#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپنجاه
سری تکون دادمو برگشتم به آشپزخونه میدونستم داره یه چیزایی رو ازم پنهون میکنه اما باید صبر میکردم صبح شه و خودم از سکینه ماما بپرسم!
اون شب عمارت حال خوشی نداشت عزیز سرما خورده بود و زنعمو از ترس اینکه یه وقت مریض نشه حتی نزدیک اتاقش هم نمیرفت و مادرمم که حال خوشی نداشت!
برای همین مجبور شدم من به جاش برم اتاق عزیز و مثلا ازش مراقبت کنم،منم که کاری از دستم برنمیومد نگران زل زده بودم به پنجره بخار گرفته تا شاید عزیز ازم چیزی بخواد!
اما تمام حواسم پیش آنام بود و از غصه اینکه طوریش بشه تا صبح چشم روی هم نذاشتم!
نزدیکای اذان صبح بود که با صدای جیر جیر در اتاقمون از جا پریدمو با انگشت بخار شیشه رو پاک کردم و نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن آقام که داشت از عمارت خارج میشد آهی از ته دل سر دادم:-حالا کی از آنام مراقبت میکرد؟
آروم در اتاق رو باز کردمو خواستم برم سری بهش بزنم و برگردم که دیدم چارقدشو به سرش زده و داره یواشکی از عمارت بیرون میره،با سرعت از پله ها پایین رفتم و چارقدمو سرم زدمو پا تند کردم به دنبالش...
با سرعت از پله ها پایین رفتم و چارقدمو سرم زدمو پا تند کردم به دنبالش مسیرشو به سمت خارج روستا ادامه داد و بعد از طی مسافتی کوتاه نفس نفس زنون گوشه ای نشست،دلم طاقت نیاورد نگران دویدم سمتشو کنارش ایستادم:-آنا؟
ترسیده دستشو روی قلبش گذاشت:-تو اینجا چیکار میکنی دختر؟مگه نباید بالا سر عزیزت باشی؟
-کجا داری میری با این حالت؟
-خوبم،میرم روستای بالا با خدیجه بی بی کار دارم زود بر میگردم!
-چرا مراد رو نفرستادی؟
-باید خودم باهاش حرف بزنم کار مراد نیس!
-باشه پس منم همرات میام اگه آقام بفهمه با این حالت تنها رفتی خیلی عصبانی میشه!
با نگرانی نگاهی بهم انداخت و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه بقچشو از بغلش گرفتمو جلو جلو راه افتادم!
تموم مسیر چشمم به هر منظره ای می افتاد به یاد اورهان می افتادم،چطوری با اون هیکل ورزیدش جلوی اسب راه میرفت و هدایتم میکرد به سمت روستا،یعنی الان پیش خودش چی فکر میکرد؟منی که بهش گفته بودم اگه آقام با پسری ببینتم خونمو میریزه وسط حیاط عمارت نامه به دست دیده بود،کاش میشد ببینمش،اما اول باید مطمئن میشدم حال مادرم خوبه:
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻