#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستسوم
تند تند سرمو بالا و پایین کردم:-خیلی خب پس هر موقع اومدم اینجا تورو هم همراه خودم میارم،راستش دلم نیومد این زمین رو به آقات و آدماش بدم،نفت ریخته شده توش رو بهونه کردم پس تموم کارش به عهده خودمونه!
همیشه از کشاورزی کردن خوشم میومد اما آقام هیچوقت اجازه نداده بود باهاش سر زمینا برم حتی وقتی بچه بودم میگفت عیبه دختر جای مردونه باشه ،برعکس من اردشیر بود که به زور با خودشون میبردنش و از اون طرف فرار میکرد!
حالا که قرار بود با اورهان تجربه اش کنم از ته دل خوشحال بودم!
-چی میکاریم؟
-سیب زمینی چطوره؟
-اووووم بد نیس!
ظرف مسی رو از روی آتش برداشت و لیوان رو به رو مو پر از شیر کرد اخم کرده دستی به ته ریشش کشید و گفت:-اینو بخور و بلند شو فکری به حال ناهار بکن زن،درست نیست پسر خان به خاطر سیر کردن شکمش دستشو جلوی رعیت جماعت دراز کنه!
با دیدن چهره ای که به خودش گرفته بود خنده کوتاهی کردمو دست به سینه مقابلش ایستادم:-چشم ارباب سیب زمینی زغالی میل دارین یا آبپز؟
-از سیب زمینی به تنگ آمده ایم شال و کلاه کن برویم بازار!
با شنیدن کلمه بازار ذوق زده چشمی گفتمو بقیه صبحونمو تموم کردمو تند تند وسایل رو بردم به کلبه(از قدیم عشق به خرید تو ذات خانوما نهفته بوده😂)
اورهان هم مشغول خاموش کردن آتیش شد!
نگاهی به تشکمون که کف کلبه افتاده بود انداختمو با شرم به سمتش قدم برداشتم لباس حریری که مادرم داده بود رو تا کردمو گذاشتم توی بقچه و رختخواب رو جمع کردمو گوشه اتاق روی سر هم چیدمو ملحفه رو کشیدم روش!
کارم که تموم شد نفسی بیرون دادمو تکیمو دادم به رختخوابا و نگاهمو توی زوایای کلبه چرخوندم کاش میشد تموم باقی عمرمو توی همین کلبه کنار اورهان میگذروندم،اصلا کاش اورهان فقط یه کشاورز ساده بود نه پسر خان!
توی افکارم غرق بودم که با شنیدن صدای اسب از جا بلند شدم چارقدمو روی سرم مرتب کردمو اورسی هامو پا کردمو از کلبه بیرون اومدم اما با دیدن چهره ساواش به جای اورهان که نگران روی اسب نشسته بود دستم روی در خشک شد!
مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده اما حتی قدرت سلام کردن هم نداشتم چه برسه به این که ازش بپرسم!
از اسب پایین پرید و سر به زیر مقابلم ایستاد:
-سلام زن داداش،شرمنده مزاحم شدم با اورهان کار داشتم!
قبل از اینکه بخوام جوابی بدم اورهان با نگرانی از پشت کلبه بیرون اومد:-چه خبر شده ساواش؟
ساواش نگاهی به من انداخت و دستپاچه گفت:-باید همراهم بیای!
اورهان که حالا نگران تر از قبل به نظر میرسید قدمی به جلو برداشت و گفت:-بگو چه خبر شده؟نکنه آقام طوریش شده،حرف بزن!
ساواش خجالت زده نگاهی به من انداخت و زیر لبی گفت:-نه آقات حالش خوبه،سهیلا...سهیلا از دیشب درد داره!
-پس اینجا چیکار میکنی؟چرا ماما خبر نکردین؟
-جمیله رو آوردیم اجازه نمیده معاینش کنه،نخواستم دیشب بیام و مزاحم بشم ولی...
اورهان عصبی دستی توی موهاش فرو برد و ضربه ای به دیوار کلبه کوبید:-این زن فقط برای من شر به همراه داشته،لعنت به روزی که قبولش کردم،مطمئنم داره بازی در میاره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻