#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودچهارم
با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:-خیلی خب زود برو بعدم بیا پیش عزیزت!
نفس راحتی کشیدمو از اتاق زدم بیرون چطور تونسته بودم نامه اورهان رو فراموش کنم اگه آنام میدیدش چی؟پا تند کردم سمت حیاط و دست بردم توی جیب لباس و کلید رو توی جیبم گذاشتم تا هر موقع تونستم به همراه کاغذای اضافی برگردونم توی اتاق زنعمو،اما باید همین الان نامه اورهان رو نابود میکردم تا دست کسی بهش نیفته،کاغذارو بیرون آوردمو خواستم نگاهی بهشون بندازم که با صدای ناهید از جا پریدم:-دختر حلوا درست کردم بیا این کاسه رو ببر برای خانوم بزرگ از دیشب چیزی نخورده من باید بالا سر غذاها باشم امروز برای ناهار کلی آدم میریزه اینجا!
با ترس دستمو پشت سرم پنهون کردمو با دست دیگم کاسه حلوا رو گرفتمو لب زدم:-ب...باشه میبرم!
مشکوک نگاهی بهم انداخت جلوی چشمای متعجبش راه افتادم سمت مهمونخونه و نامه رو دوباره زیر لباسم پنهوون کردم،دلم شور میزد میترسیدم دستی دستی خودمو اورهان رو به کشتن بدم،کاسه رو جلوی عمه گرفتم:-ناهید داد برای عزیز!
زنعمو تا این حرفمو شنید ضربه ای محکم روی پاهاش زد و با ناله گفت:-شوهرمو به کشتن دادی حالا حلواشو آوردی به خوردمون بدی خیر نبینی دختر که همه این آتیشا از گور تو بلند میشه!
عمه کاسه حلوا رو از دستم گرفت و در گوشم لب زد:-الان اهالی ده میرسن اینجا نباش آبروریزی میشه!
هنوز جملش تموم نشده بود که مراد خبر اومدن اهالی رو داد،جمعیت زیادی وارد حیاط شدن،آنام دستمو کشید و برد کنار خودش و همه همراه هم راه افتادیم سمت قبرستون!
تموم مسیرو تا قبرستون به فکر نامه توی لباسم بودمو اصلا حواسم به اطراف نبود تا اینکه چشم باز کردمو دیدم تو فاصله چند متری از قبر عمو ایستادمو آقام بالای سرش مشغول انجام مراسم خاکسپاری بود
تموم مسیرو تا قبرستونم به فکر نامه توی لباسم بودمو اصلا حواسم به اطراف نبود تا اینکه چشم باز کردمو دیدم تو فاصله چند متری از قبر عمو ایستادمو آقام بالای سرش مشغول انجام مراسم خاکسپاری بود،دیدن آقام توی اون وضعیت حالمو بد میکرد چشم ازش گرفتمو یکم با فاصله از جمعیت ایستادمو توی این فکر بودم که با وجود بد بودن عمو باهام چقدر از مردنش ناراحتم که صدای پچ پچ زنی که بغل دستم بود توجهمو جلب کرد:-پیرمرد از حرص آبروش دق کرد،یکی از دختراشون که معلوم نیست چه غلطی کرده بود که شوهرش شب عروسیش اونجوری فرار کرد،این دخترشم که عقد نکرده داماد پا پس کشید،حتی اکبر دلی هم نخواستش!
-من شنیدم دختر بیچاره شوهرش گم و گور شده!
-همش حرف مفته اگه اینجوره که تو میگی چرا یکی از آدمای عمارت بالا نیومده برای خاکسپاری؟
-والا چی بگم ما بدبخت بیچاره ها از اینا خوشبخت تریم پول شادی نمیاره خواهر!
چهرم از خشم سرخ شده بود دلم میخواست گیس هر دوتاشونو توی دستام بگیرمو تا زور دارم بکشم،اما مقصر اینا نبودن مقصر آتاش بود،حالم ازش بهم میخورد!🌼🌼🌼🌼🌼
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻