eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 اورهان؟با اومدن اسمش وحشت زده چشمامو باز کردم تموم اتفاقایی که افتاده بود از جلوی چشمام رد شد،اورهان نگاهی به سهیلا که کنار تشکی که روش دراز کشیده بودم نشسته بود انداخت و خیلی جدی رو بهش گفت:-خیلی خب برو بگو گاری حاضر کنن برمیگردیم عمارت! -اما اورهان اون قضیه...  اورهان انگشتشو روی بینیش گذاشت و گفت:-هیس نشنوم راجع بهش با کسی حرف بزنی،ما هنوز مطمئن نیستیم! -برام مثل روز روشنه که اشتباه نمیکنم،هر چی زودتر به همه بگیم بهتره اینجوری همه فکر میکنن کاره آتاشه... با دادی که اورهان زد سهیلا وحشت زده به دیوار تکیه داد و از جا بلند شد:-وقتی میگم به هیچکس چیزی نمیگی بگو چشم،اینو فقط منو تو میدونیم بفهمم به کسی چیزی گفتی همه چیز رو بهم میزنم! هیچی از حرفاشون سر در نمیاوردم راجع به چی حرف میزدن؟ سهیلا مستاصل نگاهی با غیض بهم انداخت و عصبانی دستشو به سمت دستگیره در برد،با دیدن برق انگشتر توی دستش آهی کشیدمو رو ازش گرفتم بعد از بسته شدن در اورهان مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:-آتاش چی میگفت؟ با این حرفش ترس همه وجودمو گرفت بدون توجه به سردردم سر جام نشستمو زانوهامو بغل گرفتم و با لکنت گفتم:-چ...چی میگفت؟ -چرا نمیخوای ازش جدا شی؟نگو چون حکم طلاق از مرگ بدتره که باورم نمیشه برای این باشه،صداشو یکم پایین آورد و نفس عمیقی کشید و تو چشمام زل زد و رک گفت:-بهت دست زده،نه؟ تموم حرارت بدنم توی یه لحظه فروکش کرد انگار یخ زده بودم حتی قرنیه چشمامم ثابت مونده بود! -حرف بزن،میدونی سهیلا چی میگه؟میگه حال بدت از سرماخوردگی نیست ممکنه ...دستی تو موهاش برد و چند قدمی توی اتاق برداشت و نفس عمیقی کشید و گفت:-میگه ممکنه حامله باشی،الکی حرفی نمیزنه طبابت حالیشه! بدنم به لرزه افتاده بود پتو رو توی دستام گرفتمو کشیدم روی خودم اما سرمای بدنم از بین نمیرفت،همینجور که میلرزیدم لب زدم:من فقط سرما خوردم همین! -فقط یه کلمه جواب منو بده همه چیز تموم میشه و میره،بهم بگو آتاش بهت دست زده یا نه؟ اشکام یکی یکی میریخت دستمو جلوی صورتم گرفتم،از نگاه کردن به چشمای اورهان خجالت میکشیدم،اونقدر هق هق کردم که نفس کم آوردم،اورهان همچنان ساکت بود اینقدر ساکت که خیال کردم از اتاق بیرون رفته،در حالیکه از گریه میلرزیدم دستمو از جلوی صورتم برداشتم و از پس پرده اشک نگاش کردم که گوشه اتاق روی صندلی نشسته بود و هر دو دستشو گذاشته بود روی صورتش:-اورهان من نمیخواستم اون بهم حمله کرد... نگاهی پر از غم بهم انداخت و خواست چیزی بگه که در باز شد و سهیلا توی چارچوب در ظاهر شد،پشت چشمی بهم نازک کرد و رو به اورهان گفت:-گاری حاضره! اورهان بدون اینکه نگاهم کنه رو به سهیلا گفت:-کمکش کن بیاد بیرون و جلوی چشمای پر از نگرانی من از در بیرون رفت! سهیلا با اکراه به سمتم قدم برداشت:یالا پاشو راه بیفت همه منتظرن!🌳🌳🌳 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻