#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادیکم
بغض کرده نگاه آخرمو بهش انداختمو از در انباری خارج شدمو بعد از اینکه چارقدمو از اتاق برداشتمو انداختم سرم رفتم سمت اتاق بی بی و ضربه آرومی به در زدم،خوشحال از اینکه شاید خبر از آتاش آورده باشم درو باز کرد و با دیدنم وا رفت:-بیا تو دختر،حتما ترسیدی تنهایی بخوابی!
بدون کلمه ای حرف داخل شدم و با بی حالی گوشه ی اتاق تشکی پهن کردمو دراز کشیدم،با حرفای اورهان ترسم کمی ریخته بود،حتی دعا میکردم آتاش برای همیشه از زندگیم رفته باشه،با این فکرا به خوابی عمیق فرو رفتم!
صبح با صدای فریادهای اژدر خان وحشت زده از جا پریدم، با وجود سر دردی که بخاطر یک یهویی بیدار شدنم گریبان گیرم شده بود از ترس اینکه آتاش رو پیدا کرده باشن بیرون رفتم،خان روی سینه یکی نشسته بود مشتاشو حواله صورتش میکرد:-حرف بزن لعنتی پسرمو دیشب کجا کشوندی؟اگه نگی همینجا چالت میکنم!
وحشت زده دست جلوی دهانم گذاشتم چقدر زود پسره رو پیدا کرده بود!
خان با دیدنم با به حرکت سریع پسرک لاغر مردنی رو از زمین جدا کرد و به سمت من کشوند:-همینه نه؟
نگاهی به چهره غرق خونش انداختمو وحشت زده و در حالیکه دلم به حالش سوخته بود به نشونه مثبت چندین بار سرمو بالا و پایین کردم!
خان که منتظر تایید من بود تا جزای کارشو ازش پس بگیره کشون کشون تا بالای چاه بردش،چشم چرخوندم دنبال اورهان تا شاید اون جلوشو بگیره آخه اون پسر که گناهی نداشت اما اثری ازش نبود بقیه هم مثل مجسمه ایستاده بودن و از نمایش پیش روشون لذت میبردن و گه گداری از ترس رنگ به رنگ میشدن،نگاهی به پسرک انداختم با اینکه خون از صورتش میچکید بازهم در مقابل تموم سوالای اژدرخان فقط سکوت کرده بود و اصواتی نامفهوم از خودش بیرون میاورد،همینم باعث میشد اژدرخان هر لحظه عصبانی تر بشه،دست انداخت دور پاهاش و بلندش کرد نیمی از بدنش داخل چاه فرو برد،حتما میخواست رهاش کنه،بدنم از ترس داشت مثل بید میلرزید که اورهان در حالیکه نفس نفس میزد سر رسید و گفت:-خان بذارش پایین اون لالِ!
-غلط کرده دروغ میگه،اون موقع که پسرمو میکشوند بیرون لال نبود الان لال شده؟
-من قبلا ازش حساب پرسیدم،این سکه رو بهم داد انگار یکی اجیرش کرده،باید بفهمیم کی بوده اگه بکشینش دیگه دستمون به جایی بند نیس!🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻