#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدشصتششم
چپ چپ نگاهم کرد و با تشر گفت:
خیلی خوب نمیخواد زبونتو دراز کنی واسم بگو ببینم تو این چند روز پسره غلط اضافه که نکرد؟
با یاد آوری خاطرات دلم به هم پیچید و چشم بستم:-نه عزیز!
-خیلی خب آقات و آنات رفتن سردابه اونجا تو کلبه بمونن آنات حالش خوب نبود تو این مدت ترسیدم بارش بیافته....
نگران خیره اش شدم و توی فکر رفتم،چرا حالش بد شده بود نکنه نگران این بوده که آتاش تلافی کار اردشیر و سرم بیاره!
با بغض نالیدم:کی برمیگردن عزیز؟حال آنام خوبه؟
-خوبه دختر نگران نباش،فرستادمش اونجا تا کمی از دردسرای آدمای این عمارت دور بمونه،خودت که میدونی اشرف همینجوریشم آدمو میندازه تو هول و ولا حالا که عقد دخترشم هست،نمیخواستم توی این وضعیت اتفاقی برای برادرت بیفته تموم امیدم برای اداره ی این عمارت به اونه میدونم از این اردشیر آبی برامون گرم نمیشه برای همین موندن آنات به صلاح نبود ایشالا موقع عقد برمیگردن،تا اون موقع تو اتاق من میمونی!
چقدر عزیز مطمئن حرف میزد!
برادرم!
با تردید لب زدم:-عزیز اگه...اگه بچه آنام دختر بود چی؟
عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:-نفوس بد نزن دختر تو هم شدی اشرف؟پاشو برو کمک بقیه!
با این واکنش عزیز مطمئن بودم اگه بچه آنام دختر میشد دوباره به همون وضعیت سابق برمیگشت البته اگر بعد از عروسی من آبرویی براشون میموند! ***
سه هفته بعد:
بوی خوش حنا توی تموم مجلس پیچیده بود،وسط مهمون خونه عمارت بالا روی کرسی نشسته بودمو بی بی مقداری حنا به کف دست و پاهام گذاشت و سکه ای روی هر کودومشون کاشت،امروز روز حنابندونم بود و چند ساعتی میشد که به عمارت بالا اومده بودیم از صبح بغض وحشتناکی توی گلوم لونه کرده بود و همه فکر میکردن به خاطر دور شدن از پدر و مادرم ناراحتم هیچکس جز زنعمو و آتاش از دل پر دردم خبر نداشتن!
برای هزارمین بار نگاهی به چهره خندون سهیلا که بغل دستم لبخند به لب نشسته بود انداختمو آهی از ته دل کشیدم،قرار بود فردا بهترین شب زندگیش رو کنار اورهان بگذرونه و من باید شاهد تموم این ماجراها میشدم اونم توی لباس عروس و کنار آتاش که نمیدونستم چه نقشه هایی برام در سر داره!💜💜
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻