eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نفس حبس شده اش رو بیرون داد و پرسید:-چی گفتی؟ شرمنده و بریده بریده لب زدم:-.ببخشید معذرت میخوام...نباید... هنوز جمله ام تموم نشده بود که با صدای جیغ جمعیت ناخواسته و از روی ترس به آرات چسبیدم، دستش رو دورم حلقه کرد و سرش رو چرخوند سمت حیاط،حالا دیگه صدای جیغ جاشو با همهمه تغییر داده بود،آرات نگاهی به من که با چشمای بسته بهش چسبیده بودم انداخت و با لحن آرومی گفت:-انگار فرهان خان کار خودش رو کرد ،همینجا بمون،میرم ببینم چی شده! سری تکون دادمو با ترس ازش جدا شدم و آرات دوباره نفسی بیرون داد و دوید سمت حیاط،از شدت اضطراب افتادم به جون انگشتام،چه کار احمقانه ای کرده بودم،معلومه که فرهان نمیشینه و دست روی دست بذاره،همینطور که خودم رو سرزنش میکردم آروم قدم برداشتم سمت درخت و سرکی داخل حیاط کشیدم و با دیدن آنام که افتاده بود توی دستای خانوم جون از فکر اینکه به خاطر کار من به اون حال و روز افتاده باشه تموم حرفای آرات فراموشم شد،نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بهش و نگاهی به چهره رنگ پریدش انداختم:-آنا... -ملک چی شده؟چه بلایی سرش اومده؟ ملک که رنگ به رو نداشت لب هاشو به زور تکونی داد و گفت:-نمیدونم داشت هدیه لیلا رو میداد که اینطوری از هوش رفت! سرچرخوندم سمت آرات که یقه آیاز رو گرفته بود توی دستاش:-چه بلایی سرش آوردی؟خیال میکردم آدم شدی؟ -ولم کن ببینم من کاریش نکردم،یک دفعه ای از هوش رفت! -مگه میشه الکی از هوش بره،بگو بیینم چی بهش گفتی؟ -چیزی نگفتم آویزمو‌گرفت توی دستاش و نفهمیدم چی شد که از حال رفت،باور کن من کاری نکردم! -به نفعته راستش رو گفته باشی! آرات اینو گفت و یقه آیاز رو رها کرد و با نگاهش تموم حیاط رو از نظر گذروند مطمئن بودم به دنبال فرهان میگرده ،یعنی کار اون بود؟ با صدای آرات قطرات اشک رو از چشمم پس زدم:-ملک برو یه لیوان آب بیار! با چشمای اشکی دستی به صورت آنام کشیدم،جمعیت زیادی دورمون حلقه زده بود که آرات سعی در پراکنده کردنشون داشت،اما انگار گوششون بدهکار نبود، صدای عمو آتاش که عصبی داد میکشید توجه همه رو به خودش جلب کرد:-این آویز رو از کجا آوردی؟! -یادگاره آنامه،از وقتی یادمه توی گردنم بوده،نمیفهمم مگه به تیکه چشم نظر ساده چه اهمیتی داره که اینقدر همتون رو آشفته کرده؟ -راستشو بگو پسر،این یه چشم نظر ساده نیست اینو زن من برای پسر گمشده برادرم درست کرده،چطوری سر از گردن تو درآورده؟هان؟ با این حرف بی توجه به آنام سر جام ایستادمو نزدیک آیاز شدم و با تعجب زل زدم به لب های عمو:-با توام چرا ماتت برده؟ آیاز با چشمای گشاد شده نگاهی به من و لیلا و آنام انداخت و دستشو به یقه پیرهنش نزدیک کرد و آویز رو گرفت توی مشتش:گفتم...که...از وقتی یادمه دارمش...آقام میگفت یادگاره آنامه! عمو دستی سمت موهای آیاز برد و کنارش زد:-گفتی یادته سرت چی شده؟گفته توی درگیری زخمی شدی؟درست به یادش میاری؟ آیاز گیج و گنگ سری به نشونه مثبت تکون داد! -یعنی تموم اون چیزایی که گفتی رو یادت میاد؟خوب فکر کن جوابمو بده،چهره آناتو یادت میاد یا نه؟ با این حرف آیاز خودش رو روی صندلی رها کرد تا به حال انقدر درمونده ندیده بودمش،سرش رو گرفت توی دستاش و چیزی نگفت! تنم داشت میلرزید،یعنی آیاز همون آیهان بود؟برادری که این همه سال گمش کرده بودم؟نه امکان نداشت با اون چیزایی که میگفت قطعا چهره مادرش رو به یاد داره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -چی شد پسر،یه کلمه بگو یادت میاد یا نه؟ -یادم نمیاد،اما مطمئنم اشتباه میکنین،آقام اینارو برام تعریف کرده! -از کجا معلوم آقات راستش رو گفته باشه؟ آیاز کتش رو از روی صندلی برداشت نگاهی به لیلا انداخت و رو به عمو گفت:-میرم خودم ازش میپرسم! -کجا میری مگه نگفتی آقات مرده؟ -زود برمیگردم! هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای مردی بلند شد:-اورهان خان رو با چاقو زدن،کمک کنین،طبیب خبر کنین! قلبم از تپیدن ایستاد،انگار تموم حرکات اطرافمو کند میدیدم،همه حتی آیاز بی درنگ به سمت مهمونخونه دویدن و دست بی بی از روی عصاش شل شد و افتاد روی زمین،صدای جیغ خانوم جون و زندایی ساره بلند شد و همراه سودا و دایی ساواش بی بی رو بلند کردن و دویدن سمت اتاقش،احمد هم زنش رو که آبستن بود همراه عزیز و آناش برد و فقط منو آرات و ملک و خانوم جون موندیم با لیوانی آب و رعیتی که با نهایت کنجکاوی بهمون زل زده بودن،تنم مثل بید میلرزید یعنی کی قصد جون آقاجونمو کرده نگاهی به آرات که با عجله آنامو از روی دستای خانوم جون بلند کرد و دوید سمت اتاقش انداختمو پا تند کردم سمت مهمونخونه و جمعیت رو کنار زدم:-برین کنار... لیلا هم پشت سرم با لباس عروس و چشمایی پر از اشک میومد،با رسیدن به ورودی مهمونخونه و دیدن خون روی زمین زانوهام سست شد نگاهم سر خورد سمت عمو آتاش که یقه مردی رو گرفته بود و با مشت به صورتش میکوبید:-مردیکه حرومزاده،میدونستم بلاخره یه روزی زهرتو میریزی... چهرشو ندیدم نکنه فرهان بود؟ عمو اینو گفت و رهاش کرد و رفت سمت آقام و با زجه فریاد کشید بفرستین پی طبیب یالا...اگه مویی از سر برادرم کم بشه این آبادی رو روی سر همتون خراب میکنم! با دیدن رنگ نگاه عمو آتاش انگار سقف مهمونخونه روی سرم آوار شد،حتما حال آقام خیلی وخیم بود که اینجوری به تقلا افتاده بود! اشکامو پس زدمو با ترس قدم برداشتم داخل خواستم برم آقامو ببینم که بازوم به شدت کشده شد،آرات بود هر چی داد کشیدمو تقلا کردم رهام نکرد یه راست بردم سمت اتاق آنامو و رو به ملک گفت:-به هیچ وجه از اتاق بیرون نیاین! بی توجه به حرفش خواستم دوباره برگردم سمت آقاجونم که دستمو محکم گرفت:-مخصوصا تو! -ولم کن باید ببینمش،آقاجونم نباید بمیره! -نگران نباش طوریش نمیشه ولی نباید بذاری آنات چیزی بفهمه وضعیتش رو که میدونی! اینو‌گفت و با عجله به سمت در رفت قطرات اشک چشمم خیال خشک شدن نداشت مدام سرخی خون آقام جلوی چشمام میومد و چهره بهت زده عمو آتاش که انگار دنیا روی سرش خراب شده باشه به بقیه نگاه میکرد،یعنی کار کی بود؟ عمو آتاش میگفت بلاخره زهر خودتو ریختی،نکنه کار فرهان باشه؟وای خدا یعنی با این خریتم جون آقامو به خطر انداخته بودم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آمد دفتر این زندگی را باز کن زیستن را با سلام تازه‌ ای آغاز کن روز تازه فکر تازه راه تازه پیش گیر عاشقی را با کلام تازه‌ ای آواز کن سلام صبح بخیر 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
الهی آمین 🙏🙏   @hedye110
4_5924811044420587345.mp3
19.68M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :بوی گل ... 🎤علیرضا افتخاری... 🌼سه پنج روزه که بوی گل نیومد یار صدای چهچه بلبل نیومد 🌼روید از باغبان گل بپرسید یار چرا بلبل به صید گل نیومد 🍃💐🤲خدایا هر کسی مسافری داره؛ مریضی داره؛و... حاجاتشون رو روا بفرما. 🍃💐🤲خدایا با لطف و فضل و محبتت دلِ خوش و آرامش رو نصیبشون بفرما . 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌼این است پند من که زٍ خوب و بدِ جهان 🍃🌴🌼نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد..... 🍃🌷📚ملک‌الشعرای‌بهار 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼آوا و نمای محلی مازنی در دل طبیعتی مه گرفته کوهستان 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذر قمر بنی هاشم ع (ساخت مسجد و حسینیه) سال قبل در یکی از روستاهای جنوب استان کرمان با کمک خیرین در منطقه ای که مسجد و حسینیه نداشت توانستیم استارت ساخت مسجد و حسینیه قمربنی هاشم ع رو بزنیم اما ابتدای راه هستیم و کمک شما و نذر ماندگار شما راهگشای اتمام و ادامه این راه است. امام باقر ع : کسی‌ که یک مسجد بنا کند ـ هرچند کوچک باشد ـ خداوند یک خانه در بهشت برای او بنا می‌کند. (وسائل، ج 3، ص 486) نذر کنید ماهیانه برای ساخت این مسجد نذر امام زمان عج و قمربنی هاشم ع و شهید سلیمانی این کار انجام شود.🙏سیمان آجر بلوک و درب و پنجره و همه این ها رو نیت کنید و به ما اعلام کنید بخشی از این ساخت رو بر عهده بگیرید به نیت امواتتان🙏✌️ فقط بگویم خدا فرصت ثواب برایتان فراهم نموده آنهم در منطقه محروم🙏 پا به پای کمک های شما میسازیم و ان شالله گزارشش را حضورتان تقدیم خواهیم نمود🙏 شما نیکوکاران مهربان و کلیه گروهای خیریه ای که قصد کمک دارند میتوانند با مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️ تماس حاصل نمایند . شماره تماس مرکز نیکوکاری : ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ ۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز هزینه ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱ خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد..... شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید. پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح های خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین ان شالله ساخت مسجد جنوب کرمان جیرفت # مرکز سردار دلها #
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃😍زنگ تفریح😇🍃 🍃😍😄نماهنگ و طنز سیاسی شاد 👌😇 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
جمعه ها که می شود عطش دیدار او بیشتر می شود آنقدر زیاد که هیچ آب خنکی سیراب مان نمی کند خدایا این انتظار به درازا کشید پس چرا نمی آید… اللهم عجل الولیک الفرج  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 میون اشکام زل زدم به صورت خانوم جون که داشت ریز ریز بالای سر آنام اشک میریخت -خانوم جون عمه رو ندیدی کجا رفت؟ -نه دختر توی این اوضاع فقط هوش و حواسم پی آنات بود دختر لابد همراه بی بی رفته اتاقش حال‌اونم خوب نیست نمیدونم دل نگرون کی باشم به خدا! نگران خودمو رسوندم لب پنجره و نگاهی به بیرون انداختم،جمعیت از توی حیاط متفرق شده بودن اما در مهمونخونه غلغله شده بود عمو آتاش به همراه دایی ساواش و چندتا نوکر جسم نیمه جون مردی رو روی زمین میکشیدن،کمی که دقت کردم شناختمش همون پیرمرد بود آقای آیاز بود،داد میکشید:-بلاخره انتقامم رو از همتون میگیرم،همتون یه مشت بی شرفین! پس کار این بود اون آقامو زده بود؟اما عمو آتاش که میگفت راجع به مادر آیاز درو غ گفته پس از چه انتقامی حرف میزد؟شایدم این مرد آیهان رو دزدیده و گردنبندشو داده به پسرش آیاز،آقامم برای همین وارد کلبشون شده و خواسته مادرش رو بکشه،اما اون زخم روی پیشونیش،اون چی؟ یعنی واقعا برادرمون بود؟اگه اینجوری باشه اونوقت چه بلایی سر لیلا و بچه توی شکمش میاد، نگاهمو سر دادم روی آیاز که انگار که شکست خورده از جنگ برگشته باشه همون وسط حیاط ایستاده بود و لیلا که مثل مجسمه کنارش ایستاده بود ! تکیمو دادم به در و همونجا سر خوردم روی زمین و چشم دوختم به آنام یکباره چی شد؟هضم هیچ کدوم از این اتفاقا برام ممکن نبود،حتی نمیدونستم باید غصه چیو بخورم،فقط کم مونده الان فرهان راجع به لیلا همه چیز رو بگه ،اما دیگه هم فرقی نمیکرد بلاخره که همه میفهمن لیلا بارداره اونم از ....حتی توی فکرمم نمیتونم به زبونش بیارم....برادر،واژه ی بزرگی برای آیاز بود،کسی که چندین و چند بارقصد جونمو کرده بود،نه اون نمیتونست برادرم باشه... با صدای ناله های آنام اخمامو باز کردمو خودمو رسوندم بالای سرش،دستی به شکمش گذاشت و سر جاش نشست و انگار که همه چیز به یادش اومده باشه گفت:-خانوم جون شمارو به خدا آیاز رو خبر کنین باید ازش بپرسم اون آویز رو از کجا آوردتش،مطمئنم اون مال آیهانمه،بالی بهش هدیه داده بود،خانوم جون دستم به دامنت برو پی اش... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 خانوم جون با مهربونی دستشو گذاشت روی دست آنامو گفت:-دختر تو استراحت کن بار شیشه داری،نگران نباش آتاش رفت تا باهاش حرف بزنه! آنام دستش رو روی شکمش کشید و نفس آسوده ای بیرون داد:-اورهان چی؟به اونم گفتین؟خوشحال شد نه؟بلاخره بعد این همه سال یه نشونی از پسرمون پیدا کردیم،دلم روشنه این پسره آیهانمو میشناسه،دعا کن خانوم جون دعا کن خدا بعد از این همه انتظار یه نگاه بهم بندازه،درد دوری اولاد بد چیزیه،تموم این پونزده سال انگار کسی گلومو گرفته بود توی دستاش! خانوم جون که انگار با حرفای عمو یه چیزایی فهمیده بود سری تکون داد و گفت:-اگه میخوای پسرتو ببینی باید قوی باشی دختر،نکنه میخوای هی راه به راه از هوش بری و همه رو نگران خودت کنی؟ آنام اشک توی چشماشو با انگشت گرفت:-به خدا قسم برای دیدنش حتی حاضرم جونمم فدا کنم،شماها چرا همتون چشماتون سرخه؟نکنه به خاطر من گریه کردین؟امشب عروسیه شگون نداره،یالا بلندشین بریم بیرون من خوبم! -نمیشه دختر باید استراحت کنی مراسم هم کم کم تمومه،ما همه شام خوردیم الان میگم ملک شامتو بیاره! با بلند شدن ملک لبخندی مصنوعی زدمو گفتم:-منم همراهت میام! خانوم جون نگاه چپ چپی بهم انداخت و به خاطر اینکه سوالی برای آنام پیش نیاد اعتراضی نکرد،شایدم صلاح ندید با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود مثل آیینه دق رو به روی آنام بشینم،با ناراحتی از اتاق بیرون زدم،حیاط دیگه حسابی خلوت شده بود با رفتن ملک سمت مطبخ منم دویدم سمت مهمونخونه،نگران حال آقام بودم باید میدیدمش،پشت در مهمونخونه ایستادم جرات داخل شدن و دیدن دوباره اون صحنه های دلخراش رو نداشتم،اما باید میفهمیدم حال آقام خوبه یا نه! -مگه بهت نگفتم از اتاق آنات بیرون نیا! چرخیدم به سمت آرات:-حال آقام چطوره؟ -طبیب اومده بالای سرش،نگران نباش زنده میمونه،خدا رو شکر اجازه نداده اون مرتیکه چاقو رو عمیق فرو کنه ولی نیاز به استراحت داره! -بقیه کجان؟ -اگه منظورت اون مرتیکه نمک به حرومه که قبل از این اتفاق با ما در و خواهرش شال و کلاه کردن و رفتن،نمیخواد نگران لیلا باشی! -حالش خوبه؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:-نمیدونم توی اتاقشه،سعی کن نزدیکش نشی حال خوشی نداره دنبال کسی میگرده تا خشمشو سرش خالی کنه، سهیلا خاتون هم کنارشه! -پس آیاز؟اون کجاست؟ -همراه آقام رفت طویله داره با اون مردیکه صحبت میکنه! با گفتن این حرف پا تند کردم سمت طویله باید میفهمیدم آیاز واقعا برادرمه یا نه،نفس نفس زنون پشت در طویله ایستادم،صدای داد و بیداد عمو آتاش از همینجا هم به گوش میرسید خواستم برم تو که آرات مانعم شد:-کجا میری؟مگه نشنیدی چی گفتم اون مردیکه اونجاست،خطرناکه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😇 حساسیت عجیبِ و هوشمندانه بچه ها به‌ناشناخته ها... 🍃🕊❣ببینین چطور از ورود به سبزه و چمن واهمه دارن... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃😍زنگ تفریح😇🍃 🍃😍😄نماهنگ و طنز سیاسی شاد 👌😇 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
شبتون بخیر تا سلامی دیگر بدرود🌟⭐️ ⭐️🌟✨🌙💫 @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 -برو کنار،فقط میخوام ببینم اینجا چه خبره! آرات عصبی خواست حرفی بزنه که با صدای عمو بیشتر از من توجهش جلب شد: -پس کار تو بود؟تو برادر زادمو دزدیدی؟انقدر بی شرفی که یه بچه رو قاطی انتقامت کردی و این همه حرف توی گوشش خوندی که آقاش دشمن خونیشه؟میخواستی با دستای هم خون خودمون به کام مرگ بفرستیمون؟خودت عرضه همچین کاری نداشتی،هنوزم یه بزدلی،حرف بزن ببینم بی شرف،این پسر برادرزادمه مگه نه؟ صدای خش دار مرد به گوشم رسید: -نمیفهمم چی میگی،این پسره منه،برادرت به مادرش دست درازی کرد و کشتش،حالا هم اومدم انتقام خون زن بیگناهمو بگیرم! -مردک بیشرف با همه آره با ما هم آره؟ برادر منو دست درازی؟حداقل یه دروغی بگو که بشه باورش کرد! نکنه فراموش کردی چه بلایی سرت آوردم،تو حتی نمیتونی با زنی باشی چه برسه به اینکه بچه دار بشی،حرف میزنی یا عملی به پسرت ثابت کنم این همه سال دروغ توی گوشش خوندی! -گفتم که این پسر منه،قرار بود داماد خان بشه و بکشتش تا وارث عمارت شه اما وقتی دیدم دست از انتقام کشیده خودم پیش قدم شدم فقط همین! -خیلی خب انگار راهی برام نذاشتی،پسر محکم بگیرش! صدای نگران آیاز توی فضای طویله پیچید:-میخوای چیکارش کنی؟ -نترس بلایی به سرش نمیارم فقط محکم بگیرش! -ولم کن،پسره بی همه چیز،حالا دیگه رو به روی من می ایستی،گفتم ولم کنین...مگه با شما نیستم! -زبون به دهن بگیر وگرنه اول میکشمت بعد کارمو انجام میدم! -ولم کن مرتیکه حرومزاده! آرات که حسابی تعجب کرده بود سرچرخوند و از سوراخای طویله نگاهی به داخل انداخت،منم که حسابی کنجکاو شده بودم به تقلید ازش سرمو به دیواره طویله نزدیک کردم،اما قبل از اینکه چیزی ببینم آرات پسم زد و رو به روم ایستاد:-چیزی نیست که تو بخوای ببینی! -منظورت چیه؟ انگشتشو گذاشت روی بینیش:-هیس بذار ببینم اینجا چه خبره! همون موقع صدای عمو آتاش بلند شد:-میبینی پسر؟این بی شرف حتی مردونگی نداره،یعنی نمیتونه بچه دار بشه،میخوای بدونی از کجا خبر دارم؟از اونجایی که قبل از به دنیا اومدنت خودم این بلا رو سرش آوردم فقط چون نیت کرده بود به آنات دست درازی کنه! -خفه شو،حرفش رو باور نکن تو پسر منی،اما راست میگه این بلا رو اینا سرم آوردن بعد از کاری که با مادرت کردن،اما منم کم نیاوردم همین بلا رو به سر خودشم آوردم اون پسرشم معلوم نیست از کجا آورده احتمالا زنش رو داده زیر دست مردای ده!😨😨 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻