eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
*🌸ذکر. روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود. چه كسى باور مى كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد. او خيال مى كرد با زنى مصيبت زده روبرو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى تواند بكند. در اين هنگام امام سجّاد(ع) را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته اند، وارد مجلس مى كنند. ابن زياد تعجّب مى كند. رو به نيروهاى خود مى كند و مى پرسد: "چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟". عمرسعد مى گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى ميرد. امام سجّاد(ع) را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مى دارند. ابن زياد از نام او سؤال مى كند، به او مى گويند كه اسم اين جوان على است. او خطاب به امام سجّاد(ع) مى گويد: ــ مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟ ــ من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند. ابن زياد مى خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند. ولى امام سجّاد(ع) با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مى گيرد و واقعيّت را روشن مى سازد كه اين مردم بودند كه حسينو يارانش را شهيد كردند. جواب امام سجّاد(ع) كوتاه ولى بسيار دندان شكن است. ابن زياد عصبانى مى شود و بار ديگر خون در رگش به جوش مى آيد و فرياد مى زند: "چگونه جرأت مى كنى روى حرف من حرف بزنى". در همين حالت دستور قتل امام سجّاد(ع) را مى دهد. او مى خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب(س) برمى خيزد و به سرعت امام سجّاد(ع) را در آغوش مى كشد و فرياد مى زند: "اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟". صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد(ع) به زينب()مى گويد: "عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم". آن گاه مى گويد: "آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است". نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب(س) و امام سجّاد(ع) ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند. از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد(ع) چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5785030161246193791.mp3
8.25M
‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‍‌ ‌ ‌‌ ‌ 🎶 🎻                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
خدایا شکرت 🙏 امروز را هم به لطف تو به شب رساندیم ای خدای مهربانم یاریمان ده، تحملمان را افزون، قولمان را صدق ، و قلبمان را پاک گردان الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش 🌺⭐️شبتون پُـر از مـهر خــدا دوستان 💖🌹🦋🌟✨🌙 @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
مولا، شمار درد دلم، بی نهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 -نه تورو خدا کاری بهم نداشته باشین،اگه خان بفهمه منو میکشه،شما دیگه ازدواج کردین آقا! صدای ساره بود برای لحظه ای با خودم گفتم نکنه...آتاش...داره با ساره...یعنی اینقدر آدم کثیفی بود که حتی به کلفت عمارتشونم رحم نمیکرد؟ بدولا دولا قدم برداشتم به سمت جایی که صدا ازش میومد و از پشت تنور نگاهی انداختم و از چیزی که میدیم وحشت زده سرجام خشکم زد خواستم داد بکشم که دستی رو دهنم قرار گرفت،سر چرخوندم تا کسی که دستشو رو دهنم گذاشته بود ببینم:-تو اینجا چیکار میکنی؟گمشو برو داخل! دستمو برمیدارم صدات در بیاد میکشمت! آروم دستشو از روی دهنم برداشت با لکنت نالیدم:-اما اون...اردشیر...با ساره.... پوزخندی زد و گفت:-آره پسر عموی هرزت عاشق کلفت عمارت ما بوده هر چند لیاقتش همون بود تا خواهر من،به زودی تاوان این کارشو تو پس میدی،فقط خفه شو و گمشو برو داخل به کسی هم چیزی نمیگی! صدای اردشیر میومد که میگفت:-کسی چیزی نمیفهمه،خودتم میدونی من به این ازدواج راضی نبودم مجبورم کردن! آتاش عصبی به سمت اردشیر قدم برداشت نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه میکشتش چی؟تا به خودم اومدم یقه اردشیر رو توی دستاش گرفته بود و با مشت به صورت و پهلوش میکوبید،دستامو روی دهنم گذاشته بودم تا صدامو نشنوه اینقدر مشتشو به صورت و بدن اردشیر کوبید که دیگه کف زمین پهن شده بود:-مجبور شدی آره؟بهت گفتم دفعه دیگه که خواهرمو اذیت کنی میکشمت گفتم یا نگفتم بی شرف؟! با صدای ساره سرچرخوندم سمتش که وحشت زده گوشه دیوار میلرزید:-آقا به خدا قسم من کاری نکردم،تورا به خدا بهم رحم کنید!🌼🌼🌼 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
*🏵️ذکرروز شنبه* *🌸یا رب العالمین* *🌹ای خداوند جهانیان* *صد مرتبه*
1623224569_Z7vC2.mp3
4.14M
•موزیک🎶 "آی رفیق قدیمی تو که هنوز زندگیمی" ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‍                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
زياد دستور مى دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زندانى كنند و شب و روز عدّه اى نگهبانى دهند تا مبادا كسى براى آزاد سازى آنها اقدامى كند. سپس نامه اى براى يزيد مى فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده اند. او بايد چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدى يزيد برسد. آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد. چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده اند و در زندان به سر مى برند. شهر تقريباً آرام است. احساسات مردم ديگر خاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزى خود را به رخ آنها بكشد. او دستور مى دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند. مسجد پر از جمعيّت مى شود. كسانى كه براى رسيدن به پول به كربلا رفته بودند، خوشحال اند، چرا كه امروز ابن زياد جايزه ها و سكّه هاى طلا را تقسيم خواهد كرد. آرى! امروز، روز جشن و سرور و شادمانى است. امروز، روز پول است، همان سكّه هاى طلايى كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد. ابن زياد وارد مسجد مى شود و به منبر مى رود و آن گاه دستى به ريش خود مى كشد و سينه خود را صاف مى كند و چنين سخن مى گويد: "سپاس خدايى را كه حقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند. ستايش خدايى را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد". ناگهان فريادى در مسجد مى پيچد: "تو و پدرت دروغگو هستيد! آيا فرزند پيامبر را مى كشى و بر بالاى منبر مى نشينى و شكر خدا مى كنى؟". خدايا! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مى گويد؟ چشم ها مبهوت و خيره به سوى صدا برمى گردد. پيرمردى نابينا كنار يكى از ستون هاى مسجد ايستاده است و بى پروا سخن مى گويد. آيا او را مى شناسى؟ او ابن عفيف است. سرباز حضرت على(ع)، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب على(ع) شمشير مى زد، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش كرد. او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداى امام حسين()كند. او در اين ايّام پيرى، هر روز به مسجد كوفه مى آيد و مشغول عبادت مى شود. امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت روبرو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود، امّا بى باكى اش به او اجازه نمى دهد كه بشنود كه به مولايش حسين(ع) اين گونه بى حرمتى مى شود. ابن زياد فرياد مى زند: ــ چه كسى بود كه سخن گفت، اين گستاخ بى پروا كه بود؟ ــ من بودم، اى دشمن خدا! فرزند رسول خدا را مى كشى و گمان دارى كه مسلمانى! آن گاه روى خود را به سوى مردم كوفه مى كند كه مسجد را پر كرده اند: "چرا انتقام حسين را از اين بى دين نمى گيريد؟". ابن زياد بر روى منبر مى ايستد. او چقدر عصبانى و غضبناك شده است. خون در رگ هاى گردن او مى جوشد و فرياد مى زند: "دستگيرش كنيد". بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده اند. ابن عفيف مردم را به يارى خود فرا مى خواند. ناگهان، هفتصد نفر پير و جوان از جا برمى خيزند و دور ابن عفيف را مى گيرند، آرى! ابن عفيف شيخ قبيله اَزْد است، آنها جان خويش را فداى او خواهند نمود. مأموران ابن زياد نمى توانند جلو بيايند. هفتصد نفر، دور ابن عفيف حلقه زده اند و او را به سوى خانه اش مى برند. بدين ترتيب، مجلس شادمانى ابن زياد به هم مى خورد و آبروى او مى ريزد و او شكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين، به قصر برمى گردد. او فرماندهان خود را فرا مى خواند و به آنها مى گويد: "بايد هر طورى كه شده صداى ابن عفيف را خاموش كنيد، به سوى خانه اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد". سواران به سوى خانه ابن عفيف حركت مى كنند. جوانان قبيله اَزْد دور خانه او با شمشير ايستاده اند. جنگ سختى در مى گيرد، خون است و شمشير و بدن هايى كه بر روى زمين مى افتد. ياران ابن عفيف قسم خورده اند تا زنده اند، نگذارند آسيبى به ابن عفيف برسد. سربازان ابن زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى كشند تا به خانه او مى رسند. آن گاه درِ خانه را مى شكنند و وارد خانه اش مى شوند. دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد: ــ دخترم، نترس، صبور باش و استوار! اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على(ع) شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: "من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام". پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: "پدر! دشمن از سمت راست آمد" و پدر شمشير به سمت راست مى زند. دختر مى گويد: "پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند" و پدر شمشير به سمت چپ مى زند. تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: "پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را شهيد كرد
ند". دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد. او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد: ــ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم! ــ بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى! ــ من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود. ــ اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است. ــ پيرمرد! كدام آرزو؟ ــ من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند. ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند. ابن زياد فرياد مى زند: "زودتر گردنش را بزنيد" و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💖🌹🦋👇👇
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
*🌸پيامبراکرم (ص)* *اى على! هرگاه وقت نمازت رسيد آماده آن شووگرنه شيطان تو را سرگرم مى كند و هرگاه قصدكار خيرى كردى، شتاب كن،وگرنه شيطان تو را از آن باز مى دارد* *🌳ميراث حديث شيعه، ج۲*                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
حال دلت که خوب باشد همه دنیا به نظرت زیباست حال دلت که خوب باشد حتی میشوی همبازی بچه ها و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد حال دلتان همیشه خوب...                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
میتوان زیبا زیست.. نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم، نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب! لحظه ها میگذرند گرم باشیم پر از فکر و امید… عشق باشیم و سراسر خورشید…                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا🌻🍃 سرآغازصبحمان را با یاد و نام و امید تو میگشاییم🌻🍃 پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت بازمیکنیم تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃 الهی به امید تو 💚 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💖 هرصبح بہ رسم‌نوڪرے ازما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب‌و بد، بہ‌درِخانہ‌ے توییـم از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚  آتاش عصبانی رو کرد سمت ساره و داد کشید:-فقط خفه شو و برو تا بلایی سرت نیاوردم و طولی نکشید که ساره در حالیکه اشکاشو با گوشه روسریش پاک میکرد دوید و از کنارم رد شد و با دیدنم گوشه تنور برای چند ثانیه از حرکت ایستاد و نگاهی التماس وار بهم انداخت اما با دادی که دوباره آتاش زد چیزی نگفته پا تند کرد سمت مراسم ازش رو گرفتمو دوباره به آتاش زل زدم هنوزم حاضر نبود اردشیر رو رها کنه انگاررواقعا قصد جونشو کرده بود،اگه اردشیر میمرد معلوم نبود چی به سر من میومد،دلمو زدم به دریا و دویدم سمت آتاش و درحالیکه نفس نفس میزدم بازوشو گرفتم و گفتم:تورو خدا ولش کن!اگه...اگه بمیره دوباره خون به پا میشه! آتاش با چشمای درشت شده از خشم نگاهی بهم انداخت و موهای اردشیر رو که مشت کرده بود توی دستاش رها کرد و اردشیر بی حال روی زمین پهن شد،  به طرفم خیز برداشت و بازوهامو گرفت توی دستاشو محکم فشار داد:-مگه نگفتم گورتو گم کنی و بری داخل؟خیلی نگران این بی شرفی؟بهتره نگران خودت باشی چون بعد از این نوبت توئه توهم میمیری اینجوری هر دومون خلاص میشیم هم من هم خواهرم! گلومو توی دستاش گرفت و با خشم فشرد اصلا تقلا نکردم ترجیح میدادم بمیرم خودم که عرضشو نداشتم پس چه بهتر آتاش انجامش میداد،چشمامو روی هم گذاشته بودمو آتاش هم وقتی بی تفاوتیمو میدید هر لحظه فشار دستشو بیشتر میکرد! -چه مرگته آتاش؟چیکارش داری؟ با صدایی که اومد گردنمو رها کرد دستمو به دیوار تکیه دادمو چند سرفه پشت سر هم کردم تا راه گلوم باز بشه و با صورتی که درد فشرده شده بود به پشت سر آتاش نگاه انداختم،اورهان اینجا چیکار میکرد نکنه مراسم رو بهم زده بود؟! با ترس و تعجب نگاهی به اورهان که یقه آتاش رو توی دستاش گرفته بود انداختم:-حرف بزن بگو چه مرگته؟داشتی خفش میکردی،از کی تا حالا اینقدر بی غیرت شدی که روی زنت دست بلند میکنی؟هان؟ با صدای ناله اردشیر که از پشت تنور به گوش میرسید اورهان متعجب یقه آتاش رو رها کرد و به سمت تنور قدم برداشت و نگاهی به اردشیر انداخت و دوباره برگشت و اینبار محکم تر یقه پیرهن آتاش رو چنگ زد:-چه غلطی کردی؟معلومه چه مرگته؟زده به سرت؟🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💖🌹🦋👇👇👇