#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادنهم
سرمو میون دستام گرفتم میدونستم زنعمو توی اولین فرصت حسابمو کف دستم میذاره،خدا رو شکر گردنبندم پیشم بود و نمیتونست ازش بر علیهم استفاده کنه،اما نامه اورهان چی؟با فکر نامه از جا بلند شدم و نزدیک اتاق زنعمو شدم و کمی درو فشار دادم،حالا که عمارت اینقدر خلوت شده بود شاید میتونستم ناممو ازش پس بگیرم،با ترس و لرز رفتم داخل و در و پشت سرم بستمو توی همون نور کم مشغول گشتن شدم!
با احتیاط صندوق و کمد رو گشتم و فرش ها رو زیر و رو کردم اما خبری ازش نبود دیگه داشتم نا امید میشدم که چشمم خورد به صندوق کوچکی که بالا تاقچه پشت گلدون پنهان شده بود قدم نمیرسید،برای برداشتنش چند تا بالشت زیر پاهام گذاشتم و ازش بالا رفتم و با زحمت صندوق رو کشیدم سمت خودم و گرفتمش توی دستام و با دیدن قفل کوچیکی که روش خورده بود پوفی از سر کلافگی کشیدم،مطمئن بودم توی اون جعبه چیز مهمی پنهون شده بود وگرنه احتیاجی به قفل کردنش نبود،یاد دسته کلیدی که همین چند دقیقه پیش توی صندوق زنعمو دیدم افتادم،سریع از بالشتا پریدم پایین و آوردمش و کوچکترین کلید رو روش امتحان کردمو با چرخیدنش داخل قفل نفس راحتی کشیدم سریع درشو باز کردمو مشغول زیر و رو کردن کاغذهای داخلش شدم که با صدای عمو که عصبی اعضای عمارت رو صدا میکرد هول زده تمومشونو مشت کردمو زیر لباسم مخفی کردم و با دستای لرزون درصندوق رو بستمو از بالشتا بالا رفتمو همونجا روی تاقچه گذاشتمش و کلیدارو هم توی جیبم مخفی کردم تا زنعمو فعلا از نبود کاغذاش باخبر نشه و بتونم تو فرصت مناسبی برشون گردونم داشتم بالشتارو میچیدم سر هم که در اتاق تا آخر باز شد و عمو توی چهارچوب در ایستاد،اینقدر هول کرده بودم که احساس میکردم قلبم بیرون سینم میتپه،عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:-تو اینجا چیکار میکنی؟چرا خونه اینقدر سوت و کوره بقیه کجان؟اصلا معلومه تو این خراب شده چه خبره؟
آب دهنمو قورت دادمو با تپه پته اولین چیزی که به ذهنم میرسید رو گفتم:-داشتم اتاق رو کمک گلناز تمیز میکردم فقط سحرناز و فرحناز خونه ان!
عمو نگاه چپ چپی بهم انداخت که یعنی هنوز کارم باهات تموم نشده و در حالیکه سحرناز رو صدا میکرد از اتاق بیرون رفت،از فرصت استفاده کردمو پریدم بیرونو درو پشت سرم بستم!
با صدای عمو سحرناز وحشت زده از اتاقش بیرون اومد،چشماش مثل کاسه ی خون شده بود وتنش مثل بید میلرزید،فرحناز و مادرمم از اتاقاشون بیرون اومدن حال اونا هم دست کمی از ما نداشت هیچ کودوم نمیدونستیم باید جواب عمو رو چی بدیم؟
عمو با چشمایی گشاد شده نگاهی به سحرناز انداخت و با وحشت پرسید:-چی شده دختر چرا گریه میکنی؟🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻