#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتاددوم
-چی شده عمه؟
نعلبکی روبه روی پام گذاشت و در گوشم گفت:-باید با پا اینو بشکنی تا دهن مادرشوهرت بسته بمونه!
با تعجب نگاهی بهش انداختم:-زود باش دختر دیرمون شد!
نفسی کلافه بیرون دادمو با پا ضربه ای به نعلبکی زدمو صدای شکستنش تو فضای حموم پیچید!
عمه هول هولکی تیکه های شکسته نعلبکی رو برداشت و توی بقچه دستش جا داد و از حموم زدیم بیرون و سوار اسبامون شدیم،از حموم تا عمارت راهی نبود خیلی زود رسیدیمو با صدای ساز و دهل و همراه دود اسپندی که توی فضا پیچیده بود وارد عمارت شدیم،اورهان و آتاش توی حیاط منتظرمون ایستاده بودن،زیر تور نازک روی سرم نگاهی به اورهان که دستاشو پشتش نگه داشته بود و زل زده بود به زمین انداختم با اون کت و جلیقه تنش چقدر خوشتیپ تر از همیشه به نظرم میرسید،میخواستم آخرین نگاه هامو بهش می انداختم چون همین امشب میبایست توی دلم میکشتمش البته اگه تا صبح زنده میموندم،اورهان نگاهی به سمتم انداخت و با اخم قدم برداشت به سمت اسبی که سهیلا روش نشسته بود با صدای آتاش چشم ازش گرفتم:-خیال نکن از زیر اون تور روی سرت نمیفهمم کجا رو نگاه میکنی!
با نگرانی نگاهی به دستش که روبه روم گرفته بود انداختمو دستای لرزونمو گذاشتم توی دستش و از اسب پایین اومدم،بلافاصله صدای کل زدنا بلند شد،چشم روی هم گذاشتم تا لحظه ای که اورهان دستای سهیلا رو میگیره و از اسب پایین میاردش رو نبینم،به سمت کرسی که با پتوی قرمز رنگی پوشونده شده بود قدم برداشتیم آتاش در گوشم زمزمه کرد:-گفته بودم داغشو به دلت میذارم!
نگاهی از سر تنفر بهش انداختمو خواستم چیزی بگم که صدای ساز و دهل قطع شد و طلعت خاتون بلند بلند گفت:-عروسا بشینید که ببینیم پسرام چقدر دوستون دارن،پسرا راه بیفتین برین پشت بوم!
آتاش و اورهان چشمی گفتن و رفتن سمت پشت بوم کنار سهیلا نشستمو عمه نورگل کمک کرد تا دامن لباسمو روی کرسی پهن کنم،مردا و زنا دورمون کرده بودن از خجالت سر به زیر انداختم که طلعت خاتون داد زد:-اورهان بنداز پسرم!
نفس توی سینه م حبس شد چشمام بستم و دستام رو روی دامنم فشار دادم،دلم نمیخواست ببینم اما با افتادن چیز سنگینی روی دامنم همه هو کشیدن بی بی با لبخند گفت:-اورهان عروست اینیه که سمت راست نشسته پسر،دوباره بنداز!
صدای تپش قلبمو میشنیدم مطمئن بودم اورهان میدونست کودوم منم کودوم سهیلا،یعنی از عمد انداخته بود؟
اون قدر توی فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه انداخته شدن سیب دوم توی دامنم توسط آتاش نشدم،همه با صدای بلند کل کشیدن و دوباره صدای ساز و دهل بلند شد!💜💜
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻