#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاهنهم
لبخند پیروزی که روی لبم نشسته بود رو پررنگ تر کردمو یکی از لباسای توی بقچه رو برداشتم:-این چه حرفیه که میزنی گلناز هر کی ندونه تو که بهتر خبر داری من با کهنه لباسای سحرناز بزرگ شدم،زود باش بقچتو ببند الانه که سر برسن،منم میرم از آنام اجازه بگیرم!
***
ساعتی گذشت گلناز بقچه به دست کنارم توی ایوون نشسته بود و یکریز ناخوناشو میجوید حقم داشت،انگاری دیر کرده بودن،یا شایدم از عمد خواسته بود معطلمون کنه،خودم کم مضطرب بودم نگرانی گلناز هم بدترش کرده بود دهن باز کردی چیزی بهش بگم که با صدای مراد حرفمو خوردم:-های گلناز اومدن پی ات زود بیا!
دست یخ زده گلناز رو توی دستم گرفتمو تا دم در همراهیش کردم،چهره مادرشوهرش با دیدنم در هم شد اما چیزی نگفت، پشت چشمی نازک کرد و رو به بقیه زن ها گفت:-بریم!
از نگاه های چپ چپیشون خوشم نمیومد حالا خوبه تو رخت و لباس کلفتی بودم وگرنه حتما با نگاهشون میخوردنم،همه جلو جلو میرفتن بدون اینکه به گلناز احترامی بذارن،دلم نمیومد میون این آدما تنهاش بذارم اما چاره ای نبود،نرسیده به حموم بازوشو گرفتم توی دستمو گفتم:-گلناز بقچه منو بگیر ببر من یکم دیگه میام!
چشماش اندازه دوتا نعلبکی شد:-کجا خانوم جان؟
-درد پام دوباره شروع شده یکم همینجا بنشینم!
-منتظر میمونم بهتر شین!
-برو گلناز همین اول کاری بهونه دستشون نده،بچه که نیستم این دو قدم رو خودم میام!
با تردید سری تکون داد و نگران خودشو به بقیه رسوند،با دور شدنش از جا بلند شدم و دویدم سمت جاده!
همینجور که نفس نفس میزدم و میدویدم تصاویر روز حموم عروسی ساره توی سرم نقش میبست و به خاطر اینکه گلناز یه وقت به خاطر کاری که کردم مجازات نشه سرعت قدم هامو بیشتر کردم تا رسیدم به پیرمرد گاریچی که کنار جاده ایستاده بود،دستی به پر شالم بردم حتما با یکی از این سکه ها راضی میشد تا ده بالا برسونتم،روسریمو کشیدم توی صورتمو نزدیک شدم:-عمو جان میرین ده بالا؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و کیسه ای از روی زمین بلند کرد و داخل گاری انداخت و با صدای زمختش گفت:-دارم بار میبرم اونجا،چی شده مشکلی داری؟
-میشه منو هم تا اونجا برسونین،آنام مریضه پی طبیب میرم،پول هم دارم!
کیسه ی دیگه برداشت و لب زد:-میتونی بشینی روی این کیسه ها؟
تند تند سری به نشونه مثبت تکون دادم:-خیلی خب بشین تا بریم!
نفسی از سر آسودگی بیرون دادمو خودمو میون کیسه ها جا کردم،بی شک اگه آقام تو همچین وضعیتی منو میدید با تموم مهربونی که داشت اینبار از گناهم نمیگذشت!
صدای قلبم از صدای تکون خوردن چوب های گاری هم واضح تر به گوش میرسید،اما با فکر اینکه الان میرم به اورهان همه چیز رو میگم و اون ازم حمایت میکنه آرامش میگرفتم،حدود نیم ساعت طول کشید تا به ده بالا برسیم،نمیتونستم مستقیم برم عمارت و بگم که با اورهان کار دارم،مسلما خان همونجا زنده زنده چالم میکرد،نزدیکیای خونه خدیجه بی بی فریاد زدم:-عمو جان بی زحمت نگه دار همینجا پیاده میشم!
پیرمرد اسب رو نگه داشت و رفتم کنارش و سکه رو به سمتش گرفتم:-نمیخواد دختر پولتو نگه دار برای خودت ان شاالله حال آنات هم خوب میشه!
از دروغی که بهش گفتم شرمزده تشکری کردمو دویدم سمت خونه خدیجه بی بی وقتی برای تلف کردن نداشتم،ممکن بود گلناز به خاطرم توی دردسر بیفته،هر چند میدونستم همین الانم از اضطراب حال خوشی نداره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
سلام امام زمانم !
سلام آقای من!
سلام پدر مهربانم!
رفیق صمیمی سلام!
یابنالحسن سکوت مرا غرق نور کن
ما را قرین منت و لطف حضور کن
گاهی گناه، کنج دلم سبز میشود
آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن
صبحتون مهدوی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتم
محکم ضربه ای به در کوبیدم:-بی بی؟درو باز کن،کار مهمی دارم!بی بی؟
چند ثانیه بعد خدیجه بی بی در حالیکه دستمالی به سرش گره داده بود و یکی از چشماشو به زور باز نگه داشته بود درو باز کرد و با همون چشم نیمه بازش نگاهی به لباسای تنم انداخت:-چه خبر شده دختر؟این رخت و لباسا چیه تنت؟
-ببخشید بی بی مجبور شدم دوباره مزاحمت بشم!
از جلوی در کنار رفت و غرغر کنان داخل خونه شد:-خدا بخیر بگذرونه دوباره از کجا فراری شدی؟آخر سر خودتو منو باهم به باد میدی دختر جان!
-بی بی میخوام اگه زحمتی نیست یه سر بری عمارت،باید با اورهان چند کلوم حرف بزنم،کار مهمی باهاش دارم میشه خبرش کنی؟خودم نمیتونم برم،اگه برم خان میده تحویل آقام بدن،کسی نمیدونه اومدم!
-باز چه خبر شده دختر جون؟مگه از جونت سیر شدی اینقدر بی پروا رفتار میکنی؟بیا بشین درست تعریف کن ببینم چکاری از دستم ساختس!
-بی بی زیاد وقت ندارم بی خبر اومدم باید سریع برگردم تورو به خدا قسم کمکم کن جز شما کسی رو توی این ده ندارم ازش کمک بگیرم!
بی بی یا الله ی گفت و چارقدش رو کشید سرش:-خیلی خب بشین همینجا تا برگردم زیاد توی ده آفتابی نشو!
-چشم بی بی فقط بی زحمت عجله کن باید سریعتر برگردم،اگه اورهان نبود ببین میتونی یه نشونی ازش برام پیدا کنی؟از ساره بپرسی کمکت میکنه،عروس نورگل خاتون رو میگم!
-خیلی خب خیلی خب درو پشت سرم ببند!
کاری که بی بی گفته بود رو انجام دادمو نگران کنار سماور به انتظارش نشستم!
با تموم وجودم به خدا التماس میکردم که اورهان توی ده باشه چون پیدا کردنش توی شهر از توان من خارج بود!
حدود نیم ساعتی گذشت هنوز از بی بی خبری نشده بود،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،از این میترسیدم آقام متوجه نبودنم بشه یا اینکه مادر اصغری بهش چیزی بگه،بیچاره گلناز...
تو همین فکرا بودم که با صدای در و بلافاصله بعدش پیچیدن صدای بی بی توی اتاق هول زده از جا بلند شدم:-بازکن دختر!
با دستای یخ بسته ام در رو به سمت بیرون هل دادم و بی توجه به بی بی که جلوی روم ایستاده بود سر چرخوندم اطرافم تا شاید نشونی از اورهان ببینم اما خبری ازش نبود نگران به چهره ناراحت بی بی چشم دوختم:-چی شد بی بی نبودش؟حتما هنوز شهره،نشونی ازش گیر نیاوردی؟با ساره صحبت کردی؟
عصاشو به زمین فشرد و تکیه اش رو داد بهش گفت:-از دربون عمارت پرسیدم گفت نیست هنوز برنگشته نتونستم ساره رو هم پیدا کنم!
نا امید بهش زل زده بودمو کم مونده بود که اشکم در بیاد وقت تلف کرده بودم از اولم باید خودم میرفتم:-ممنونم بی بی پس با اجازت من دیگه برم!
عصاشو مقابلم گرفت و گفت:-تنهایی کجا میخوای بری؟نکنه از جونت سیر شدی؟درو ببند دنبالم راه بیفت!
-کجا بی بی؟
-میریم پیش حسن گاریچی همین الان دیدمش سفارشتو کردم صحیح و سالم برسونتت ده پایین پیاده که نمیتونی برگردی!
-اما بی بی من که هنوز کاری که میخواستمو انجام ندادم!
-برای انجام دادن کارات اول از همه باید زنده بمونی دختر جون،الان صلاح نیست بری سمت اون عمارت چند روز دیگه میرم و به اورهان خبر میدم باهاش کار مهمی داری،احتمالا تا اون موقع برگشته!
-چرا باید برگرده بی بی؟مگه خبری شده؟نکنه اتفاق بدی افتاده به من نمیگی؟بلایی سر فرحناز اومده؟
چیزی نشده دختر،فقط بهتره تا کسی از اومدنت بویی نبرده برگردی ده،عصاشو بالا گرفت و به سمت گاری بزرگی که اون طرف تر بود اشاره کرد:-خودشه،برو سفارشتو کردم زود برسونتت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻