#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیهشتم
دستش رو پایین آورد و دستامو گرفت توی دستش و نگاهش رو دوخت بهشون:-تو هم اگه جای من بودی حال و روزت دست کمی از من نداشت،تو همه جون منی خودت که به چشم دیدی وقتی نداشته باشمت چه حالی میشم!
لبخندی که روی لبم نشسته بود رو پررنگ تر کردمو بوسه ای به روی گونه اش نشوندم و با فاصله ازش ایستادم،نگاهی به چشمای خمار و نفس های نا منظمش انداختمو سریع لب زدم:-اگه نمیخوای بلایی سرم بیاد باید هر چه زودتر بری بیرون تا سهیلا به چیزی شک نکرده!
نفس عمیقی کشید و قدمی به سمتم برداشت و
مثل همیشه بوسه ای به پیشونیم نشوند و از اتاق بیرون زد:-میرم ولی این کارتو بی جواب نمیذارم!
لبخندی زدمو با رفتنش دستمو گذاشتم جایی که بوسیده بود و از ته دل آرزو کردم همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه!
چند دقیقه ای گذشت،نفس عمیقی کشیدمو از در اتاق بیرون اومدم و مستقیم به سمت بی بی رفتمو کنارش نشستم و زیرچشمی نگاهی به اطرافم انداختم،خبری از یاسمین و آتاش نبود اما اورهان با اخمای درهم کنار اژدرخان ایستاده بود!
نگاهمو چرخوندم بین زن ها و چشمم افتاد به سهیلا که با چهره ای گرفته بغل دست حوریه نشسته بود،کمی توی چهره اش دقیق شدم،به نظرم اونقدرا که ادعا میکرد زن باهوشی نبود،نمیدونستم اورهان براش چه خوابی دیده اما حدس میزدم اینبارم به خاطر بارداریش جون سالم به در ببره!
با صدای زیور که غرغرکنان به سمتمون می اومد چشم از صورت سهیلا گرفتم:-این پسر از اول هم شانس نداشت،مشخصه خودش هم از دختره فراریه،فقط میترسم آقاشم مثل خودش باشه!
بی بی با اخم نگاهی به زیور انداخت و پرسید:-چی شده عروس؟
-چیزی نیست بی بی آتاش گفت حال دختر خرابه جمیله رو بردم تا معاینش کنه،اما ندیدی چه کولی بازی راه انداخت خیال کرده میخوام بلایی سر نوه خودم بیارم،اشاره ای به سهیلا کرد و ادامه داد:-عیب عروسای مردم میکردم سر خودم اومد!
بی بی لب تر کرد و گفت:-ولش کن زیور دختره هنوز یه روزم نیست که اومده رفتی براش ماما بردی؟بذار یکم بگذره بعد ازش ایراد بگیر،برو بگو سفره شام رو مهیا کنن باید امشب زودتر بخوابیم فردا جاهازبرون دخترته باید سر حال باشیم!
زیور با دلخوری سری تکون داد و به سمت مطبخ رفت،از اولم به بارداری بالی شک داشتمو حالا با شنیدن حرفای زیور دیگه مطمئن بودم که بچه ای در کار نیست،از آتاش مغرور همچین کاری بعیدم نبود اما چطور میخواست نه ماه وانمود به بارداری کنه؟الله و اعلم...
رفته رفته به آخرای مراسم نزدیک میشدیم که مرد جوونی که حدس میزدم برادر اصغر خان باشه جلو اومد و دستمال قرمزی دور کمر فرحناز بست و بی بی و زیور راهی اتاقشون کردن!
کم کم عمارت حیاط خالی از رعیت شد و مهمونای اصغر خان هم توی اتاقای عمارت جای گرفتن قرار بود فردا همه با هم راهی دهشون بشن و اونوقت تو خلوتی عمارت...
از یادآوری حرفای آتاش به خودم لرزیدم،حتی امشبم جرات خوابیدن توی اون اتاق رو نداشتم،سر چرخوندم و با چشم دنبال اورهان گشتم اما خبری ازش نبود،نگاهی به در بسته اش انداختمو ناچارا به سمتش قدم برداشتم که از پشت صدایی توی گوشم پیچید:-نترس امشب هیچ اتفاقی نمی افته،کسی مغز خر نخورده پاشو توی عمارت به این شلوغی بذاره!
نگاهی به چهره جدی آتاش انداختمو سری تکون دادم:-من تا صبح بیدارم اگه کاری داشتی میتونی روم حساب کنی!
این رو گفت و به سمت اتاقش قدم برداشت دلیل این همه مهربون شدنش رونمیفهمیدم اما هر چی بود عذاب وجدانم رو صد برابر کرده بود دلم میخواست در ازای کاری که قرار بود برای حفظ زندگیم انجام بده بهش بگم که بلایی که سرش اومده کار کیه،اما همین که خواستم دهن باز کنم صداش بزنم با صدای اورهان که از در ورودی می اومد سرچرخوندم با عجله بهم نزدیک شد و در گوشم لب زد:-بیا توی اتاق کارت دارم!
نگاهی به آتاش و در بسته اتاقش انداختم و ناراحت
پشت سرش راه افتادمو داخل اتاق شدم،قفل و زنجیری به سمتم گرفت و گفت:-خواستم بفرستمت اتاق بی بی اما اون جلوی چشممنیست تا فردا دووم نمیارم اینو بگیر همین که من رفتم محکم ببندش به در،ازهیچ چی هم نترس تا صبح به بهونه مراقبت از سهیلا میشینم پشت اون پنجره تموم حواسم پیش توئه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻