سلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر و شادی...... روزتون رو با صلوات شروع کنید........
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتسوم
اردشیر و پیش پای زن عمو هل داد و همشون از عمارت رفتن،بعد از رفتنشون آقام مراد رو فرستاد پی عمو اتابک و کمک کرد اردشیر رو ببرن به اتاقش!
اشکای زنعمو برای یه لحظه هم بند نمیومد نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت،با دستمال سعی داشت سرو صورت خونی اردشیر رو پاک کنه و همزمان گریه میکرد:ای خدا ببین پسرمو به چه روزی انداختن تقاصش رو ازشون پس بگیر!
فاطیما پوزخندی زد و در گوشم گفت: تقاص ظلمی که به تو خالم کرد رو کی قراره بگیره؟
آقام با اخمایی که شدید تو هم بود بالا سرش قدم می زد و طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
فاطیما شونه ای بالا انداخت و گفت:
هیچی عزیز جان انگار اردشیر رفته دختر خان بالا رو ببینه که گیرش انداختن گفتن اگه تا شب راهی پیدا نکنن اردشیر و...
زن عمو چنان با چشم غره ای نگاه فاطیما کرد که من از ترس لرزیدم،اما فاطیما با اعتماد بنفس بیشتری توی چشمای زنعمو نگاه کرد و دستش رو چرخوند توی هوا و گفت:
-چیه اشرف جون دروغ میگم بگو دروغ میگی؟!
زنعمو نگاه ترسناکشو از فاطیما گرفت و رو به عزیز گفت:-پسر من از برگ گل پاک تره،بهش بهتون زدن عزیز میخوان اتابک خان و خاندانش رو خراب کنن!
عزیز غرید:-اگه راست بگن چی؟هیچی از این توله تو بعید نیست!
زنعمو اخماشو توی هم کرد و گفت:فوقش دخترشونو میگیریم از خداشونم باشه پسر اتابک خان دامادشون شه،ولی خیالت راحت عزیز اردشیر چه میدونه زن و دختر چیه تازه دختر خان بالا رو از کجا دیده!
اردشیر که تا اون موقع مشغول ناله کردن بود و به زور میتونست چشماش رو باز نگه داره ناله خفیفی کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-من اون دختره رو نمیگیرم اون نمیخوام تازه رفته بودم نامه هامو ازش بگیرم که این اتفاق افتاد من یکی دیگه رو دوست دارم میخوام اون زنم بشه ،اون اهل نامه دادن و گرفتن نیس!💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدهفدهم
اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است.
او يادگار امام حسن(ع)، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى گويد: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". او به سوى عمو مى آيد: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟".
امام حسين(ع) به او نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن(ع) را مى دهى. گريه ديگر امان نمى دهد. امام حسين(ع) و قاسم هر دو اشك مى ريزند.
دل كندن از قاسم براى حسين(ع) خيلى سخت است. نگاه كن! حسين(ع) داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا به عشق قاسم بى هوش شده است.
هيچ چشمى طاقت ديدن اين صحنه را ندارد. قاسم به عمو مى گويد: "اى عمو به من اجازه ميدان بده".
آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟
قاسم التماس مى كند و مى گويد: "من يتيم هستم، دلم را مشكن!". سرانجام عمو را راضى مى كند و قاسم بر اسب سوار مى شود.
صدايى در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(ع) هستم".
اين جوان چقدر زيباست. گويى ماه كربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ اين چه سؤالى است؟ آخر چه كسى براى نوجوان سيزده ساله زره مى سازد؟ او پيراهن سفيدى بر تن دارد و شمشيرى در دست.
او به سوى دشمن حمله مى برد، چون شير مى غرّد و شمشير مى زند.
دشمن او را محاصره مى كند. نمى دانم چه مى شود، فقط صدايى به گوشم مى رسد: "عمو جان! به فريادم برس". اين صدا به گوش حسين(ع) نيز، مى رسد. امام فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".
امام به سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(ع) را مى شنوند، همه فرار مى كنند. پيكر قاسم زير سُم اسب ها قرار مى گيرد. گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى نمى بينم. بايد صبر كنم.
نگاه كن! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد.
امام به قاسم مى گويد: "قاسمم! تو بودى كه مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!"، امّا ديگر جوابى نمى آيد. گريه امام را امان نمى دهد، قاسم را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى".
آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر قاسم را به سوى خيمه ها مى آورد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یادت باشه تاخودت نخوای
هیچکس نمیتونه زندگیتو خراب کنه.
یادت باشه که آرامش رو
بایدتو وجودت پیدا کنی.
یادت باشه خدامواظبته.
یادت باشه ته قلبت یه جایی
برای بخشش آدما بگذاری
#شب_بخیر🌙
💖🌹🦋🌟✨🌙
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
اےسايہ ات هميشه #روےسرم بيا
اے با نگاه خود همہ جا ياورم #بيا
طوفان معصيت به درون میکشد مرا
تا موج آب رد نشده از سرم #بيـــا
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر و شادی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتچهارم
توی چند ثانیه قیافه زنعمو درهم شد،هم به خاطر ضایع شدن زنعمو خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم،آخه خودم با گوشای خودم شنیدم که توی طویله بهش گفت به زودی میره خواستگاریش، شایدم اون همون دختره توی طویله نباشه،اما اینجور که اردشیر از پاکی اون دختره که مثلا دوسش داره میگفت مشخصه که با اون توی طویله نرفته،نگاهی به چشمای سرخ شده عزیز که با عصبانیت به اردشیر زل زده بود انداختمو ناراحت گوشه لبمو به دندون گرفتم،اگه اردشیر راضی به ازدواج با دختر خان نمیشد عاقبت خوبی در انتظارمون نبود تازه اگه اونا به ازدواج راضی میشدن،با اومدن عمو اتابک از جلوی در کنار رفتیم و راه رو براش باز کردیم،
مستقیم و با قیافه جدی و خشنش رفت سمت اردشیر و یقه لباسش رو کشید و گفت:-چه گندی بالا آوردی مردک؟فقط برو دعا کن بهتون باشه وگرنه خودم میکشمت،فکر کردی میذارم تو یه الف بچه آبرومونو ببری؟
زنعمو ترسیده جیغ کشید:-تورو به خدا ولش کن مرد،این پسرته به جای اینکه پشتش باشی تهدیدش میکنی؟
عمو عصبانی تر از قبل فریاد کشید:-تو یکی دهنتو ببند که گناهت کمتر نیس،تو این پدر سوخته رو این جوری تربیتش کردی انقدر بهش رو دادی که بره سراغ دختر مردم الان باید بدمش دست خان بالا وگرنه جنگ راه میافته می فهمی؟
اردشیر نالید:-غلط کردم آقاجون 💩 خوردم تو رو بخدا من رو نده دست اونا!
عمو دستشو بالا برد که سیلی بخوابونه در گوشش که عزیز عصاشو کوبید به زمین و گفت:
_ولش کن اتابک به اندازه کافی کتک خورده دیگه کار از کار گذشته،بنشین یه فکری به حال خان بالا کن شنیدم گفتن شب میاد میدونی که مردای ترک چقدر روی ناموسشون حساسن!
داشتم توی ذهنم مجسم میکردم اگه آقام نامه اورهان به منو ببینه چی میشه که با صدای عزیز از جا پریدم:-آیسن برو پیش مادرت زن حامله رو به زور تو اتاق نگهش داشتم که این چیزارو نبینه روی بچش اثر میذاره!
-چشم عزیز!🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻