیگه شب عروسی همه چیز روشن میشه اینجوری منم جلوی اورهان آدم بده نمیشم! حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم بی توجه بهش راه افتادم سمت در که بازومو گرفت:-میخواستی عروس خان بشی نه؟بهتره بدونی هر چقدرم تلاش کنی عروس اون عمارت منم هیچوقت اجازه نمیدم اون حرومزادتو قالب آتاش کنی! با اخم رو بهش گفتم:-دست از سرم بردار! با صدای چرخیدن در رو ازش گرفتم عمه نورگل داخل شد و ترسیده گفت:-بهتری عروس؟ با خجالت سر به زیر انداختم!  عمه نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: -اگه بهتری راه بیفتیم میترسم دوباره شر به پا بشه،شگون نداره تو مراسم عقد انقدر بد یومنی ، همش تقصیر اون پسره اردشیره معلوم نیست باز چه گندی بالا آورده، کسی که به ما حرفی نمیزنه! وحشت زده دست عمه رو گرفتمو به سمت بیرون قدم برداشتم،جسم بی جون اردشیر روی گاری افتاده بود اگه بلایی سرش میومد زنعمو حتما منو هم به کشتن میداد کافی بود از گردنبند و نامه به کسی چیزی بگه، اضطراب و نگرانی همه وجودمو گرفته بود نگاهی به اورهان که گوشه گاری رو تو دستش گرفته بود و با کینه به آتاش زل زده بود انداختم،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و رو ازم گرفت:-سوار شو زنداداش راه می افتیم! قلبم بی جون میزد، احساس میکردم برای همیشه اورهان رو از دست دادم، نشستم روی گاری درست کنار آوان:-سرت قرمز شده،درد داره؟ دستی به گوشه سرم کشیدم و از درد صورتم جمع شد:-یکم! -وقتی خوردی زمین اینجوری شدی،منم زیاد میخورم زمین داداش اورهانم میاد کمکم می کنه بی بی هم همیشه میگه خوب شد افتادی باید بمیری! لبخند کم جونی رو بهش زدمو سرمو پایین انداختمو چشم دوختم به اردشیر که دراز به دراز کف گاری خوابیده بود و به این فکر میکردم که وقتی زنعمو قیافشو این شکلی ببینه چه بلایی قراره سرم بیاره،هر چند حتی مردنمم دیگه برام فرقی نداشت انگار بی حس شده بودم!🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻