#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودیکم
عمو رفته رفته حالش بدتر میشد،با چشمای سرخ شده دستشو سمت سینه برد و با صورتی که به کبودی میزد تپانچه رو پایین آورد و توی همون حالت چند قدمی به سمت پله ها برداشت،سحرناز که از ترس چسبیده بود به مادرم با دیدن عمو که به سمتش میومد گریه کننان فریاد زد:-آقاجون بخدا من کاری نکردم نمیدونم برای چی عقد و بهم زدن بخدا من اشتباهی نکردم!
چشمم روی صورت عمو خشک شده بود که در حالیکه هر لحظه کبود تر میشد،دستشو به کنار پله ها گرفته بود و به زور بالا میومد،دقیقا روی پله سوم بود که طاقت نیاورد و نشست و تفنگش از دستش سر خورد،اما بازم هیچ کس جرات نزدیک شدن و برداشتنش رو نداشت،همه خوب میدونستیم اگه عمو عصبانی بشه حتما اتفاق بدی می افته،با صدای لرزون مادرم چشم از عمو گرفتم:-دختر برو برای عموت یه لیوان آب بیار!
چشمی گفتمو از ترس خودمو چسبوندم به طرف دیگه پله و با سرعت دویدم به سمت آشپزخونه و لیوان آبی پر کردمو با ترس نزدیک عمو شدم و همونجور که با چشمای ترسناکش به روبه روش زل زده بود لیوان رو گرفتم طرفش و گفتم:-عمو یکم آب بخورین!
چشمامو از ترس ریز کرده بودمو منتظر بودم تا با دستش ضربه ای به لیوان توی دستم بزنه اما حتی کوچکترین واکنشی نشون نداد انگار پلکم نمیزد،با تعجب نگاهی مادرم انداختم،انگار اونم تعجب کرده بود با عجله دستش رو روی شکمش گذاشت و پله ها رو دوتا یکی پایین اومد و نگاهی به چهره عمو انداخت و یا ابوالفضلی گفت،هنوز نمیدونستم چه خبر شده که لیوان آب رو از توی دستم کشید و پاشید روی صورت عمو و بعد از اینکه هیچ واکنشی از سمت عمو ندید شروع کرد به جیغ کشیدن!
مراد هول زده نزدیک شد،با ترس ازشون فاصله گرفتمو نشستم گوشه حیاط و محکم دستامو روی گوشام فشار دادم، چشمم هنوز روی عمو بود که با تکون های مراد همونجوری با چشمای باز روی پله افتاده بود،با دیدن لب های مادرم که رو به من تکون میخورد،دست از روی گوشام برداشتم،صدای گریه های سحرناز در حالیکه عمو رو صدا میکرد توی گوشم زنگ میخورد:-با تو ام دختر برو چندتا از کارگرا رو خبر کن بیان عموتو ببریم داخل،مراد تو هم برو سکینه رو خبر کن!
-اما خانوم...آقا...
-همینی که گفتم زود باش راه بیفت!
مراد چشمی گفت و رفت اما من هنوز شوک زده به سحرناز زل زده بودم که سر عمو رو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد،مادرم نیشگونی از دستم گرفت و گفت:-مگه با تو نیستم یالا برو چندتا مرد خبر کن!
با چشمای اشکی دویدم بیرون عمارت و چندتا از کارگرارو خبر کردمو با کمک اونا عمو رو داخل مهمونخونه خوابوندیم،هنوزم همون جوری بود هیچ تغییری نکرده بود!
چند دقیقه گذشت فرحنازم از اتاقش بیرون اومد و هر کودوم گوشه ای کز کرده بودیم و چشم دوخته بودیم به در که خبری از مراد بشه که عزیز و بقیه از در وارد شدن و عزیز همون ورودی در با دیدن چشمای اشکی منو سحرناز ضربه ای به صورتش کوبید:-چه خبر شده؟نکنه اتابک همه چیز رو فهمید؟
زنعمو وحشت زده عزیز رو کنار زد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت:-ورپریده همه چیو گذاشتی کف دستش نه؟فقط صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم!🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻