-
روییدنگل دربیابان اتفاق غریبیِست
درست مثـل دوست داشتن تـو میـٰان
مردمـے کھ عشق را باور ندارند🌱 :)!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
من برای زنـــــــــــــــدگی
تو را بهانـــــــــه می کنم❤️
💕
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسوم🌴
آيا مى دانى مسلم در خانه چه كسى است؟
خانه مُختار.
آيا او را مى شناسى؟
مختار ثَقَفى كه نام او در تاريخ به عنوان قهرمانى بزرگ ثبت شده است.
(همان مختار كه چند سال بعد از شهادت امام حسين(ع) قيام كرد و انتقام خون آن حضرت و يارانش را گرفت).
آيا شما مى دانيد چرا مسلم خانه مختار را براى اقامت خود انتخاب نموده است؟!
اين خبر به گوش همه مى رسد: مسلم به خانه مختار مى رود.
اينجاست كه عدّه اى از بزرگان شهر متعجّب مى شوند كه چرا مسلم به خانه آنها نمى آيد؟!
مگر شهر در اختيار نيروهاى يزيد نيست؟
مگر نُعمان بن بَشير به عنوان امير كوفه، از طرف يزيد در اين شهر حكومت نمى كند؟
سربازان امير كوفه در ابتدا مى خواستند مانع ورود مسلم به شهر بشوند; امّا وقتى اين استقبال پر شور مردم را ديدند، نتوانستند هيچ كارى بكنند.
آيا ممكن است امير كوفه، دستور دستگيرى مسلم را بدهد؟
مسلم به كوفه آمده تا مقدّمات سفر امام حسين(ع) را فراهم كند; براى همين بايد با دقّت براى اين هدف خود برنامه ريزى كند.
آيا خبر دارى كه مختار، داماد امير كوفه است؟!
به نُعمان (امير كوفه) خبر رسيد كه مسلم به خانه دختر تو رفته است.
آيا نُعمان با سربازانش به خانه دختر خود حمله خواهد كرد؟!
مسلم با اين كار، دشمن خود را خلع سلاح نمود.
اكنون مردم با خيال راحت و آزادانه به ديدار مسلم مى روند. امير كوفه هم نمى تواند مردم را از رفتن به خانه داماد خود منع كند.
نگاه كن!
مردم، گروه گروه براى ديدن مسلم به خانه مختار مى روند.
من و تو، كى به ديدن مسلم خواهيم رفت؟
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن را که تویی درمان
درمانده نخواهد شد
بیچارۀ عشق تو
بیچاره نخواهد شد
خـدایا 🙏
امشب نگاهی از تو کافیست،
تا حال و روز همه عزیزانم روبراه شود
نگاهت را از ما دریغ نکن
آمیـــن
امشب برای همه اونایی که
چشمانتظار هستن و
التماس دعا دارن، دعا کنیم
شب خوش دوستان✨🌸
🌙⭐️✨💐🌷🌴
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌹🌷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
هر نفسم فدای تو یا صاحب الزمان
من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستسیزدهم
-ممنونم ارسلان راستش اومدیم هم تسلیتی بگیم و هم تکلیف دخترها رو مشخص کنیم،دیگه چهلم آتاش تموم شد و فرحناز باید برگرده پیش شوهرش،راستی اردشیر کجاس؟
با این سوال اژدرخان رنگ از روی همه پرید،اگه میفهمید اردشیر معتاد شده معلوم نبود چه بلایی به سرش بیاره قبل از اینکه آقام جواب بده فرحناز گفت:-رفته شهر آقا،چند روز دیگه برمیگرده!
هنوز نمیفهمیدم چرا فرحناز اینقدر از اردشیر دفاع میکنه مردی که هیچ احترامی براش قائل نیست اما اون لحظه با این حرفش انگار که فرشته نجات آقام شده بود!
-خوبه خوبه،پس تا مراسم عقد برمیگرده!
آقام متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید:-به سلامتی خان عقد کنون در پیش دارین؟
-راستش ارسلان اومدم تا دخترتو برای پسرم خواستگاری کنم قرارمون که یادت نرفته تا وقتی فرحناز عروس شماست دختر دست ما گروئه،تا چهلم صبر کردم که خرف در نیارن،به علاوه خوب نیست روی دختری به این کم سن و سالی اسم بیوه بذاریم!
نگاهی به چهره اهالی انداختم تا شاید از عکس العمل اونا بفهمم قضیه چیه،بی بی لبشو به دندون گرفته بود و عمه و فرحنازم انگار از چیزی خبر نداشتن،قلبم به تپش افتاده بود اصلا متوجه حرفای اژدرخان نمیشدم،نگاهم افتاد به چهره خوشحال سهیلا پس مسلما منظورش اورهان نبود،با سوالی که عزیز پرسید تک تک سلولای بدنم گوش شد:-اژدرخان پسرت که زن داره،میخوای دختر مارو هووی تازه عروست کنی و ازش کلفتی بکشی؟در شان ما نیست همچین ازدواجی مگه ما با دخترت همچین رفتاری کردیم؟
اژدرخان تابی به سیبیل پر پشتش داد و با غرور گفت:-منظورم اورهان نبود،برای پسرم آوان میگیرمش!
برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد اصلا نمیتونستم هضمش کنم،من و آوان؟حتی تصورشم برام ممکن نبود!
بعد از حرف اژدرخان،عمه نورگل هینی کشید و گفت:-خان داداش حیف دختر به این خوشگلی نیست،خودت که شرایط آوان رو میدونی،اگه میخوای دختر گرویی تو خونت بمونه من میگیرمش برای محمد پسر وسطیم کم سن و ساله ولی عقلش بیشتر از آوان میرسه!
دیگه گوشم نمیشنید داشتن مثل یه کالای بی ارزش سرم معامله میکردن،دوباره از نگرانی دلپیچه گرفته که با اعتراض مادرم چشمام از تعجب گرد شد:-نه خانوم جان قرارمون این بود که دخترم با یکی از پسرای خان ازدواج کنه نه خواهر زادش!
همه شوک زده به مادرم خیره شده بودیم حتی آقام که اژدرخان سکوت رو شکست:-نگران نباشین دخترتون با پسر خان ازدواج میکنه،طبق حرفی که خودتون زدین نمیتونه هووی کسی بشه پس تنها گزینمون پسرم آوانه!
آقام که با حرف نورگل حسابی مضطرب شده بود اخماشو در هم کرد و گفت:-اژدرخان ما هنوز پسر رو ندیدیم چطور راضی بشم دخترمونو به عقدش در بیاریم؟
-میبینی ارسلان فرصت زیاده،با اجازت ما دیگه رفع زحمت میکنیم،چند روز دیگه آدم میفرستم دنبالت بیای ده بالا بقیه سنگامونو وا بکنیم تا اون روز دختر خونه ما امانته خیالت راحت باشه!
با این حرف اژدرخان به آقام اجازه بیشتر حرف زدن رو نداد و بلافاصله از جا بلند شد،نگاهی به چهره نگران و مضطرب مادرم انداختم،خیلی ازش دلخور بودم فکر نمیکردم یه روزی بدون در نظر گرفتن من فقط به اینکه زن پسر خان بشم راضی بشه،احتمالا به خاطر بچه ای بود که میخواست به دنیا بیاره که من دیگه براش کوچکترین اهمیتی نداشتم،با ناراحتی چشم ازش گرفتمو پشت سر زیور که لبخند به لب از جا بلند شده راه افتادم،انگار نه انگار تا دیروز عزای پسرشو گرفته بود شایدم حس میکرد با این کار ازم انتقام گرفته..🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻