#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستششم
از حرکتی که کرده بود جا خوردم کمی خودمو عقب کشیدمو و متعجب بهش خیره موندم!
عصبی پلکاشو بست و با انگشت فشارشون داد،نفس عمیقی کشید و چندین بار پلک زد و گفت:-معذرت میخوام شرایطم رو که میبینی یکم کلافه ام!
بی صدا سری به نشونه مثبت تکون دادمو نشستم روی زمین و مشغول باز کردن بقچه ام شدم،کنارم روی زمین جای گرفت و سرشو چسبوند به پشتی و دوباره پلکاشو بست،دلم میخواست ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده اما همونطور که آنام بهم هشدار داده بود نمیخواستم تو مسائل مربوط به سهیلا دخالت کنم،مشغول مرتب کردن وسائلم شدم که صدای ضعیفی از اورهان به گوشم خورد:-آیسن بیا بنشین کارت دارم!
با این حرف قلبم از تپیدن ایستاد هیچ موقع اورهان رو اینجوری ندیده بودم حداقل با من اینطوری رفتار نکرده بود!
با بغض رو به روش نشستم و قبل از اینکه چیزی بگه لب زدم:-اگه میخوای شب ها رو کنار سهیلا بخوابی من مشکلی ندارم این همه مدت صبر کردم،چند ماه دیگه هم صبر میکنم تا زایمان کنه!
نفسش رو پر صدا بیرون داد و دوباره دستش رو گذاشت روی پلکاش،انگار از اینکه بهم نگاه کنه شرمنده بود:-مساله اون نیست!
متعجب بهش خیره موندم:-پس چی شده؟هر چی هست بگو!
بدون اینکه بهم نگاهی کنه دست برد توی جیبشو گردنبندی بیرون آورد و گرفت سمتم:این گردنبند مال توئه؟مگه نه؟
چشم ریز کردمو نگاهی به آویز بیضی شکل توی دستش انداختم،چقدر شبیه گردنبندی بود که آنام شب عروسیم بهم هدیه داده بود!
-یادمه شب عروسی که اومده بودیم ده پایین تو گردنت دیدمش!
-آره شبیه گردنبند منه!
-الان کجاس؟
کمی فکر کردمو لب زدم:-توی یکی از بقچه هامه همونایی که آنام گفت میفرستتشون،چطور مگه؟این رو از کجا آوردی؟
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:-دیشب که ما عروسی بودیم یکی اومده اتاق سهیلا و خواسته...دستی به موهاش فروبرد و عصبی از جا بلند شد...خواسته بهش آسیب بزنه...
با چشمای گشاد شده نگاهمو بهش دوختم:-خب؟
-ولی یاسمین سر میرسه و داد و هوار راه میندازه و موقع فرار این از جیبش می افته بیرون!
شوک زده از جا بلند شدمو مقابلش ایستادم و با لکنت لب زدم:-اما من که تموم دیروز رو کنار تو بودم،حتما...گفته کار من بوده؟نه؟گفته من آدم اجیر کردم تا بهش آسیب برسونم؟تو هم باورش کردی؟واقعا فکر کردی همچین کاری از من ساختس؟
روشو ازم گرفت و نگاهشو دوخت سمت در:-من فقط میخوام ببینم این گردنبند چطوری سر از اینجا در آورده همین؟
کمی فکر کردمو مضطرب لب زدم:-بهت که گفتم گذاشته بودمش توی یکی از بقچه هام،حتما وقتی آنام فرستادتشون اینو از داخلش برداشته تا بهم تهمت بزنه و منو از چشمت بندازه اورهان،اصلا صبر کن برم از عصمت بپرسم ببینم بقچه هام کجاس،مطمئنم از بین اونا برداشته!
سری تکون داد و با غم بهم نگاهی انداخت و گفت:-از یاسمین پرسیدم گفت هنوز چیزی از ده پایین نفرستادن!
کم مونده بود به گریه بیفتم،با بغض نگاهی به صورتش انداختمو لب زدم:-من کاری نکردم اورهان!
با دیدن اشکام طاقت نیاورد دستمو کشید سمت خودش و سرمو روی سینش فشار داد:-میدونم،تو هیچ وقت همچین کاری نمیکنی،همین الانشم میدونی به تموم آدمای دنیا ترجیحت میدم دلیلی نداره بخوای به کسی آسیب بزنی!
همزمان با حرفاش سرمو محکم تر به سینه اش میفشرد انگار که تموم اون حرفا رو داشت به خودش میگفت،به اورهانی که به من شک کرده بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻