eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 -آره خانوم جان این دستمال نشون میده خانواده داماد دختر رو باکره تحویل گرفتن،نگاهی نگران بهم انداخت انگار تازه متوجه نگرانی من شده بود دستشو گذاشت روی دستمو گفت:-غصه نخورین خانوم جان خدا بزرگه!  در حالیکه جمله ی گلناز هیچ تاثیری روی حال بدم نذاشته بود چشم دوختم به عمو اتابک که با دستمال سرخی که توی دستاش بود وارد اتاق شد و اونو دور کمر فرحناز بست و بوسه ای به پیشونیش نشوند و صدای کل زدن ها بلند شد! چند دقیقه بعد مشعل به دست پشت سر عروس و داماد راه افتادیم به سمت ده پایین،هنوزم از اورهان و آتاش خبری نبود،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...  در حالیکه از صدای ساز و دهل و کل کشیدنای زنا سردرد گرفته بودم رسیدیم به عمارت و همین که داخل شدیم مادرم خواست مچ دستمو بگیره که عزیز خیلی جدی رو بهش گفت:-چیکار میکنی؟ مادرم که انگار کمی ترسیده بود رو به عزیز کرد و با لبخندی مصنوعی گفت:-عزیز میخوام آیسن رو ببرم اتاقمون! عزیز نگاهشو از مادرم گرفت و قدمی به جلو برداشتو جدی تر از قبل گفت:-لازم نیست اون دیگه ازدواج کرده چند وقت دیگم عروسیشه خوبه این چیزا رو بدونه! با گفتن این حرفه عزیز انگار سرمای هوا برام دو چندان شد،دلپیچه جای سردردمو گرفت مادرم نگاه غمگینی بهم انداخت و زیر لب چشمی گفت! عزیز دستامو توی دستای خشک شده از سرماش گرفت و گفت:-دنبالم بیا و رو به گلناز که به زور فشار دستام کنارم نگهش داشته بودم گفت:-تو هم همراه ناهید برو بخواب،بقیه کارای عمارت رو فردا انجام میدین،گلناز نگاه نگرانی بهم انداخت و همونطور که عزیز دستور داده بود همراه ناهید به اتاق خدمتکارا رفت،زنعمو که سحرناز رو به اتاقش برده بود برگشت و بلافاصله دستور داد تا ساز و دهل بزنن،از اتفاقی که قرار بود سر فرحناز بیاد وحشت زده بهش زل زده بودم، زن ها دستشو گرفتن و همراه اردشیر به داخل اتاق بردنش و با بسته شدن در با وحشت تکونی خوردمو از فکر بیرون اومدم، نگاهم به چشمای مادرم افتاد که با نگرانی بهم زل زده بود،همه ساکت شدن حتی صدای ساز و دهلم قطع شد انگار همه گوش تیز کرده بودن تا از شنیدن جیغ و دادای فرحناز لذت ببرن،دلم میخواست گوشامو بگیرم اما عزیز که داشت همونجور در گوشم توضیح میداد بهم این اجازه رو نمیداد،نمیدونست گلناز که همین الان فرستادش به اتاق تا مبادا چشم و‌گوشش باز بشه همه این چیزا رو بهم توضیح داده،با خجالت سر به زیر انداخته بودمو وانمود میکردم دارم به توضیحاتش گوش میدم که با جمله آخری که گفت وحشت زده به لب های ترک خوردش زل زدم:-همین دیگه الان اردشیر با دستمال بیرون میاد،اگه خون روی اون دستمال باشه که یعنی عروسمون پاکه،اگر نه وای به حالشه ما پسش میفرستیم و خان و خونوادش مجبورن برای حفظ آبروشون دخترشونو‌ بکشن،خدا رحم کنه خون به پا میشه!🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻