#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادهشتم
محبوبه بلند شد و دستی به کمرش زد و گفت:-نیازی به این کار نیست ما خودمون میریم دهی که خانش برای ازدواج دخترش باج بده و پسرش یه مفت خور بی آبرو باشه جای ما نیست و رو به عطیه که گوش درشتشو از روسری بیرون انداخته بود و سعی داشت به زور بشنوه جریان از چه قراره ادامه داد:-آنا پاشو بریم!
قبل از عطیه زنعمو که حسابی حرصی شده بود با شتاب از جا بلند شد و به سمت محبوبه حمله کرد و گلوشو گرفت توی دو تا دستای چاقشو با حرص فشار میداد،از ترس چسبیدم به عزیز که کم مونده بود از عصبانیت سکته کنه، عطیه که دید اشرف چجوری داره دخترشو خفه میکنه با عصاش افتاد به جون زنعمو حتی منو عزیز هم جلو دارشون نبودیم،صدای داد و بیدادشون عمه و فاطیما هم که اتاق بغلی بودن رسیدنو هر جور شده از هم جداشون کردن و مراد و یکی از کارگرا محبوبه و مادرشو با خفت از عمارت انداختن بیرون،وحشت زده نگاهمو دوختم به زنعمو منتظر بودم تا مثل همیشه همه چیز رو سر من خالی کنه که با دیدن صورتش که از قرمزی هم رنگ خون شده بود چشمام از تعجب گرد شد،نگاهی به عزیز و عمه که بالا سرش نشسته بودن و سعی میکردن کمکش کنن انداختمو با ترس لب زدم:-عمه زنعمو چش شده؟
-نمیدونم دختر احتمالا دستش در رفته باید شکسته بند خبر کنیم!
زنعمو توی همون حالت نالید:-نه نیازی نیست اگه بیاد و اتابک همه چیز رو بفهمه خون بپا میکنه!
عزیز با عصبانیت عصاشو زمین کوبید و گفت:-باید همون موقع که همچین خانواده ای برای دخترت پیدا کردی فکر اینجاشو میکردی،خیال کردی الان اتابک سر برسه چیزی نمیفهمه؟
-عزیز،اشرف راست میگه باید این قضیه رو کم کم به اتابک بگیم خودت که میشناسیش و رو به من ادامه داد:-دختر برو ناهید رو خبر کن کمک کنه خودمون ببریمش اینطوری میگیم توی راه از اسب خورده زمین تا یه خاکی به سرمون بریزیم!
سری تکون دادمو پا تند کردم سمت آشپزخونه که ناهید رو صدا کنم که با دیدن اردشیر که دوباره از اون اتاقک پشت مستراح بیرون اومد متعجب سرجام ایستادم:-چه خبر شده عمارت رو گذاشتین رو سرتون؟
خواستم جوابشو بدم که با صدای عمه که روی ایوون ایستاده بود مسیر نگاهش تغییر کرد:-کجا بودی پسر بیا کمک کن باید آناتو ببریم پیش طبیب،اردشیر وحشت زده دوید به سمت مهمونخونه و ناهید هم لیوان آب قند به دست پشت سرش راه افتاد،هنوزم نگاهم به اتاقک پشت مستراح بود که با صدای آنام به خودم اومدم:-خدا مرگم بده چی شده؟
دویدم به سمتشو دستشو گرفتم توی دستاش:-نترس آنا چیزی نیست بیا خودم برات تعریف میکنم!
نزدیکای غروب بود و هنوز خبری از زنعمو و بقیه نشده بود با ترس روی پله ها نشسته بودم مادرمم که قضیه رو فهمیده بود رنگ به رو نداشت هممون میدونستیم اتفاق بدی تو راهه و از همه بیشتر از واکنش عمو میترسیدیم و نگران بودیم اگه برگشت چه بهونه ای براش بیاریم!🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻