#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودپنجم
-سلام دختر خاله،تسلیت میگم!
چارقدمو جلو کشیدمو سری به نشونه تشکر برای حسین که کنارم ایستاده بود تکون دادمو چند قدم ازش فاصله گرفتم،چشمم به همون زنی بود که کنارم ایستاده بود دوباره در گوش اون یکی چیزی گفت و با خشم ازم رو برگردوندن و دور شدن،دلم نمیخواست توی این وضعیت حساسی که داشتم بیشتر آبروی آقامو به خطر بندازم سرمو پایین انداختمو گفتم:-فاطیما و خاله اونجا هستن!
دستی توی موهاش برد و گفت:-میدونم،خبرای ده بالا رو شنیدی؟
متعجب سر بالا آوردمو با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم:-چه خبری؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و با پوزخند گفت:-شنیدم اون اون مردتیکه پیدا شده!
اخمامو توی هم بردمو با جدیت گفتم:-تو از کجا میدونی؟
پوزخندشو پررنگ تر کردو گفت:-گفتم که شنیدم،فعلا با اجازه برم پیش آنام!
انگار سطل آب یخی خالی کرده بودن روی سرم،پس آتاش به خاطر انتقام از من فرار کرده بود و حالا که فهمیده بود عمو مرده برگشته بود تا از اینم بدبخت ترم کنه!
ازش متنفر بودم کاش مرده بود،اشکام بی مهابا میریخت و صدای سید علی که مشغول خوندن قرآن بود و پارچه ای که روی خاک برجسته عمو کشیده بودن بیشتر دلم رو میلرزوند ،آرزو میکردم من به جای عمو زیر اون تل گل خوابیده بودم تا شاید لحظه ای آرامش میگرفتم،کنار مادرم نشتمو سرمو توی چارقدش فرو کردم و تا میتونستم به بهونه عزاداری عمو برای بخت بدم هق زدم!
دیگه مراسم رو به اتمام بود که آقام اومد کنارمون ایستاد و سرشو انداخت پایین تا چشمای اشکیشو پنهون کنه اما از سر و وضع ژولیدش هم میشد تشخیص داد دیشب چه زجری کشیده دهن باز کرد و با لبهای ترک خوردش رو به عزیز گفت:-به مراد سپردم گاری بیاره ببرتتون عمارت الاناس که پیداش بشه،منم میرم گوشت گوسفندی که قربونی کردیمو بگیرم بیارم برای ناهار!
هممون خوب میدونستیم این چیزا وظیفه نوکر و کلفتاس اما اینم میدونستیم آقام سعی داره با انجام دادم این کارا هم خودشو سرگرم کنه و هم چشمای به خون نشستشو از ما مخفی کنه،به جای عزیز که اصلا توی حال خودش نبود عمه جواب داد:-باشه خان داداش الان راه می افتیم!
طولی نکشید گاری رسید و عزیز با کمک مادرم و عمه سوار کردیم،عزیز همونجور با حال خرابش رو به مادرم گفت:-ساقی تو با صنوبر برو خونشون،نمیخوام توی این وضعیت عمارت باشی،چشمت میزنن بلایی سر بچه تو شکمت میاد،تا همینجاشم که بودی کافیه!
-اما عزیز عیبه،نمیگن زن داداشش چرا نیست؟همین الانشم پشت سر خانواده فرحناز به خاطر نیومدنشون کلی حرف و حدیث درست کردن!🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻