سکوت نکن …
زمزمه کن گاهی !
قدم بزن در کوچه های زندگی …
و گاهی آرام پرواز کن …
این آبی بیکران مال تو نباشد …
مال کیست ؟
زندگی زیباست!
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند...
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
هر نفسم فدای تو یا صاحب الزمان
من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدششم
با چشمای گرد شده نگاهی به آتاش که این حرف رو زده بود انداختم و سرمو به نشونه نه تکون دادم،شونه ای بالا انداخت و لب زد:-هرطور راحتی!
همینم کم مونده بود اهالی عمارت و به خصوص اورهان منو توی آغوش آتاش ببینن!
طولی نکشید که چهره نگران شعبون توی چارچوب در ظاهر شد و با دیدنمون متعجب پرسید:-آقا کجا بودین؟
آتاش عصبی نگاهی بهش انداخت و بدون اینکه جوابی بهش بده کمک کرد تا به سمت اتاق قدم بردارم!
تموم مسیر رو با نفس هایی بریده بریده قدم برداشتم، از ترس آتاش سعی میکردم تند تر راه برم اما با اینکه عصبی بود در کمال تعجب اصلا ازم خورده نگرفت و هم پام تا در اتاق آروم آروم قدم برداشت،تموم عمارت توی تاریکی فرو رفته بود و فقط فانوس کنار در مهمونخونه مسیر پیش رومون رو مشخص میکرد،هنوز چند قدمی به رسیدن به اتاق مونده بود که صدای آشنای اورهان توی گوشم پیچید:-کجا بودین؟
ناخودآگاه دستمو از دست آتاش بیرون کشیدم،یکدفعه ای تموم وزنم روی پای آسیب دیده ام افتاد و از درد آخ کوتاهی گفتم، آتاش دوباره دستشو دور کمرم حلقه کرد و در گوشم با غیض لب زد:-این حرکات چیه میکنی مگه بچه ای راه بیا برسیم توی اتاق ولت میکنم!
سری تکون دادمو پامو بالا گرفتمو در حالیکه اشک توی چشمم پر شده بود با کمک آتاش قدم دیگه ای به جلو برداشتم،چهرم از درد و ناراحتی جمع شد کم مونده بود بزنم زیر گریه،نمیخواستم اورهان با خودش فکر اشتباهی کنه،دوست نداشتم با خودش گمون کنه که به همین راحتی به اون عشقی که ازش دم میزدم پشت کردم،صداش اینبار نزدیک تر به گوشم رسید:-چه بلایی سرش اومده؟
آتاش عصبی رو کرد سمتشو با لحنی که سعی داشت بلندی صداشو کنترل کنه لب زد:-به تو چه؟هان؟به چه زبونی بگم نمیخوام به کارم کار داشته باشی؟
-چرت و پرت نگو آتاش مگه نمیبینی داره درد میکشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتم
-میخوای بدونی چه بلایی سرش اومده؟همش تقصیر توئه،اگه اون زن وحشیتو به جونش نمی انداختی منم دنبال خودم نمیبردمش که الان حال و روزش این باشه،پس به جای اینکه اینقدر خودتو مهربون نشون بدی مراقب رفتارت باش داداش بزرگه، بقیه نباید تاوان مستی تورو پس بدن!
اورهان بی توجه به آتاش نزدیکم شد و کنار پام زانو زد و نگاهی بهش انداخت:-مچ پات در رفته،زمین خوردی؟
دهن باز کردم حرف بزنم که صدای عصبی آتاش توی گوشم پیچید:-انگار تو حرف حالیت نمیشه نه؟
اورهان عصبی از جا بلند شد و رو بهش لب زد:-مگه نمیگی من باعثشم پس بذار خودمم درستش کنم!
-لازم نکرده تو بهش دست بزنی،صبح میرم شکسته بند خبر میکنم!
-چرا لج میکنی میدونی که بلدم جا بندازم نکنه میخوای تا صبح درد بکشه؟ یادت رفته چه دردی داره؟همین چند سال پیش به خاطر در رفتن مچ پات تموم این عمارت رو روی سرت گذاشته بودی،کی توی نبود مشهدی قاسم پاتو جا انداخت؟
تحمل شنیدن بحث کردناشونو نداشتم درد امونمو بریده بود فقط میخواستم هر چه زودتر خودمو به اتاق برسونمو دمی آروم بگیرم،آتاش با شنیدن حرفای اورهان کمی عقب نشینی کرد و با اخمای در هم لب زد:-خیلی خب زود جا بنداز برو رد کارت!
اورهان نفس عمیقی کشید و عصبی گفت:-باید بره توی اتاق نباید اصلا روش راه بره!
آتاش نگاهی بهم انداخت بدون گفتن کلمه ای دستشو زیر زانوم برد و دست دیگرشو پشت کمرمو توی یه حرکت سریع بلندم کرد و رسوندم توی اتاق،تا داخل اتاق شدم گوشه ای دراز کشیدم داشتم از درد به خودم میپیچیدم که اورهان با کاسه و تشت کوچیکی که توی دستش بود داخل شد و کنار پام نشست نگاهم به آتاش بود که عصبی طول و عرض اتاق رو با گام های بلندش طی میکرد و منتظر ایستاده بود تا اورهان کارش تموم شه و هر چه سریعتر از اتاق بیرونش کنه،با صدای اورهان چشم ازش گرفتم:-این دستمال رو بذار توی دهنت هر موقع دردت اومد گازش بگیر،ممکنه دردش زیاد باشه اما مطمئنم تو میتونی تحملش کنی!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو دستمال رو توی دهنم گذاشتم حاضر بودم هر چیزیو تحمل کنم تا از شر این درد مزمن راحت بشم،با هر تماس دست اورهان با پام دلم میخواست از ته دل جیغ بکشم،بعد از چند دقیقه ای که اورهان جلوی چشمای عصبی آتاش مچ پامو توی ظرف آب ماساژ داد،احساس میکردم دردش داره کمتر میشه که یکدفعه ای با به اوج رسیدن درد دندونمو تا آخرین توان روی پارچه فشار دادمو چشمام سیاهی رفت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_6030627558146442320.mp3
3.7M
☑️سامان جلیلی 📊یکی به دو
#آهنگ
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠