#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدچهلیکم
انگشتش رو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و آروم سر بلند کردو از گوشه پنجره نگاهی به حیاط انداخت:-اورهانه داره میره سمت شعبون حتما میخواد بفرستتش پی ماما!
از بیخیالی و نترسیش حرصم گرفته بودم من داشتم از ترس پس می افتادمو اون انگار نه انگار،شاید هم به آتاش اینقدر ایمان داشت که از چیزی نمیترسید!
با برگشتن اورهان به اتاق سهیلا دوباره سکوت زجرآوری عمارت رو فرا گرفت،توی اون لحظه دلم میخواست همه چیزم رو میدادم ولی اورهان به جای سهیلا کنار من بود از انتظار کشیدن توی اون فضای رعب آور خسته شده بودم،حتی حدس میزدم آتاش توی اون اتاق خوابش برده باشه که با صدایی که بی شباهت به افتادن کیسه ای روی زمین نبود ترسیده به بالی چسبیدم!
اینبار حتی اونم ترسیده بود، جرات نزدیک شدن به پنجره رو هم نداشتیم،آهسته طوری که حتی منم به زور میشنیدم لب زد:-انگار یکی پرید توی حیاط فکر کنم خودش باشه!
با این حرف کم مونده بود از ترس بزنم زیر گریه،چشمم به در خشک شده بود و هر آن احتمال میدادم که در اتاق باز بشه و مردی سیاهپوش وارد بشه و منو همراه خودش از عمارت بیرون ببره!
نمیتونستم همونجور بشینم و خودم رو زجر بدم هر جوری بود با ترسم مواجه شدمو خودمو به زور کشوندم سمت پنجره و از گوشه اش نگاهی به بیرون انداختم چراغ اتاق سهیلا نیمه سوز بود،مطمئن بودم الان داره تموم تلاشش رو میکنه تا حواس اورهان رو از اتفاقی که قرار بود بیفته پرت کنه!
آروم چشم چروخوندم اطراف و با دیدن مرد درشت اندامی که آهسته به سمت اتاقی که آتاش داخلش بود قدم برمیداشت،نفسم توی سینه ام حبس شد...
از اینجا درست نمیتونستم چهرشو ببینم اما اندامش یکذره هم به حسین شبیه نبود،یعنی کی میتونست باشه؟
ایستاد پشت در اتاق و گوشش رو روی در گذاشت و چند ثانیه بعد که انگار خیالش از بابت خواب بودنم راحت شده باشه پنجه دستشو روی در گذاشت و فشار آرومی بهش داد و به زور هیکل درشتش رو از در نیمه باز عبور داد!
لب به دندون گرفتمو نشستم پایین پنجره،صدای بالی توی گوشم میپیچید که مدام میپرسید چی شد اما همین که خواستم جوابش رو بدم با صدای فریاد آتاش زبونم از ترس بند اومد!هر دو بی اختیار از سر جا بلند شدیم و با افتادن کیسه ی آب از لباس بالی سر جام خشکم زد و با دهانی باز زل زدم به شکمش که از برآمدگی روش خبری نبود، پس درست حدس زده بودم داشت وانمود میکرد که بارداره!
بی تفاوت کیسه رو از روی زمین برداشت و با شالی دور کمرش محکمش کرد و رو بهم گفت:-وانمود نکن که نمیدونستی،خودت که بهتر از شرایط آتاش با خبری،بجنب بریم ببینیم چی شد!
مات برده سری تکون دادم، کلید رو از توی جیبم به سمتش گرفتم و با باز شدن در هر دو به سمت اتاقم دویدیم!
با ترس دستمو به چارچوب در گرفتمو نزدیک شدم آتاش مرد رو دست بسته گوشه اتاق نگه داشته بود،زیر چشمی نگاهی به چهره انداختم از نظرم خیلی آشنا می اومد انگار جایی دیده بودمش،اما درست خاطرم نبود کجا!
صدای فریادای اورهان توی گوشم پیجید:-مرتیکه حروم زاده سری قبل وقتی ازت پرسیدم چرا دنبالش راه افتادی گفتی اتفاقی بوده،الانم اتفاقی نیمه شب گذرت به اینجا افتاده نه؟
با شنیدن این حرف دوباره به چهره ی زمختش نگاهی انداختم،حق با اورهان بود همون مردی بود که لب چشمه دنبالم میکرد،یعنی چه دشمنی با من داشت؟
-حرف بزن عوضی بگو چرا اینقدر پیگیرشی؟وگرنه همین الان میندازمت توی چاه،فکر کنم دیدیش دیگه،حتما چند وقتی میشه برای اجرای نقشه ات اینجا رو زیر نظر گرفتی،پس اگه میخوای زنده بذارمت دهن باز کن!
با کنجکاوی زل زده بودم به چهره مرد و به حرفای اورهان گوش میدادمو سعی میکردم دلیلی برای این کارش پیدا کنم اما چیزی به خاطرم نمیرسید!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻