eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 اژدر خان نفس عمیقی کشید و جسم بی جون پسر رو از چاه بیرون کشید و کف حیاط عمارت رها کرد و مشغول رژه رفتن جلوی اورهان شد،انگار منتظر بود تا کارش باهاش تموم بشه و بتونه تموم دق و دلیشو سرش خالی کنه! نگاهم به سکه توی دست اورهان ثابت موند،دستشو جلوی پسر گرفت و اشاره ای به سمت چپش کرد و پرسید:-بگو ببینم این سکه رو اون بهت داد و گفت آتاش خان رو صدا بزنی؟  مسیر انگشت اورهان رو ادامه دادمو با دیدن ساواش که اردشیر رو دست بسته دنبال خودش میکشید زانوهام از ترس سست شد صدای تپیدن قلبمو میشنیدم،چشم دوختم به پسرک که سر جاش نیم خیز شده بود و با تموم وجودم دعا میکردم که اردشیر همچین حماقتی نکرده باشه، چشم ریز کرد و بعد از دقیق شدن به صورت اردشیر سرشو به طرفین تکون داد،نفس راحتی کشیدم و نگاهی به اردشیر انداختم بر خلاف من انگار اصلا نترسیده بود بی حال و بی رمق و شاید به زور بازوی ساواش سر پا ایستاده بود،با خودم گفتم معلوم نیست باز چه بلایی سرش آوردن،اورهان دستور داد که فعلا پسر رو توی انبار زندونی کنن تا مقصر اصلی رو پیدا کنیم،هنوز جمله از دهانش خارج نشده بود که دردی توی پهلوم پیچید و کف حیاط عمارت ولو شدم و صدای جیغ و نفرینای زیور توی گوشم پیچید:-داره دروغ میگه همش زیر سر این دختره و پسر عموشه،هم دختر و هم پسرمو بدبخت کردن میدونم چقدر از پسرم کینه به دل داشت مطمئنم باهم بلایی سرش آوردن! اورهان داشت به سمتم میومد که زیور با سنگی که توی دستش بود ضربه محکمی به سرم کوبید،از درد چشمامو بستمو دستمو روی جایی که زده بود گذاشتمو با احساس خیسی وحشت زده به قطرات خون روی انگشتام زل زدم، زیور عصبانی تر از قبل خواست ضربه بعدی رو بزنه که اورهان جلوشو گرفت:-افریطه چه بلایی سر پسرم آوردی؟ با دادی که اژدر خان سر زیور زد بغض کرده برگشت توی اتاقشو درو بست دست روی سرم گذاشتمو با درد از زمین بلند شدم، اورهان کنارم ایستاد و با نگرانی نگاهی بهم انداخت:-دستتو بردار ببینم‌ سرت چی شد؟ خواستم به حرفش گوش بدم که با دیدن سهیلا که اورهان رو صدا میکرد سر چرخوندمو با چهره عصبانی و ابروهای درهمش بیشتر ترس برم داشت،نباید عصبانیش میکردم اگه همه چیز رو به همه میگفت کارم ساخته بود رو کردم سمت اورهان و با وجود درد وحشتناکی که توی سرم پیچیده بود با لبخندی ساختگی گفتم:-چیزی نیس آقا خونش بند اومد! اورهان عصبانی و با مشت گره خورده و فک منقبض شده از عصبانیت نگاهی به سهیلا انداخت و رو به عصمت گفت:-زخمشو تمیز کن،کمک کن وسایلاشو جمع کنه،چند دقیقه دیگه راه میفتیم سمت ده پایین!🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻