#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتادهشتم
اینجوری بدون شک در بهترین حالت میدادم به یکی از همین پسرای خان تا از آبروریزی دیگه ای جلوگیری کنه،باید فکرامو روی هم میریختم،گلناز از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید تموم مسیر رو از لباس عروس و شیرینی که قرار بود برای عروسیم بپزه میگفت،اما ذهن من فقط پیش اورهان بود،اورهانی که شاید حتی روحش از این ماجرا ها خبر نداشت،پس چه دستیار خانی بود،اه!
از همه بدتر غرغرای زنعمو بود اون قدر تو این مدت حرص خورده بود چیزی تا سکته کردنش نمونده بود:-حداقل نذاشتن دختر تحفه شون رو ببینیم بعد به دختر من میگه کلفت تازه میخوان براش شوهرم پیدا کنن انگار دختر من ترشیدس که حوریه خاتون بخواد براش شوهر پیدا کنه،دختر من یه عمر تو پر قو بزرگ شده مثل بعضیا کلفتی نکرده اصلا لیاقتشون همین کلفتاس!
اخمی به زنعمو کردم شیطونه میگفت از لج اینم شده قبول کن تا بفهمه کی کلفته کی دختره خان!
عزیز با عصبانیت داد کشید:-بسه اشرف از وقتی پامونو از اون در بیرون گذاشتیم داری غر غر میزنی.
زنعمو با حرص نگاهی به عزیز انداخت و بقیه راه رو ساکت موند! نا امید سرمو پایین انداختم می دونستم که عمو و عزیز نمیتونن خان آینده عمارتشون رو بفرستن جایی دیگه برای همین حتما آقامو راضی میکردن و من این وسط قربانی میشدم !
باید همون روز که اردشیر و با دختره رو توی طویله دیده بودم به خان خبر میدادم تا جفتشونه بکشه اون وقت هیچ کودوم از این اتفاقا نمی افتاد...
خسته و کوفته رسیدیم به عمارت همه به جز آقامو مادرم و گلناز که از خوشحالی سر از پا نمیشناختن از شرایط به وجود اومده ناراضی بودن،توی راه عزیز همه چیز رو به آقام گفت و اونم با لبخندی که تموم مسیر روی لبش جا خوش کرده بود رضایتشو اعلام کرده بود،تا داخل عمارت شدیم دست مادرمو گرفتمو کشیدم به سمت اتاق تا قبل از آقام تنهایی باهاش صحبت کنم شاید اون بهتر میتونست آقامو راضی کنه،همینکه وارد شدیم بازوشو گرفتمو در گوشش لب زدم:-آنا من نمیخوام با یکی از اون پسرا ازدواج کنم،تورو به خدا یه کاری کن!🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻