eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 دستمو فشاری داد و خواست بره که طاقت نیاوردم،اشک حلقه زده توی چشمامو پس زدمو خودمو توی آغوشش رها کردم و محکم بهش چسبیدم! دستشو نوازش وار روی گونه ام کشید و قطره اشک لجوجی که از چشمم سر خورده بود رو گرفت روی انگشتش،سرمو از سینش جدا کرد و نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-خودت که میدونی چه حالی ام،نکنه میخوای دیوونم‌کنی؟ سرمو به طرفین تکون دادم:-پس هیچوقت نذار اشکاتو ببینم،حتی روزی که بمیرم هم نمیخوام گریه کنی! اخمامو در هم کردمو با عصبانیت از آغوشش بیرون اومدم:-اصلا نمیخوام اینجا باشی برو،همش حرف از مردنت میزنی،خوبه منم بگم کاش بمیرم تا تموم دردسرهات... با قرار دادن لب هاش روی لب هام مهر سکوت رو به لبم نشوند‌ بهم اجازه کامل کردن جملمو نداد،سست شده خودمو روی ساعدش رها کردم و با جداشدن لب هاش پلکای خمارمو از هم باز کردم،سینه اش تند تند بالا و پایین میشد انگارکه نفس کم آورده باشه:-هیچوقت دیگه همچین حرفی نزن،فردا همه چیز تموم میشه،دیگه یه لحظه ام تنهات نمیذارم،قول میدم! چرخید و پشت سرم ایستاد و روسریمو بیرون آورد و گیسمو انداخت روی دوشم با بوسه ای که به پشت گردنم نشوند تموم بدنم گر گرفت،نفس هام به شماره افتاده بود که دست برد و گردنبندمو باز کرد،دو طرف شونه هامو گرفت،انقدر سست بودم که با همون فشار کمی که بهشون وارد کرد چرخیدم سمتش،گردنبند رو کف دستم گذاشت و نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-بهت که گفته بودم که کارتو ‌بی جواب نمیذارم! با خجالت ضربه ای به بازوش زدم،خنده بانمکی کرد و گفت:-آروم بخواب چشم ازت بر نمیدارم! به سختی بزاق دهانمو قورت دادمو زیر لب تشکری کردم و با رفتنش با دستای لرزون در اتاق رو قفل کردمو نشستم وسط رختخواب و چند نفس عمیق کشیدم،طولی نکشید که سایه اورهان پشت پنجره اتاق ظاهر شد و با آرامش سر روی بالشت گذاشتمواما همین که پلکامو روی هم گذاشتم صحنه بوسه ای که روی لب هام نشونده بود جلوی چشمام نقش بست،حالم حسابی دگرگون شده بود اما هر جوری که بود خوابیدم! صبح با صدای شلوغی که از حیاط عمارت به گوش میرسید از جا بلند شدم و دستی به سر رو رویم کشیدمو در پنجره رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم! تموم اهل عمارت مشغول جا به جا کردن وسایلی بودن که خان به عنوان جاهاز دخترش حاضر کرده بود،با یادآوری خلوتی امشب عمارت یا شایدم به خاطر سرمای سوز پاییزی بود که بدنم به رعشه افتاد،دست بردمو پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم،اگه یکم دیگه توی اون اتاق میموندم مطمئن بودم دیوونه میشدم! نفس عمیقی کشیدمو در پنجره رو بستم،چارقدی سرم انداختمو از اتاق زدم بیرون و به دنبال اورهان چشم چرخوندم توی حیاط:-بیدار شدی؟ چرخیدم و با دیدنش که درست پشت سرم ایستاده بود لبخند روی لبم نشست:-از کی اینجایی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻