✨هر وقت دودݪ بــودے
✨هر وقت نمیدونستــے چے
✨خوبـہ چـہ بـد ؛
✨چشمــاتو ببند
✨یہ نفس عمیق بڪش؛
✨خودتو رها ڪن،
✨بسپـار بــہ خدا
✨بذار جواب سوالتو
✨توو قلبت جارےڪنه
✨شبتون پرامید
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌹@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام
اب از سرم گذشته و من دست بسته ام
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتدوم
همون که سرخاب سفیداب کرده بود نشسته بود بالای منبر و برای ما پشت چشم نازک میکرد،حتما خیال کرده فقط عروس غشی اون میتونه بچه بزاد ما همه اجاقمون کوره هرچند بچه اون کجا و بچه های ما کجا!
مادم برده بود،باورم نمیشد،اورهان که میگفت سهیلا رو طلاق میده،اصلا کی حامله شده بود؟
حتما همون شب...باورم نمیشد،قلبم از تپیدن ایستاد و مردمک چشمم روی چشما و لب های زن دو دو میزد!
با صدای نزدیک شدن اسبی زن دستمو گرفت و به سمت دیوار کشید بیا اینور،گمون کنم پسر خانه،حتما به گوشش رسیده و خودش رو رسونده!
با اضطراب سر چرخوندمو با دیدن اورهان که از اسب پایین پرید نفسم توی سینه حبس شد،حرفای زن دوباره توی گوشم زنگ خورد،اورهان داشت بچه دار میشد!!!
پس من اینجا چه غلطی میکردم؟
-چرا ماتت برده دختر؟دختر می هستی؟تا حالا این دور و بر ندیدمت!
سر به زیر انداختمو تا نم اشک رو توی جشمام نبینه و با وارد شدن اورهان به عمارت رو به زن لب زدم:-ببخشید خانوم جان من باید برم!
قبل از اینکه هر حرف دیگه ای بزنه دویدمو خودمو به عمو حسن رسوندم که عصبی به گاری تکیه داده بود و به انتظار من ایستاده بود،با دیدنم اخماش درهم شد:-کجا موندی دختر یالا سوار شو همین الانشم دیر شده!
سری تکون دادمو بدون هیچ حرفی چپیدم پشت گاری اشکامو پس زدمو زل زدم به شیرینی کف دستم،شیرینی بچه دار شدن اورهان...
بغض بدی توی گلوم نشسته بود،تا همین چند دقیقه پیش گمون میکردم تموم موانعی که بین منو اورهان بوده از بین رفته و قراره کنار هم خوشبخت زندگی کنیم،اما الان قضیه فرق کرده بود،پای بچه ای وسط بود که هیچ گناهی نکرده بود و مسلما اورهانی که من میشناختم حس پدریش رو به عشقمون ترجیح میداد،آه از ته دلی کشیدم چه خوش خیال بودم که فکر میکردم قراره بعد از تحمل این همه سختی به چیزی که لایقشه برسم!
با ایستادن گاری سربلند کردم اینقدر توی فکر و خیال فرو رفته بودم که حتی گذر زمان رو متوجه نشدم:-رسیدیم دختر زود پیاده شو که امروز از کار و کاسبی انداختیمون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتسوم
شیرینی که توی دستم تقریبا پودر شده بود رو گوشه ای از گاری گذاشتمو با احتیاط پیاده شدمو،زیر لبی تشکری کردمو دست از پا درازتر راه افتادم سمت عمارت!
غمزده ضربه ای به در کوبیدم و چند لحظه بعد با دیدن چهره عصبانی آقام مثل برق گرفته ها سر جا خشکم زد،اونقدر فکرم درگیر بود که به کل گلناز و حموم رو فراموش کرده بودم:-کجا بودی دختر؟
دهن باز کردم چیزی بگم اما انگار که قدرت تکلمم رو از دست داده باشم صدایی ازم بیرون نیومد:-آقاااا..جون من...
-چه خبر شده؟آنات میگفت با گلناز رفتی حموم،پس بقیه کجان؟چرا تنها اومدی؟هزار بار نگفتم خوش ندارم تنها توی ده رفت و آمد کنی؟نمیدونی همینجوریشم چقدر حرف پشتمون هست؟
خواستم چیزی بگم که صدای عزیز از پشت سر آقام به گوشم خورد:-خیلی خب چته ارسلان چرا عصبانیتت از اشرف رو سر دختر بیچاره خالی میکنی؟امونش بده بیاد داخل بهت میگه چه خبر شده،همین الانم با داد و هوارای اشرف انگشت نمای ده شدیم،دیگه کافیه!
آقام نفس حبس شده اش رو بیرون داد و از جلوی در کنار رفت لنگون وارد شدمو مقابلش ایستادم،راهی جز دروغ گفتن برام نمونده بود،اگه میفهمید کجا و به چه قصدی رفتم با این عصبانیتی که داشت حتما تنبیه بدی برام در نظر میگرفت:-آقاجون درد پام دوباره شروع شد نتونستم بیشتر بمونم!
نگاهی به پام انداخت و سری تکون داد:-برو پیش آنات انگار حالش خوش نیس!
اینو گفت و مستقیم رفت سمت مهمونخونه،معلوم نبود زنعمو باز چه آتیشی به جونش انداخته بود،نفسی بیرون دادمو خدا رو شکر کردم که از رفتنم بویی نبرده و پا تند کردم سمت اتاق آنام که بی حال و بی رمق کنار احمد روی زمین دراز کشیده بود:-چه خبر شده آنا؟زنعمو دوباره کاری کرده؟
خوب شد نبودی دختر،تموم این عمارت رو روی سرش گذاشته بود،دلش از خواستگاری دیشب پر بود حتی چشم نداره خوشبختی این گلناز بدبختم ببینه،آقاتم عصبانی شد و گفت براش توی همین عمارت جشن میگیرم ببینم چه غلطی میکنی،اونم گفت همتون رو به آتیش میکشم و گذاشت و رفت،خدا به فریادمون برسه!
-نگران نباش آنا کاری نمیکنه،سحرنازم توی همین عمارت زندگی میکنه مگه میتونه دختر خودش رو آتیش بزنه؟
-تو این زن رو نشناختی وقتی کینه به دل بگیره جلوی چشمشم نمیبینه چه برسه به مهر مادری!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_6039723886562510978.mp3
3.09M
☑️بنیامین 💠تو خوشگلی
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5961061070909997962.mp3
12.27M
☑️فرزاد فرزین 💠دیر اومدی
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕گذشت زمان ...
کسی رو #عوض نمیکنه
فقط بهت یاد میده
#آدما همیشه اونی نیستن
که تو فکر میکنی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کاسه ی صبر، ناگهان از دستِ دلم افتاد و شکست
قدم های سست، چه بیهوده تنهاییم را به آن کوچه کشید
ماه آه کشید ،رنگم پرید
شر شر باران و دل بی طاقت من
از آن شب لعنتی....
بی قراری ماند، و خیسی خاطره ها
و منی که سالهای پیش مرده بود
و کوچه ایی، بنام بن بست عاشقانه ها
و دیگر، هیچ....هیچ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌹🌿🌹
ما بر در عشق حلقه کوبان
تو قفل زده ،
کلید برده...؟!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠