#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهجدهم
بی توجه به ناهید که هنوز مشغول طرح دادن بود سینی رو از زیر دستش کشیدمو پا تند کردم به سمت مهمونخونه،خانوم ها با دیدن ظرف حنای توی دستم شروع کردن به خوندن شعرای محلی و منم با رقص پا ظرف حنا رو بردم و گذاشتم رو به روی فاطیما و همین که خواست مقداری حنا از سینی برداره زنی فریاد زد:وایسا دختر،اول کف دستتو نشون بده ببینم عاقبتت خوبه یا نه؟
فاطیما ابرویی بالا انداخت دستشو به سمت زن دراز کرد و زن با چشمای کنجکاوش نگاهی به کف دستش انداخت و گفت:-زندگی خوب و عمر طولانی در پیش داری،ایشالا کلی بچه نصیبت میشه...
و داشت همینجور ادامه میداد که زنعمو عصبانی از جمله آخرش با نگاهی براق شده گفت:-بسه دیگه مراسم رو انجام بدین که امشب جهاز بینون داریم،باید ببینیم خونواده تازه عروسمون چند مرده حلاجن،خاله صنوبر که آمارشو داشتم از چند سال پیش کم کم تموم جهاز فاطیما رو حاضر کرده بود پشت چشمی نازک کرد و پوزخند به لب نشست!
با برخورد دست زن فالگیر به دستم رو از خاله صنوبر گرفتمو چشمم تو چشمای سورمه کشیدش قفل شد نگاهی به کف دستم انداخت و خیلی جدی گفت:-سرگذشت پر پیج و خمی داری،از اصلت دور شدی اما بختت بلنده،مطمئنم به جاهای بالایی میرسی که دشمنای الانت التماست میکنن،خوشگلم که هستی،مطمئنم زن خانی چیزی میشی!
زنعمو اینبار عصبانی تر از قبل زن فالگیر رو به سکوت دعوت کرد و بعد از برداشتن مقداری حنا توسط فاطیما و خوندن شعرای محلی و دست و کل،سینی دست به دست چرخید،اما من مثل مسخ شده ها هر طرف نگاه میکردم چشمای ترسناک زن فالگیر رو روبه رو میدیدم که یک دفعه دستی روی بازوم قرار گرفت و کشیده شدم سمت بیرون با اخمای توهم رفته نگاهی به چهره عصبانی زنعمو انداختم و پرسیدم:چی شده؟
-بیا چارقدتو بگیر سرت کن باید بری جایی!
-کجا برم زنعمو؟تازه میخوام دستامو حنا ببندم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴