بسم الله الرحمن الرحیم
الهی!
امروزمان آغازی باشد
برای شکر بیکران از نعمتهای الهی
قلبمان جایگاه فقط مهربانی
زندگیمان سر شار از آرامش
و روحمان غرق از محبت الهی
سلام صبح تون بخیر و الهی به امید تو🌹🌹
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
آقا تقصیر شما نیست،!
که تصویر شما نیست🕊
من اینه ای پر شده از گرد و غبار ام
#امام_زمان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیسوم🌺
****
با تموم توانم دست آیاز رو که جلوی دهنم گرفته بود گاز گرفتم،آخی گفت و پسش کشید با فکر اینکه چه نقشه ای توی سرش برام کشیده دویدم سمت در اتاق و بازش کردم و مستقیم رفتم توی سینه لیلا...
ترسیده از اینکه فکر بدی کنه ازش فاصله گرفتم تا توضیح بدم تموم اینا نقشه های آیازه و من کاری نکردم اما با دیدن لباس خونی و وضعیت آشفته اش وحشت کردم دستمو جلوی دهنم گرفتمو جیغ کوتاهی کشیدمو از خواب پریدم...
دستی به گردن خیس از عرقم کشیدم چهره ی زخمی لیلا که هنوزم روبه روم
🧸🧸🧸
بود خیلی واقعی تر از یک خواب معمولی به نظر میرسید،با ترس سرجام نشستم ونگاهم افتاد به صورت زیور خاتون که لیوان به دست کنارم نشسته بود:-بیا این لیوان آب رو بخور حالت جا میاد،میگن دم غروب نباید بخوابی خواب آشفته میبینی!
-غروب؟مگه غروب شده؟
-آره اومدم خبرت کنم دیدم داری ناله میکنی بلند شو لباست رو بپوش باید قبل از مهمونا ما توی سالن حاضر باشیم!
نگاهی به ملک که گوشه اتاق سرش رو گذاشته بود روی بقچشو خوابیده بود انداختم دلم به حالش سوخت ب خاطر من اونم آواره شده بود،پتومو کشیدم روش وبا کمک زیور خاتون لباس مشکی که عمه برام توی اتاق گذاشته بود رو پوشیدم و همراه هم از اتاق بیرون زدیم...
پشت سرش وارد سالن بزرگی که وسط ساختمون عمارت قرار داشت شدم، دور تا دور سالن رو پشتی های قرمز رنگ گرفته بود و همه چیز برای پزیرایی محیا بود،نگاهی به خان که بی حال و بی رقم سمت چپ و بالای مجلس نشسته بود انداختم معلوم بود برای مراسم برادرش سنگ تموم گذاشته، پوزخند کمرنگی گوشه لبم نشست،انگار نه انگار که خودشون باعث مردنش شدن!
نفس عمیقی کشیدمو کنار عمه و نازگل که با لباسای فاخر سمت راست مجلس نشسته بودن جای گرفتم کم کم تموم مهمونا که اکثرا از خان و خانزاده و تاجرهای ده های اطراف بودن سرو کلشون پیدا شد،زن ها یکی یکی برای دست بوسی پیش عمه میومدن و مردا اون طرف سمت خان...
آخر از همه سر و کله فرهان پیدا شد،با غرور خاصی کنار پدرش جای گرفت و با صدای پیرمردی که نزدیک خان نشسته بود و شروع کرد به نوحه خونی مراسم شروع شد...
صدای سوزناکش منو یاد حرفای آرات و لیلا می انداخت،دلم میخواست با دست گوش هامو بگیرم یا هر جور شده از مجلس بیرون بزنم،اما ممکن نبود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیچهارم🌺
تموم مدت مراسم سعی در پاک کردن قطرات اشکی داشتم که یکی یکی از چشمام سر میخورد،نگاه های وقت و بی وقت فرهان هم از طرف دیگه معذب ترم میکرد،حدود دو ساعتی گذشت و مهمونا بعد از صرف شام یکی یکی از عمارت بیرون رفتن و خان با کمک فرهان برگشت به اتاقش،توی طول مراسم هر موقع چشمم بهش می افتاد احتمال میدادم الانه که از حال بره،اما خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد!
دستی به لباسام که به خاطر نشستن زیاد جمع شده بود کشیدمو رو به خدمتکاری که داشت ظرف و ظروف پذیرایی رو جمع میکرد با خجالت پرسیدم:-کجا میتونم دست و صورتم رو بشورم؟
نگاهی بهم انداخت و انگار متوجه شد که دنبال مستراح میگردم،لبخند مهربونی زد و گفت:-دنبالم بیاین خانوم!
در جوابش لبخندی زدمو پشت سرش راه افتادم،وارد فضای کوچیکی کنار ساختمون عمارت که بی شباهت به حیاط خلوت نبود شد و گوشه ای ایستاد:-اونجاس خانوم!
با خجالت تشکری کردم رفتم سمت جایی که اشاره کرده بود،دست و صورتمو آبی زدمو دوباره برگشتم توی ساختمون و خواستم برم توی اتاق که با صدای عصبی عمه که سر خدمتکاری داد میکشید توجهم جلب شد:-مگه چندین بار بهتون نگفتم که جوشونده ی خان رو خودم براش میبرم؟
-ببخشید خانوم،گمون کردم خسته این،خان هم حال خوشی ندارن گفتم خودم براشون ببرم بلکه کمی بهتر بشن!
-لازم نکرده،بدش به من برو به کارت برس!
با چشمای گشاد شده بهش زل زدم،واقعا ننه حوری راست میگفت که عمه داره دیوونه میشه،آخه یه دمنوش انقدر عصبی شدن داشت،با دور شدن خدمتکار عمه سینی رو روی میز گذاشت و شیشه ای از جیب لباسش بیرون آورد و چند قطره ای درون لیوان ریخت و دوباره بلندش کرد و برد سمت اتاق خان،با فکر اینکه به خاطر دواهای خان اینجوری سر خدمتکاره بیچاره داد کشیده بود،شونه ای بالا انداختمو رفتم خواستم وارد اتاق بشم که صدای فرهان توی گوشم پیچید:-خیر باشه دختر دایی گفته بودی از من خوشت نمیاد پس اینجا چیکار میکنی؟
برگشتمو با اخم نگاهی بهش انداختم:-هنوزم خوشم نمیاد فقط به خاطر حرف آقام اومدم!
پوزخندی زد و گفت:-حرف آقات،شما دخترها عادت دارین این چیزا رو بهونه کنید،به هر حال خواستم بگم خوش اومدی،من آدم دل رحمی ام سعی میکنم حرفایی که دفعه پیش شنیدم رو فراموش کنم،به نظرم آدم هر موقع به اشتباهش پی ببره خوبه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
استاد معتز آقائیAUD-20220407-WA0014.mp3
زمان:
حجم:
3.89M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء سیزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
امشب خواب به چشم على(ع) نمى آيد، او گاهى نماز مى خواند و گاهى دعا مى كند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. گاه از اتاق خود بيرون مى رود و به آسمان نگاه مى كند و مى گويد: "به خدا قسم امشب همان شبى است كه به من وعده داده شده است".
او سوره "يس" را مى خواند، ذكر "لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِالله" را زياد مى گويد. دست به آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! ديدار خودت را برايم مبارك گردان".
اُم كُلثوم اين سخن پدر را مى شنود و نگران مى شود، به ياد سخنان چند روز قبل پدر مى افتد، آن شب كه پدر براى آنان خواب خود را تعريف كرد. خوابى كه حكايت از پرواز پدر به اوج آسمان ها مى كرد.
ــ پدر جان! چه شده است؟ چرا اين گونه بى تاب هستيد و منتظر؟
ــ دختر عزيزم! به زودى سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به ديدار خدا خواهم رفت.
صداى گريه اُم كُلثوم بلند مى شود، او چگونه باور كند كه به همين زودى پدر، از پيش او خواهد رفت؟
ــ گريه نكن، دخترم! اين وعده اى است كه پيامبر به من داده است، من نزد او مى روم.
ــ داغ شما براى ما بسيار سخت خواهد بود.
* * *
مولاى من! امشب، نگاهت به آسمان خيره مانده است و خاطرات سال هاى دور برايت زنده مى شود...
وقتى كه نوجوانى بيش نبودى به خانه پيامبر مى رفتى، پيامبر چقدر تو را دوست مى داشت، تو اوّل كسى بودى كه به او ايمان آوردى.
شبى در بستر پيامبر خوابيدى تا او بتواند به سوى مدينه هجرت كند، آن شب چه شب خطرناكى بود! چهل جنگجو آماده بودند كه صبح طلوع كند تا به خانه پيامبر هجوم برند، آن شب فداكارى تو باعث شد پيامبر بتواند به سلامت از مكّه برود.
به ياد روزهاى مدينه مى افتى، روزى كه داماد پيامبر شدى و همسر فاطمه(ع). فاطمه(ع) مايه آرامش تو بود و بهترين هديه خدا براى تو.
در همه جنگ ها تو يار و ياور پيامبر بودى و اگر شجاعت و مردانگى تو نبود از پيروزى هم خبرى نبود.
در روز غدير هم پيامبر تو را بر روى دست گرفت و ولايت تو را به مردم معرّفى كرد.
روزها چقدر سريع گذشتند تا اين كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت. او تو را طلبيد و به تو خبر داد كه بعد از او مردم با تو چه خواهند كرد. او از تو خواست تا بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef