#سلام_امام_زمانم
صد قافله دل به جمکران آورديم!
رو جانب صاحب الزمان آورديم!
ديديم که در بساط ما آهی نيست
با دست تهی، اشک روان آورديم!
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستدوازدهم
نمیدونم چرا اما بی توجه به حس و حال سهیلا از حرف اورهان لبخندی اومد روی لبام، صدای حوریه در حالیکه نفس نفس میزد و کلمات رو بریده بریده ادا میکرد به گوشم رسید:-پسرم ببخشش من مجبورش کردم نتونستم جلوی همه بگم،آخه به گوشم رسیده توی ده حرفای بدی پشت سرت پیچیده،تو رو به روح برادرت قسمت میدم نذار بی آبرو بشیم،خودت میدونی دختر رو از خونه شوهرش بیرون کنن چقدر پشتش حرف در میاد،سهیلا دختر خالته از بچگی با همبزرگ شدین،تو که نمیخوای به خاطر یه اشتباه کوچیک بی آبروش کنی؟به خاطر من نه به خاطر آبروی آقات قسمت میدم یه فرصت دیگه بهش بدی اگه اشتباهی ازش سر زد خودم میفرستمش خونه آقاش!
صدای التماس حوریه و گریه های سهیلا دل سنگم آب میکرد حتی منم دلم به حالشون سوخته بود چند ثانیه ای گذشت و در اتاق باز شد، اورهان عصبی بیرون اومد و نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت،پس قبول کرده بود میخواست یه فرصت دیگه بهش بده،سر چرخوندم و بی توجه بهش که آروم اسممو صدا زد رفتم سمت اتاق بی بی و بی هیچ امید و انگیزه ای چشم بر هم گذاشتم!
***
چارقدمو سر انداختمو نگاهی به چهره رنگ پریدم توی آیینه روی طاقچه انداختم،دیروز مراسم چهلم آتاش به خوبی برگزار شد همه بزرگای اومده بودن حتی اونایی که چند آبادی اون طرف تر بودن و به خان تسلیت گفتن،آقامم اومده بود وقتی دیدمش اشک توی چشمام حلقه زد پیرتر و شکسته تر از قبل به نظر می رسید اما با ابهت تر:-دختر بیا دستمو بگیر راه بیفتیم الان صدای اژدر در میاد،بعد از مردن پسرش کم طاقت شده!
همین چند دقیقه پیش زیور اومده بود و خودش شخصا ازمون خواست که حاضر شیم تا برای تسلیت گویی بریم ده پایین،برام عجیب بود که زیور که اینقدر از من و خانوادم متنفر بود و مارو مسئول مرگ پسرش میدونست راضی به انجام همچین کاری شده،دلم شور میزد از ساره شنیده بودم که اورهان دیشب اصلا برنگشته عمارت انگار سعی داشت هر جور شده با پیدا کردن قاتل آتاش کمی از عذاب وجدانش کم کنه ،از دیروز حتی برای لحظه ای هم از کنار بی بی تکون نخورده بودم احساس عذاب وجدان میکردم،میدونستم اورهان ،سهیلا رو دوست نداره اما تا وقتی اون زنش بود نمیخواستم نزدیکش بشم،فقط دوبار توی مراسم چشمم بهش خورده بود و دیگه حتی توی عمارتم ندیده بودمش،همگی سوار اسب شدیم و راه افتادیم،خبری از اورهان نبود اما سهیلا رو هم آورده بودن،نگاه های وقت و بی وقتش و خندیدنای درگوشیش با حوریه آزارم میداد،چشم ازشون گرفتمو سعی کردم با فکر کردن به آنام و بچه ی تو شکمش خودمو مشغول کنم!
رسیدیم در عمارت بعد از مراد آقام خودش شخصا به استقبالمون اومد دوست داشتم بال در میاوردمو پر میزدم سمت اتاق کوچیکمون و مادرمو در آغوش میگرفتم اما همین که قدم برداشتم با احساس سوزش توی دستم سرجام میخکوب شدم:-وایسا سر جات دختر هر جا ما بریم تو هم میای!
-میخوام به آنام سر بزنم!
-نترس آناتم میبینی وقت زیاده!
با بغض چشم از در اتاقمون گرفتمو سر به زیر انداختمو وارد مهمونخونه شدیم،بعد از ما عزیز و آنام و عمه هم به جمعمون اضافه شدن،با دیدن شکم آنام که حسابی جلو اومده بود لبخندی از سر ذوق زدم که دوباره مساوی شد با اخمای زیور:-خوش اومدین خان قدم رنجه کردین!🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
چقدر ساده
قلبی
از هم پاشيده میشود
دانه های انار را
چه کسی میتواند
دوباره سر جايشان بنشاند؟!
💕
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اگـــــر عشق؛؛؛
عشــــــق باشد.....
زمــــان. . .!!!
حرف احمقانه ای است……
#فروغ_فرخزاد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
خدایا کاری کن
کسی که من دوستش دارم رو
بقیه به شکلِ کپک ببینن😊
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
-
روییدنگل دربیابان اتفاق غریبیِست
درست مثـل دوست داشتن تـو میـٰان
مردمـے کھ عشق را باور ندارند🌱 :)!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
من برای زنـــــــــــــــدگی
تو را بهانـــــــــه می کنم❤️
💕
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسوم🌴
آيا مى دانى مسلم در خانه چه كسى است؟
خانه مُختار.
آيا او را مى شناسى؟
مختار ثَقَفى كه نام او در تاريخ به عنوان قهرمانى بزرگ ثبت شده است.
(همان مختار كه چند سال بعد از شهادت امام حسين(ع) قيام كرد و انتقام خون آن حضرت و يارانش را گرفت).
آيا شما مى دانيد چرا مسلم خانه مختار را براى اقامت خود انتخاب نموده است؟!
اين خبر به گوش همه مى رسد: مسلم به خانه مختار مى رود.
اينجاست كه عدّه اى از بزرگان شهر متعجّب مى شوند كه چرا مسلم به خانه آنها نمى آيد؟!
مگر شهر در اختيار نيروهاى يزيد نيست؟
مگر نُعمان بن بَشير به عنوان امير كوفه، از طرف يزيد در اين شهر حكومت نمى كند؟
سربازان امير كوفه در ابتدا مى خواستند مانع ورود مسلم به شهر بشوند; امّا وقتى اين استقبال پر شور مردم را ديدند، نتوانستند هيچ كارى بكنند.
آيا ممكن است امير كوفه، دستور دستگيرى مسلم را بدهد؟
مسلم به كوفه آمده تا مقدّمات سفر امام حسين(ع) را فراهم كند; براى همين بايد با دقّت براى اين هدف خود برنامه ريزى كند.
آيا خبر دارى كه مختار، داماد امير كوفه است؟!
به نُعمان (امير كوفه) خبر رسيد كه مسلم به خانه دختر تو رفته است.
آيا نُعمان با سربازانش به خانه دختر خود حمله خواهد كرد؟!
مسلم با اين كار، دشمن خود را خلع سلاح نمود.
اكنون مردم با خيال راحت و آزادانه به ديدار مسلم مى روند. امير كوفه هم نمى تواند مردم را از رفتن به خانه داماد خود منع كند.
نگاه كن!
مردم، گروه گروه براى ديدن مسلم به خانه مختار مى روند.
من و تو، كى به ديدن مسلم خواهيم رفت؟
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن را که تویی درمان
درمانده نخواهد شد
بیچارۀ عشق تو
بیچاره نخواهد شد
خـدایا 🙏
امشب نگاهی از تو کافیست،
تا حال و روز همه عزیزانم روبراه شود
نگاهت را از ما دریغ نکن
آمیـــن
امشب برای همه اونایی که
چشمانتظار هستن و
التماس دعا دارن، دعا کنیم
شب خوش دوستان✨🌸
🌙⭐️✨💐🌷🌴
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌹🌷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
هر نفسم فدای تو یا صاحب الزمان
من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستسیزدهم
-ممنونم ارسلان راستش اومدیم هم تسلیتی بگیم و هم تکلیف دخترها رو مشخص کنیم،دیگه چهلم آتاش تموم شد و فرحناز باید برگرده پیش شوهرش،راستی اردشیر کجاس؟
با این سوال اژدرخان رنگ از روی همه پرید،اگه میفهمید اردشیر معتاد شده معلوم نبود چه بلایی به سرش بیاره قبل از اینکه آقام جواب بده فرحناز گفت:-رفته شهر آقا،چند روز دیگه برمیگرده!
هنوز نمیفهمیدم چرا فرحناز اینقدر از اردشیر دفاع میکنه مردی که هیچ احترامی براش قائل نیست اما اون لحظه با این حرفش انگار که فرشته نجات آقام شده بود!
-خوبه خوبه،پس تا مراسم عقد برمیگرده!
آقام متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید:-به سلامتی خان عقد کنون در پیش دارین؟
-راستش ارسلان اومدم تا دخترتو برای پسرم خواستگاری کنم قرارمون که یادت نرفته تا وقتی فرحناز عروس شماست دختر دست ما گروئه،تا چهلم صبر کردم که خرف در نیارن،به علاوه خوب نیست روی دختری به این کم سن و سالی اسم بیوه بذاریم!
نگاهی به چهره اهالی انداختم تا شاید از عکس العمل اونا بفهمم قضیه چیه،بی بی لبشو به دندون گرفته بود و عمه و فرحنازم انگار از چیزی خبر نداشتن،قلبم به تپش افتاده بود اصلا متوجه حرفای اژدرخان نمیشدم،نگاهم افتاد به چهره خوشحال سهیلا پس مسلما منظورش اورهان نبود،با سوالی که عزیز پرسید تک تک سلولای بدنم گوش شد:-اژدرخان پسرت که زن داره،میخوای دختر مارو هووی تازه عروست کنی و ازش کلفتی بکشی؟در شان ما نیست همچین ازدواجی مگه ما با دخترت همچین رفتاری کردیم؟
اژدرخان تابی به سیبیل پر پشتش داد و با غرور گفت:-منظورم اورهان نبود،برای پسرم آوان میگیرمش!
برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد اصلا نمیتونستم هضمش کنم،من و آوان؟حتی تصورشم برام ممکن نبود!
بعد از حرف اژدرخان،عمه نورگل هینی کشید و گفت:-خان داداش حیف دختر به این خوشگلی نیست،خودت که شرایط آوان رو میدونی،اگه میخوای دختر گرویی تو خونت بمونه من میگیرمش برای محمد پسر وسطیم کم سن و ساله ولی عقلش بیشتر از آوان میرسه!
دیگه گوشم نمیشنید داشتن مثل یه کالای بی ارزش سرم معامله میکردن،دوباره از نگرانی دلپیچه گرفته که با اعتراض مادرم چشمام از تعجب گرد شد:-نه خانوم جان قرارمون این بود که دخترم با یکی از پسرای خان ازدواج کنه نه خواهر زادش!
همه شوک زده به مادرم خیره شده بودیم حتی آقام که اژدرخان سکوت رو شکست:-نگران نباشین دخترتون با پسر خان ازدواج میکنه،طبق حرفی که خودتون زدین نمیتونه هووی کسی بشه پس تنها گزینمون پسرم آوانه!
آقام که با حرف نورگل حسابی مضطرب شده بود اخماشو در هم کرد و گفت:-اژدرخان ما هنوز پسر رو ندیدیم چطور راضی بشم دخترمونو به عقدش در بیاریم؟
-میبینی ارسلان فرصت زیاده،با اجازت ما دیگه رفع زحمت میکنیم،چند روز دیگه آدم میفرستم دنبالت بیای ده بالا بقیه سنگامونو وا بکنیم تا اون روز دختر خونه ما امانته خیالت راحت باشه!
با این حرف اژدرخان به آقام اجازه بیشتر حرف زدن رو نداد و بلافاصله از جا بلند شد،نگاهی به چهره نگران و مضطرب مادرم انداختم،خیلی ازش دلخور بودم فکر نمیکردم یه روزی بدون در نظر گرفتن من فقط به اینکه زن پسر خان بشم راضی بشه،احتمالا به خاطر بچه ای بود که میخواست به دنیا بیاره که من دیگه براش کوچکترین اهمیتی نداشتم،با ناراحتی چشم ازش گرفتمو پشت سر زیور که لبخند به لب از جا بلند شده راه افتادم،انگار نه انگار تا دیروز عزای پسرشو گرفته بود شایدم حس میکرد با این کار ازم انتقام گرفته..🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تو حالت عالی باشه یا نه
شاید فرق زیادی برای جامعه نداشته باشه
اما برای تو چرا
از وجودت و اطرافیانت لذت میبری
پس سعی کن از پرداختن به غمها و ناملایمات دوری کنی تا بجای بیمار شدن
سلامت باشی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگچهارم🌴
مسلم امروز مى خواهد پيام امام حسين(ع) را براى مردم كوفه بازگو كند.
بلند شو!
خواننده عزيز!
بايد سريع به خانه مختار برويم و ببينيم چه خبر است.
واى، اين كوچه كه پر از جمعيّت است!
مثل اين كه عدّه اى زودتر از من و تو مطّلع شده اند و به اينجا آمده اند.
جمعيّت در خانه مختار موج مى زند.
آيا صداى مسلم به ما خواهد رسيد؟!
من جمعيّت را مى شكافم و به جلو مى روم.
ــ آقا چه مى كنى! مگر نمى بينى راه بسته است.
ــ امّا من بايد جلو بروم; من مى خواهم سخنان مسلم را براى مردم آينده بازگو كنم.
هر طورى كه هست وارد خانه مى شوم. نگاهم به صورت نورانى مسلم مى خورد كه مشغول سخن گفتن است و مردم با تمام وجودشان به سخنان او گوش مى دهند.
او در مورد نامه هايى كه مردم كوفه به مولايش نوشته اند، سخن مى گويد.
حتماً مى دانى كه مردم كوفه دوازده هزار نامه براى امام حسين(ع)نوشته اند.
آيا مى خواهى يكى از نامه هاى مردم كوفه را براى شما بخوانم:
اى حسين! بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم.
در شهر ما، يك لشكر صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى كردن تو سر از پا نمى شناسند.
اكنون، مسلم نامه اى را بيرون مى آورد و آن را مى بوسد و بر چشم مى گذارد و مى گويد: "اين نامه امام حسين(ع) است كه در جواب نامه هاى شما نوشته است".
همه، منتظرند تا نامه امام خوانده شود:
از حسين به مردم كوفه:
سلام بر شما، من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد.
اكنون، پسر عمويم، مسلم بن عقيل را به نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند; هرگاه او به من خبر دهد به سوى شما خواهم آمد.
نامه امام حسين(ع)، تمام مى شود.
اشك چشم مردم را ببين!
در اين هنگام يكى از جا بلند مى شود و چنين مى گويد: "من تا زنده ام در راه امام حسين(ع) شمشير مى زنم تا به فيض شهادت برسم".
آيا او را مى شناسى؟
او ابن شَبيب است كه از وفادارى خود در اين راه، سخن مى گويد.
نگاه كن!
حَبيب بن مَظاهر را مى گويم، او هم رو به مسلم مى كند و مى گويد: "اى مسلم! من نيز جان خويش را فداى تو خواهم نمود".
افراد ديگرى هم وفادارى خود را به مسلم اعلام كرده و با او بيعت مى كنند.
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💜به نام خداوند لوح و قلم
💖حقیقت نگار وجود و عدم
💙خدایی که داننده رازهاست
💚نخستین سرآغازِ، آغازهاست
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🌹🌷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آقاترین ، سکوت مرا غرق نور کن !
ما را قرین منت و لطف حضور کن !
وقتی گناه کج دلم سبز می شود آقا
شما شفاعت این ناصبور کن !
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم آقا
تو را قسم به شهیدان ظهور کن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهاردهم
تموم مسیر راه دست و پام میلرزید از آوان بدم نمیومد اما هیچوقت نمیتونستم بهش به عنوان یه شوهر بهش فکر کنم،نکاه های از بالا به پایین سهیلا و خنده های گوشه لبش آزارم میداد،حالا میفهمیدم تموم مسیر رو تا ده ما چی در گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن،نمیدونستم چه هیزم تری به حوریه فروخته بودم که اینقدر ازم متنفر بود،تا رسیدیم عمارت از اسب پیاده شدمو دست از پا درازتر خواستم به اتاق بی بی برگردم که حوریه صدام کرد:-دنبالم بیا!
ترسیده قدم برداشتم پشت سرش،میدونستم چجور آدمیه و ازش متنفر بودم اصلا شاید پیشنهاد اینکه من با آوان ازدواج کنم رو هم اون داده بود،ازش هیچی بعید نبود کل عمارت رو روی انگشت کوچیکش میچرخوند،وارد آشپزخونه شدیم و رو به عصمت لب زد:-از امروز غذا و دواهای آوان رو میدی این دختره ببره،قبلشم خودش بخوره تا یه وقت فکر اینکه بخواد پسرمو چیز خور کنه به سرش نزنه!
عصمت متعجب نگاهی بهمون انداخت و گفت:-چشم خانوم هر چی شما بگین!
-سینی غذای آوان رو حاضر کن الان میبریم اتاقش!
عصمت سری تکون داد و سینی غذایی حاضر کرد و گرفت رو به روم،همونجور مات و مبهوط زل زده بودم بهش:-بگیرش و پشت سرم بیا!
سینی رو گرفتم توی دستای لرزونمو پشت سرش راه افتادمو وارد اتاق آوان شدیم با دیدن ما وحشت زده زیر پتو پنهون شد:-آوان کاری نکرده،برین بیرون،اذیتش نکنین!
حوریه لبخندی زد و گفت:-کاریت ندارم پسرم،اومدم ازت یه چیزی بپرسم!
آوان با کنجکاوی سرشو از زیر پتو بیرون آورد:-کتک نمیزنی؟
-نه دلت میخواد داماد بشی؟
-من؟دوماد بشم؟مثل داداش اورهان؟
حوریه نشست کنارشو دستی به سرش کشید:-آره پسرم بیا غذاتو بخور تا همه چیز رو برات بگم!
آوان خوشحال پتو رو کنار زد،سینی رو گذاشتم رو به روش،نگاهی بهم انداخت و پرسید:-زنداداش آنام راست میگه؟من قراره دوماد بشم؟
بیشتر از اینکه دلم به حال خودم بسوزه به حال آوان سوخت توی چشمام اشک حلقه بست حوریه به جای من جواب داد:-دیگه بهش نگو زنداداش!
-پس چی صداش کنم؟داداش اورهان گفت بگو زنداداش،گفت عیبه بگی دوستمه!
-آیسن دیگه زنداداشت نیست،قراره عروست بشه،تو هم داماد!
نگاه متعجب آوان افتاد تو چشمام و قطره اشکی که سعی در کنترلش داشتم سر خورد پایین،کاسه غذا رو سر داد روی زمین و از جا بلند شد و داد کشید:-آوان با زنداداشش عروسی نمیکنه،اون دومادش نمیشه،داداش اورهان میشه،داداش اورهان عاشق سهیلا نیست،اون چشم آسمونی رو دوست داره،آوان می دونه ،اصلا نمیخواد دوماد شه برین بیرون!
با حرفای آوان گریم شدت گرفت،دستمو جلوی صورتم گرفتم حوریه عصبی داد زد:-پسره دیوونه یه باره دیگه بشنوم از این حرفا از دهنت درومده دوباره داغت میکنم!
با دادی که حوریه کشید آوان وحشت زده رفت زیر پتو:-برو بیرون،آوان دیوونه نیست،شما دیوونه این!
حوریه نگاهی غیض آلود بهم انداخت:-بشنوم یه کلمه از این حرفا به گوش اورهان رسیده روزگارتو سیاه میکنم،پاشو برو توی اتاقت شب میای دوباره غذای آوان رو براش میاری و خودت بهش توضیح میدی قراره زنش بشی!
از در اتاق بیرون اومدم سهیلا توی چارچوب در اتاقش ایستاده بود و بهم لبخند میزد،اشکامو پاک کردمو بی توجه بهش وارد اتاق بی بی شدم و زدم زیر گریه و حتی موقع ناهارم بیرون نرفتم،هنوز از دست آنام عصبانی بودم احساس میکردم دیگه هیچ کسی برام نمونده اینقدر گریه کردم که پرده خواب چشمامو گرفت و نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای داد و بیداد حوریه از جا پریدم و نشستم توی رختخواب و دستی به چشمای ورم کردم کشیدمو چشم چرخوندم توی اتاق،خبری از بی بی نبود و هوا تقریبا تاریک شده بود از جا بلند شدمو تا نزدیک در رفتم تازه یادم افتاد چه اتفاقایی افتاده،غذای آوان رو فراموش کرده بودم🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگپنجم🌴
حدود هفت ماه قبل، هنگامى كه معاويه زنده بود، از نارضايتى مردم كوفه خبردار شد و فهميد كه كوفه در آستانه يك انفجار بزرگ است.
براى همين بود كه او نُعمان بن بَشير را به عنوان امير كوفه انتخاب كرد و همين نُعمان بود كه با سياست آرام خود توانست، اوضاع كوفه را تا اندازه زيادى به سوى آرامش ببرد.
امّا بعد از مرگ معاويه و با روى كار آمدن يزيد، بار ديگر خشم مردم كوفه شعلهور شد براى همين، وقتى كه آنها از قيام امام حسين(ع) باخبر شدند، آن حضرت را به كوفه دعوت كردند تا به ظلم و ستم بنى اُميّه خاتمه دهند.
اكنون با هجرت امام حسين(ع) به مكّه، تمام فكر يزيد متوجّه شهر مكّه است، او مى خواهد هر طور كه شده، امام حسين(ع) را از سر راه خود بردارد.
نُعمان هنوز در شهر كوفه حكومت مى كند و طبق دستور قبلى، از هر گونه حركت خشونت آميزى خوددارى مى كند.
درست در اين شرايط، مسلم به كوفه آمده و در خانه مختار (داماد امير كوفه) منزل نموده است.
به هر حال، حكومت نُعمان، شرايط بسيار مناسبى را براى مسلم فراهم كرده است و ياران مسلم به راحتى مى توانند به فعاليّت خود بپردازند.
رفت و آمد مردم براى ديدار مسلم بسيار زياد شده و خبر بيعت مردم با مسلم در تمام شهر پيچيده است.
آخر اين چه حكومتى است كه مخالفانش با آرامش و راحتى براى ريشه كن كردن آن (به صورت علنى) تلاش مى كنند؟!
امروز، نُعمان تصميم مهمّى مى گيرد.
اين خبر در همه جاى شهر مى پيچد كه امير كوفه تمام مردم را به مسجد فرا خوانده است.
من كمى نگران مى شوم، نكند از طرف يزيد دستورى رسيده باشد؟!
آيا موافقى با هم به مسجد كوفه برويم؟
🦋🦋🦋🦋🦋
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکت های قرمز حرم #امام_حسین پهن شد..
🏴کربلای معلی آماده ی #محرم ۱۴۴۴ هجری قمری
اگر چشمانتان بارانی شد ، برا فرج #امام_زمان عج الله تعالی فرجه الشریف دعا کنید🙏
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️