#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدسیپنجم
-نه تورو خدا کاری بهم نداشته باشین،اگه خان بفهمه منو میکشه،شما دیگه ازدواج کردین آقا!
صدای ساره بود برای لحظه ای با خودم گفتم نکنه...آتاش...داره با ساره...یعنی اینقدر آدم کثیفی بود که حتی به کلفت عمارتشونم رحم نمیکرد؟
بدولا دولا قدم برداشتم به سمت جایی که صدا ازش میومد و از پشت تنور نگاهی انداختم و از چیزی که میدیم وحشت زده سرجام خشکم زد خواستم داد بکشم که دستی رو دهنم قرار گرفت،سر چرخوندم تا کسی که دستشو رو دهنم گذاشته بود ببینم:-تو اینجا چیکار میکنی؟گمشو برو داخل!
دستمو برمیدارم صدات در بیاد میکشمت!
آروم دستشو از روی دهنم برداشت با لکنت نالیدم:-اما اون...اردشیر...با ساره....
پوزخندی زد و گفت:-آره پسر عموی هرزت عاشق کلفت عمارت ما بوده هر چند لیاقتش همون بود تا خواهر من،به زودی تاوان این کارشو تو پس میدی،فقط خفه شو و گمشو برو داخل به کسی هم چیزی نمیگی!
صدای اردشیر میومد که میگفت:-کسی چیزی نمیفهمه،خودتم میدونی من به این ازدواج راضی نبودم مجبورم کردن!
آتاش عصبی به سمت اردشیر قدم برداشت نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه میکشتش چی؟تا به خودم اومدم یقه اردشیر رو توی دستاش گرفته بود و با مشت به صورت و پهلوش میکوبید،دستامو روی دهنم گذاشته بودم تا صدامو نشنوه اینقدر مشتشو به صورت و بدن اردشیر کوبید که دیگه کف زمین پهن شده بود:-مجبور شدی آره؟بهت گفتم دفعه دیگه که خواهرمو اذیت کنی میکشمت گفتم یا نگفتم بی شرف؟!
با صدای ساره سرچرخوندم سمتش که وحشت زده گوشه دیوار میلرزید:-آقا به خدا قسم من کاری نکردم،تورا به خدا بهم رحم کنید!🌼🌼🌼
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻