eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 امشب خواب به چشم على(ع) نمى آيد، او گاهى نماز مى خواند و گاهى دعا مى كند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. گاه از اتاق خود بيرون مى رود و به آسمان نگاه مى كند و مى گويد: "به خدا قسم امشب همان شبى است كه به من وعده داده شده است". او سوره "يس" را مى خواند، ذكر "لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِالله" را زياد مى گويد. دست به آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! ديدار خودت را برايم مبارك گردان". اُم كُلثوم اين سخن پدر را مى شنود و نگران مى شود، به ياد سخنان چند روز قبل پدر مى افتد، آن شب كه پدر براى آنان خواب خود را تعريف كرد. خوابى كه حكايت از پرواز پدر به اوج آسمان ها مى كرد. ــ پدر جان! چه شده است؟ چرا اين گونه بى تاب هستيد و منتظر؟ ــ دختر عزيزم! به زودى سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به ديدار خدا خواهم رفت. صداى گريه اُم كُلثوم بلند مى شود، او چگونه باور كند كه به همين زودى پدر، از پيش او خواهد رفت؟ ــ گريه نكن، دخترم! اين وعده اى است كه پيامبر به من داده است، من نزد او مى روم. ــ داغ شما براى ما بسيار سخت خواهد بود. * * * مولاى من! امشب، نگاهت به آسمان خيره مانده است و خاطرات سال هاى دور برايت زنده مى شود... وقتى كه نوجوانى بيش نبودى به خانه پيامبر مى رفتى، پيامبر چقدر تو را دوست مى داشت، تو اوّل كسى بودى كه به او ايمان آوردى. شبى در بستر پيامبر خوابيدى تا او بتواند به سوى مدينه هجرت كند، آن شب چه شب خطرناكى بود! چهل جنگجو آماده بودند كه صبح طلوع كند تا به خانه پيامبر هجوم برند، آن شب فداكارى تو باعث شد پيامبر بتواند به سلامت از مكّه برود. به ياد روزهاى مدينه مى افتى، روزى كه داماد پيامبر شدى و همسر فاطمه(ع). فاطمه(ع) مايه آرامش تو بود و بهترين هديه خدا براى تو. در همه جنگ ها تو يار و ياور پيامبر بودى و اگر شجاعت و مردانگى تو نبود از پيروزى هم خبرى نبود. در روز غدير هم پيامبر تو را بر روى دست گرفت و ولايت تو را به مردم معرّفى كرد. روزها چقدر سريع گذشتند تا اين كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت. او تو را طلبيد و به تو خبر داد كه بعد از او مردم با تو چه خواهند كرد. او از تو خواست تا بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
100.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ﺧـﺪﺍﻳـﺎ... 🕊ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ✨ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم 🌸ﺧﻮﺏ باشـد ﻭ دلشان خوش 🕊و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ✨ ﺑﺮ ﻟﺒﺸـﺎﻥ... 🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ... 🕊خدایا... ✨ﺩﺭ همه‌ لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ 🌸ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵگرم و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ شبتون بخیر و دلتـون شاد 🌙‌           @hedye110    
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 @hedye110
وعده ها دادم به دل، روزی می آیی از سفر کی محقق می شود این آرزوی شیعیان؟  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 از این همه اعتماد به نفسی که داشت حرصم میگرفت با عصبانیت دندون بهم هم ساییدمو پشتمو کردم بهش و بدون اینکه چیزی بگم داخل اتاق شدم،چی میشد به جای اون مجبورم میکردن با آرات ازدواج کنم! -بلاخره اومدی؟گمون کردم منو فراموشی کردی! نگاهی به ملک که دست به شکم رو به روم ایستاده بود انداختم:-چی شده دلدرد داری؟ -اصلا چیزی خوردم که بخوام دلدرد بگیرم؟ با این حرف لب به دندون گزیدم اصلا فراموشم شده بسپارن برای ملک شام ببرن:-معذرت میخوام ملک الان میگم برات شام حاضر کنن! اینو گفتمو قبل از اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون اومدمو به یکی از خدمتکارا سپردم تا براش شام حاضر کنن و دوباره برگشتم توی اتاق! حدود یک ساعتی گذشت و ملک مشغول خوردن شامش بود و زیور خاتون دراز کشیده بود توی اتاق و منم توی افکار خودم غرق بودم که صدای خدمتکاری توی فضای عمارت پیچید که با بغض داد میکشید:-خانوم حال خان بهم خورده! زیور خاتون با شنیدن این حرف سریع از جا بلند شد و روسریش رو پیچید دور سرش و از اتاق بیرون رفت منم از سر کنجکاوی دنبالش راه افتادم،با وارد شدن به اتاق خان نگاهم افتاد به فرهان که نگران کنار خان و عمه روی صندلی نشسته بود و عمه داشت با بغض با خانی که حال خوشی نداشت صحبت میکرد:-تا کی میخوای تموم فشار کارای این عمارت رو بذاری روی دوش خودت نمیبینی چقدر ضعیف شدی؟گفتی تا قبل از عروسی نمیتونی اختیارات عمارت رو بدی دست فرهان بیا اینم عروس،بسه دیگه مرد یکم هم استراحت کن! اصغرخان سرفه ای خلطی کرد و گفت:-نمیشه زن نمیتونم همه مال و اموالمو‌ بدم دست یه الف بچه،بقیه هم حقی دارن،اجازه بده داماد شه بعد راجع بهش حرف میزنیم! -راجع به کی حرف میزنی مگه دیگه جز فرهان کسی هم برات مونده؟نکنه میخوای اموالت رو بسپاری دست اون برادر قماربازت، حال و روز خودت رو نمیبینی اگه زبونم لال بلایی سرت بیاد منو بچه هات آواره میشیم،اینجوری حداقل فرهان بالا سرمون هست! خان نگاه غمگینی به فرهان انداخت،دلم به حالش سوخت هنوز نمرده بود و عمه داشت ازش طلب ارث میکرد! میترسیدم که نکنه عمه به خاطر همین منو دعوت کرده باشه،میخواست خان رو توی عمل انجام شده قرار بده،اما من به هیچ وجه حاضر نبودم زن فرهان بشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻