eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 -خانوم بزرگ سکینه ام! -بیا تو! سکینه با عجله وارد شد و با دیدن آقام چارقدشو بین دندوناش گرفت و سلام کرد و نشست بالای سر عزیز که از درد مشغول ناله کردن بود و دستی بر روی پیشونیش گذاشت و گفت: -چت شده خانوم بزرگ؟ تو رو که کوهم از پا نمی انداخت! -فعلا که یه سرما خوردگی ساده از پا انداختتم،ببین میتونی دوا درمونم کنی نمیتونم همه روز توی این اتاق بخوابم! -آی خانوم بزرگ لابد چشمت زدن،نگران نباش چندتا جوشونده با خودم آوردم میدم برات دم کنن ایشالا تا فردا خوب خوبی! آقام دست عزیز ر گرفت نوی دستاش و‌بوسه ای بهش زد و گفت:-عزیز من دیگه برگردم سر زمین،شنیدم بد حالی کارگرا رو همون طوری ول کردم اومدم،کاری داشتی مراد رو بفرستین پی ام! سکینه نگاهی به آقام کرد و لحن خاص خودش گفت:-ارسلان خان قدم من سنگین بود؟تازه می خواستم ازت مژده گونی بگیرم. آقام کلاهش رو در آورد و دستی به موهاش کشید و دوباره گذاشت سرش و با تعجب گفت:-مژده گونی؟برای چی؟ با تعجب زل زده بودم به دهن سکینه ماما: -وا برای اینکه دوباره قراره پدر بشی دیگه،ایشالا این دفعه خدا یه پسر کاکل زری بهت بده! چشمای عزیز گشاد شد و جلدی پاشد توی رختخوابش نشست،انگار تموم دردشو فراموش کرده بود،حتی منم داشتم از تعجب شاخ در میاوردم،با دهانی باز نگاهی به چهره خندون آقام انداختم:-شوخیت گرفته ننه سکینه؟ سکینه ابروشو بالا انداخت و خیلی جدی رو به آقام گفت:-شوخی چیه آقا جان خانومت چهار ماهه بار شیشه داره،دیشب بهش گفتم اما انگار هنوز باورش نشده که بهت نگفته! آقام در حالی که سعی میکرد خودشو آروم نشون بده لبخند مصنوعی زد و دستی به سیبیلای پر پشتش کشید و از جا بلند شد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت! سکینه با نگاهش رفتن آقامو تماشا کرد و رو به عزیز گفت: -خانوم بزرگ بخواب تا ببینم چه جوشونده ای باید بهت بدم سرفه هم می کنی... تا سکینه ماما بالا سر عزیز بود از فرصت استفاده کردمو از جا بلند شدمو قدم هامو تند کردم به سمت اتاق،اینقدر خوشحال بودم ک دلم میخواست فاصله اتاق عزیز تا اتاق خودمونو پرواز کنم،یعنی آنام باردار بود؟پس چرا چیزی بهم نگفته بود؟ پله هارو دو تا یکی پایین اومدم،نزدیک که شدم آقام در و به روم بست، با تعجب قدمی به عقب برداشتم و بلافاصله صدای دادش فضای عمارت رو پر مرد: -سکینه چی میگه؟از دیشب فهمیدی حامله ای؟چرا به من نگفتی؟ وقتی سکوت مادرمو دید بلندتر فریاد کشید:با توام جواب منو بده! صدای داد آقام اینقدر بلند بود که تموم اهل عمارت الخصوص زنعمو جمع شدن پشت در،صدای تپش قلبمو میشنیدم: مادرم با صدای لرزونی گفت:نمی خوامش! چند لحظه صدایی از کسی نیومد وحشت کرده بودم از این میترسیدم که آقام بلایی سر آنام بیاره! زنعمو با ترس نزدیک در شد و گوشش رو چسبوند به در تا بهتر بشنوه که صدای پر از بغض آقام به گوشم خورد: پس برای همین رفته بودی روستای بالا پیش خدیجه بی بی؟میخواستی بندازیش! بی مروت تو که می دونی چند سال تو حسرت داشتن پسر می سوزم و بخاطر تو نرفتم سراغ زن دیگه! با غم سر پایین انداختم تا حالا صدای آقام رو انقدر عاجز نشنیده بودم،اما نمیفهمیدم این چیزا چه ربطی به خدیجه بی بی داره؟! صدای هق هق های مادرم بلند شد: -نمی خوام این بچه هم مثل آیسن بدبخت بشه اگه دختر شد چی؟!من میندازمش حتی اگه خدیجه هم انجامش نده... زن عمو چشم گرد کرد و با حرص روی دستش زد و لبشو به دندون گزید و دوباره صدای فریادای آقام بلند شد: -به ولای علی بفهمم فکرشم تو سرته طلاقت میدم ،شنیدی؟پا میذارم رو قسمم!الانم برو به جون این بچه تو شکمت دعا کن که بخاطر این نمی زنمت وگرنه جوری میزدمت که جرأت نکنی همچین چیزی به زیون بیاری... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻