eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 چشمامو رو هم گذاشتم و نمیدونم چقدر گذشت تا مثل شبهای پیش با دیدن چشمای سرخ شده از خشم آتاش از خواب پریدم،دلپیچه امونمو بریده بود از اتاق زدم بیرون و مستقیم رفتم حیاط پشتی و همون یه ذره غذایی که ظهر به اصرار مادرم خورده بودم رو بالا آوردم،خدا رو شکر همه برای شام توی مهمونخونه جمع شده بودن و کسی حواسش به من نبود،آبی به دست و صورت رنگ پریده ام زدمو دوباره برگشتم به اتاقو آهی از سر بیچارگی کشیدم پس کی قراربود این کابوسای لعنتی دست از سرم بردارن... صبح با صدای در چشم باز کردمو‌ نگاهی به چهره غمگین گلناز که توی چهار چوب در ایستاده بود انداختم:-خانوم جان براتون آب آوردم همینجا دست و صورتتونو بشورید،باید زود آماده شین نمیدونین اشرف خاتون چه غوغایی به پا کرده که الان پسرمو از حموم میارن و هیچ کودوم از ما برای بدرقش نرفته روستای بالا! تموم دیشب رو کابوس دیده بودمو حتی نای ایستادنم نداشتم،بی حوصله و به زور سرجام نشستمو توی تشتی که گلناز آورده بود دست و صورتمو شستمو دلشتم با دستمال خشکش میکردم که با دست گلناز که سمت پیرهنم‌ رفت وحشت زده به عقب خزیدم:-چیکار میکنی گلناز؟ شوکه شده نفسشو بیرون داد و گفت:-هیچی خانوم جان کاریتون نداشتم‌که فقط دیدم مادرتون نیست گفتم تو در آوردن و پوشیدن لباستون کمکتون کنم! -ممنونم گلناز تا این تشت و ببری خودم لباسمو میپوشم! سری به نشونه مثبت تکون داد و با عجله از اتاق بیرون رفت بغض گلمو گرفته بود آتاش باهام کاری کرده بود که هر کس بهم نزدیک میشد وحشت میکردم،با بی حوصلگی از جا بلند شدم و لباس فیروزه ای رنگمو از بقچه ای که طلعت خاتون فرستاده بود بیرون کشیدمو کناری گذاشتمو لباسمو از تنم کندمو رو به روی آیینه ایستادم،نگاهی به زخمایی که آتاش روی تنم انداخته بود و هنوز خوب نشده بودن انداختم و با بغض لباس جدیدمو تنم کردم،حتی از فکر دوباره دیدنش وحشت داشتم،کاش میشد به هر بهونه ای توی این مراسم شرکت نکنم،اما ممکن نبود مخصوصا با این لباسی که طلعت خاتون فرستاده بود میخواست بهم بفهمونه که حتما باید توی مراسم شرکت کنم! روسری ای که مادر برام حاضر کرده بود و حسابی به رنگ پیرهنم میومد رو به سرم زدمو ‌از اتاق زدم بیرون و از پله ها پایین رفتم همه منتظر ایستاده بودن تا فاطیما و فرهاد هم حاضر شدن و عزیز گفت: -خیلی خب راه بیافتید الان اردشیر و از حموم میارن ما هنوز این جاییم! همه با هم همراه ساز و دهل راه افتادیم سمت روستای بالا،تموم مسیر رو مثل ماتم زده ها به زمینای کشاورزی زل زده بودم و خاطرات اورهان رو به یاد میاوردمو آه میکشیدم انقدر توی فکرام غرق شده بودمو که نفهمیدم کی رسیدیم،چسبیده به بازوی آنام و گلناز که کنارم ایستاده بود وارد حیاط عمارت شدم دیگه میترسیدم حتی برای لحظه ای از کنار آنام جم بخورم،ایستادیم گوشه ای تا اردشیر رو بیارن،چشمامو تموم گوشه کنارای عمارت چرخوندم تا بلکه اورهان رو ببینم اما خبری ازش نبود حتما میدونست من میام و دوست نداشته چشمش بهم بیفته که نیومده.🌻🌻 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻