#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتاد
،نزدیکای صبح بود که دیگه پلکام سنگین شدن و همونجوری نشسته خوابم برد، نمیدونم چند ساعت گذشت که با صدای در چشم باز کردم،تموم بدنم گرفته بود گردنمو تابی دادمو قبل از اینکه صدای در مادرمو بیدار کنه از جا بلند شدمو آروم لای در رو باز کردم:-چی شده گلناز؟
-خانوم بزرگ گفتن بهتون بگم حاضر شین باید بریم حموم!
-باشه الان آتامو صدا میکنم!
-نه خانوم جان،خانوم بزرگ گفتن مادرتون رو بیدار نکنین بذارین استراحت کنن!
سری تکون دادمو در حالیکه بغض توی گلوم لونه کرده بود نگاهی به مادرم انداختمو وسایلامو دادم دست گلناز و راه افتادم سمت حیاط و نشستم کنار باغچه و جورابی که عزیز روی دست و پاهام کشیده بود رو بیرون آوردمو با آبی که گلناز روی دستم گرفته بود با بغض و حرص حنای روی دستمو میشستم،به زور جلوی ریختن اشکامو گرفته بودم میدونستم اگه یه قطره ازش سرریز بشه بند اومدنش با خداست!
-خانوم جان اینقدر محکم نشورین رد ناخوناتون رو پوستتون میمونه!
-تو که میدونی امشب قراره چی به سرم بیاد،دیگه هیچی اهمیت نداره!
-نزنین این حرفا رو شگون نداره،خدا بزرگه من میدونم طوری نمیشه!
-پاشو دختر پاشو که طلعت خاتون آدم فرستاده،باید بری حموم به جای آنات،عمه ات باهات میاد هرچی گفت گوش میگیری،یه وقت آبرومونو نبری!
از جا بلند شدمو با ناراحتی رو به عزیز که این حرفو زده بود پرسیدم:-شما هم نمیاین؟
دستی به سرم کشید و گفت:-چرا میایم،ما یکم دیگه راه میفتیم سمت ده بالا ،گلناز یه چیزی بده بخوره اونجا یه وقت پس نیفته!
با رفتن گلناز به سمت آقام که داشت اسبی رو برام حاضر میکرد قدم برداشتم،سرمو گرفت توی دستاشو بوسه ای به پیشونیم زد و در حالیکه صداش از بغض میلرزید گفت:-خوشبخت بشی دخترم!
نگاهی به چشماش انداختمو قطره ای اشک سر خورد روی گونم،کاش میمردمو هیچوقت باعث بی آبروییش نمیشدم،بوسه ای به دست مردونه اش که به خاطر کار کردن زیاد و سرمای هوا زمخت شده بود زدمو با کمکش سوار اسب شدم،چند دقیقه بعد با لقمه نون فطیری که گلناز دستم داده بود و عمه که پشت سرم نشسته بود به همراه آدمی که فرستاده بودن دنبالمون با بغض و اضطراب راهی ده بالا شدیم!
یه ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم ده بالا و مستقیم رفتیم حموم وقتی رسیدیم همه زنای عمارت بالا دم در منتظر ما بودن، نگاهی به چهره کلافه سهیلا که بینشون خودنمایی میکرد و مشخص بود به زور اونجا نگهش داشته بودن انداختم و با کمک عمه از اسب پیاده شدم،لقمه نونی که هیچی ازش نخورده بودمو تحویل عمه دادمو بوسه ای به دست بی بی زدم،همه باهم وارد حموم شدیم،داخل که رفتیم عمه نورگل اول لباسای سهیلا و بعد لباسای منو کامل از تنم در آورد و بعد از اینکه کامل براندازمون کرد ازمون خواست روی سکوی گرد وسط حموم بشینیم،با خجالت سر به زیر انداختم و کنار عمه جای گرفتمو خدا رو شکر کردم توی این مدت کبودیای تنم خوب شده بود!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻