┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد زمان آمدنت دیر میشود اقاجان
دارد جوان منتظرت پیر میشود🥲
یک صلوات برای سلامتی و ظهورآقامون بفرستیم❤️
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتششم🌺
دستمو جلو بردمو با لمس صورتش انگار که خدا جونی دوباره بهم داده باشه لبخند روی لبم نشست و همون لحظه صدای گریه بچه ی دیگه ای بلند شد و پیرزن شوکه شده بچه دوم رو گذاشت روی تشک:
-حالا چه خاکی به سرمون بریزیم،یکی کم بود دوتا شد،جواب اهل روستا رو چی بدم؟
بی توجه به حرفاش خودمو رسوندم بالای سر دختر:-دیگه درد نداری؟
بی حال نگاهی بهم انداخت:-دارم ولی کمتر!
لبخندی زدمو بچه رو گذاشتم توی بغلش:-ماشاالله خیلی خوشگله شبیه خودته!
-بدش من ببینم دختر اینجوری هواییش نکن،قرار نیست برای این بچه ها مادری کنه،یه عالمه ارباب زاده میشناسم که حاضرن برای این نوزاد پسر پول خوبی بهمون بدن،البته برای یکیشون به گمونم باید یکیشونو سر به نیست کنیم،اگه بفهمن بچه یه قل دیگه داره هیچوقت قبولش نمیکنن!
متعجب به چهره پیرزن نگاه میکردم،اصلا سر در نمیاوردم راجع به چی حرف میزنه،بچه رو برداشت و گذاشت پیش دومی و همزمان اشکی از چشمای دختر سر خورد،دلم به حالش سوخت،نگاهی به پیرزن انداختم و با ترحم پرسیدم:-چرا میخوای همچین کاری کنی خدا رو خوش نمیاد،بذار بچه ها پیش مادرشون بزرگ بشن!
-تو چی میدونی دختر،اصلا میفهمی اگه یکی از اهالی ده بفهمه دخترم آبستنه چی میشه؟تف هم توی صورتمون نمیندازن،از ترس ابروم این نه ماه رو توی این سوراخ پنهون شدم،این دختر به زور از پس خودش بر بیاد،میخواد بچه داری کنه چه توقعی داری!
-شوهرش چی؟مگه اون اینجا نیست!
-شوهر کجا بود؟ اگه شوهر داشت دیگه چه ترسی داشتم؟پسر بی شرف صاحب کارم این بلا رو سرش آورده،خیلی پا پی شدم اما یه صیغه خوندن و تموم دخترو ول کردن به امون خدا،نمیدونن آبستنه وگرنه یه بلایی سرش میاوردن،براشون افت داره خون رعیت جماعت تو تن بچشون باشه!
با تاسف نگاهی به دختر انداختم سن و سالی نداشت که بخواد این همه غم رو به دوش بکشه،به زور نفس میکشید و رنگش با تار و پود قالی دست باف زرد رنگی که زیرش پهن شده بود مو نمیزد:-چند سالشه؟
-داره نه سالش میشه،اینجوری نگام نکن دختر،اگه وضعیت خوبی داشتیم دلم راضی به این کار نمیشد کدوم مادری میتونه از اولاد خودش دست بکشه،این دختر بچه آخرمه وقتی سر پیری بچه دار میشی همین میشه دیگه ،به خاطر نجات جونش این مدت رو این جا زندگی کردم،اگه برادراش بفهمن از خونش نمیگذرن!
آهی کشیدم و با غم لب زدم:-حیف وضعیت خوبی ندارم وگرنه حتما کمکتون میکردم!
با این حرف سری چرخوند و نگاهی به صورتم و بعد به دستام انداخت:-اینجا غریبی؟به ظاهرت نمیاد بدبخت بیچاره باشی!
مضطرب نگاهی به اطراف انداختم:-نیستم،از شهر اومدم!
-با این رخت و لباسا؟
لبی ورچید و گفت:-پی چی اومدی؟نکنه راهتو گم کردی؟
نمیدونستم چی جوابشو بدم،انگار متوجه اضطرابم شده بود،وقتی سکوتمو دید و گفت:-ممنون که کمک کردی،نمیدونم اگه نبودی باید چه خاکی به سرم میریختم!
-خدا بزرگه نگران نباشین،با اجازتون من دیگه برم،الانه که سر و کله گاریچی ها پیدا بشه!
-مگه نگفتی میری شهر؟باید منتظر اتول بمونی بعد از ظهر پیداش میشه،تا اون موقع مهمون ما باش…ناهار خوردی؟
با یادآوری آتاش آهی کشیدمو گفتم:-نه اما گرسنه ام نیستم!
-یکم غذا برامون مونده تا تو ناهارتو بخوری منم میرم لب چشمه آب بیارم،اگه میشه تا اون موقع مراقب دخترم باش،نمیتونم توی همچین وضعیتی تنهاش بذارم!
نفسمو پر صدا بیرون دادمو سری به نشونه مثبت تکون دادم،به هر حال که جایی برای رفتن نداشتم!
از جا بلند شد چارقدشو به کمر بست و دبه به دست و خمیده راه افتاد!
با رفتنش خودمو کشیدم سمت بچه ها که حالا لای پارچه پیچیده شده بودن و اشک توی چشمام حلقه بست،معلومه سرنوشت سختی دارن!
-میشه بیارینشون میخوام برای یه بارم شده بغلشون بگیرم،اگه آنام برگرده اجازه نمیده!
مستاصل سری به نشونه مثبت تکون دادمو یکی از بچه ها رو بلند کردمو گذاشتم توی بغلش:-نمیخوای بهشون شیر بدی؟
اشکاشو پاک کرد و لبخندی مهربون به روی پسر بچه اش زد: -خیلی دلم میخواد اما آنام گفته نباید این کارو بکنم،میگه اگه بوی منو بفهمن دیگه به ارباب زاده ها عادت نمیکنن،حتما الانم رفته پی یکی تا بهشون شیر بده!
دلم از اون همه مظلومیش به درد اومد احساس میکردم قلبم داره فشرده میشه،بی صدا به تماشاشون نشستم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتهفتم🌺
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در کلبه باز شد و پیرزن داخل اومد اول نگاهی به بچه انداخت و عصبی از توی بغل دختر بیرونش کشید و بعد رو کرد سمت من و تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-دم در منتظرتن!
با این حرفش انگار که سطل آبی روی سرم خالی کرده باشن دلم هری ریخت،با این لحن زن احتمال میدادم از آدمای فرحناز باشه چطور پیدام کردن؟
-نشنیدی چی گفتم؟
وحشت زده نگاهی بهش انداختم و از جا بلند شدم،چاره ی دیگه ای نداشتم،دستمو گرفتم به دیوار کلبه و از جا بلند شدم،همش تقصیر خودمه نباید از حرفای آتاش سرپیچی میکردم…
چشمامو بستمو با ترس قدم به بیرون کلبه گذاشتم وقتی صدایی
نشنیدم آروم بازشون کردم،چشم چرخوندم اطراف و نگاهم افتاد به آتاش و نفس راحتی کشیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم،نزدیک شد نگاهی به من و در کلبه انداخت و هیچی نگفت،منتظر بودم سرم داد بکشه اما به اخم ریزی بسنده کرد!
-خودشه آقا؟همونجور که گفتین چشماشم رنگیه!
آتاش دستی توی جیبش برد و مقداری پول گرفت سمت پیرزن:-آره مثل اینکه خودشه!
-از همون اول فهمیدم که عجیب و غریبه،خدارو شکر زود پی بردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دخترم میاره،حالا چیکار کرده؟
آتاش با پوزخند نگاهی به من انداخت و گفت:-نگران نباش جانی نیست،البته هست اما فقط به خودش آسیب میزنه و زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:-و من…
پیرزن که متعجب و گیج از حرفای آتاش شونه ای بالا انداخت و آتاش راه افتاد سمت کلبه بی بی و داد کشید:-دنبالم بیا!
پیرزن وقتی دید با من تنها شده با عجله وارد کلبه شد و در رو به هم کوبید،از عکس العملش خندم گرفته بود!
خیال میکرد من آدم خطرناکی باشم که خان دهشون به خاطر پیدا کردنم حاضر شده این همه پول بهش بده،حتی آوردن آب رو هم فراموش کرده بود،با صدای آتاش به خودم اومدم:-میای یا باید کت بسته دنبال خودم بکشونمت!
نفسی بیرون دادمو خجالت زده دنبالش راه افتادم،از این که با ندونم کاری هام توی دردسر می انداختمش از خودم خجالت میکشیدم!
بازم جای شکرش باقی بود آدمای فرحناز پیدام نکرده بودن!
قدم هامو تند تر کردمو خودمو رسوندم بهش و آروم گفتم:-معذرت میخوام،میدونم اشتباه کردم!
برگشت و نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و عصبی تر از قبل قدم برداشت سمت کلبه!
انقدر سرد بود که خود به خود پاهام از حرکت ایستاد…
متعجب با چشمام قدم هاشو دنبال کردم،چند قدمی برداشت و دوباره به سمتم چرخید و جدی گفت:-یکم تند تر بیا باید شب نشده برگردیم عمارت!
چشمام از تعجب گرد شد:-منظورت چیه؟پس فرحناز…
-فرحناز دیگه دنبال تو نیست،اگه یکم دیگه دندون سر جیگر میذاشتی و فرار نمیکردی الان عمارت بودیم!
-چرا؟چی باعث شده منصرف بشه؟
دستی توی موهاش فروبرد و گفت:-آیلا بارداره،به خاطر اون کوتاه اومده!
با این حرف شوکه زده و با دهنی نیمه باز به آتاش خیره شدم،باورم نمیشد،دختره کوچولوم داشت مادر میشد،اشک حلقه شده توی چشمامو با انگشت گرفتم و رو به آتاش که هنوز عصبی به نظر میرسید پرسیدم:-این که خبر خوبیه پس…پس چرا وقتی هاشم اومد اونقدر عصبی بودی!
پوزخند به لب قدم برداشت سمتم و گفت:
-خیلی هم خوب پس دوباره گوش وایساده بودی،اخمی کرد و فاصله یک قدمیمون رو پر کردو بازوهامو گرفت و عصبی زل زد توی چشمم:-تا حالا کسی بهت گفته چقدر خودخواهی؟
ساکت گوش سپرده بودم بهش،نفسای تند از عصبانیتش به صورتم میخورد:
-اصلا به جز خودت و احتمالا بچه هات به کس دیگه ای فکر کردی؟اصلا میفهمی چه حالی شدم وقتی دیدم نیستی؟فکرم هزار راه رفت…
فشار دستش و دور بازوهام کم کرد و گره دستاش و باز کرد،دست برد توی جیبش و گردنبند بالی رو بیرون آورد، گرفت رو به روم و دوباره نفسش رو توی صورتم پرت کرد:
-تا اینکه اینو دیدم،گردنبندی که برای بالی درستش کردم،ممنون یادگاری خوبی برام جا گذاشتی،میخواستی داغمو تازه کنی؟یا اینکه بهم یادآوری کنی زنم مرده و نباید حسابی روی تو باز کنم؟
عصبی خندید و ادامه داد:
-اصلا میدونی چیه؟تو راست میگفتی من لایق مردن نبودم،من مجازات کاری که در حقت کردمو این همه سال پس دادم،با از دست دادنت با حضورت کناراورهان!
باورم نمیشد اصلا چی داشت میگفت؟تا جایی که یادمه تموم اون مدت از من متنفر بود!
نم اشکم رو با دستم پس زدم و خودم روکنترل کردم!
-چرا اینکارو می کنی آیسن؟
چرا با من اینطوری می کنی؟اگه میبینی زندگی کنار من انقدر برات مشکله خیلی خب امشب که برگشتیم میگم میرزا صیغه طلاقمون رو بخونه،اینبار برای بار سوم و آخر!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آدم ها عوض نمی شوند، فقط خود را آشکار می کنند! “دیوید لینج”
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
مَهدی جانَـــــم❢
ما "وبال" تو هستیم،
دعا کن از دست این ″واو″ها رهایی یابیم
و بال بزنیم در هوایتــــــ🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتهشتم 🌺
پشت کرد بهم و خواست بره که با حال بد قدم برداشتم سمت درخت دستم رو تکیه دادم به تنه اش،نمیدونستم چی میخوام،نه میخواستم آتاش رو از دست بدم،نه عذاب وجدانم میگذاشت درست کنارش زندگی کنم!
با عقی که زدم تموم محتویات معدمو بالا آوردم حالم بد بود،از همیشه بدتر!
آتاش نزدیکم شد دستی به گردنش کشید و نگران گفت:-پاشو کمک میکنم برگردی کلبه میرم طبیب خبر کنم!
-احتیاجی نیست!
-اوووووف هنوزم نمیخوای تمومش کنی؟بس کن این لجبازیات رو دیگه بچه نیستیم،من خودم رو ثابت کردم خیلی وقت پیش اما الان می خوام تکلیف خودم مشخص شه تکلیفم با تو!
تویی که هنوز توی گذشته گیر کردی،خیال کردی اورهان راضیه اینجوری خودت رو زجر بدی؟اصلا مگه تو چند سالته که بخوای بقیه عمرت رو عزا بگیری؟ من اورهان رو از تو بیشتر دوست داشتم ،برادرم بود از گوشت و خونم بود،اما رفت…
نذاشتم ادامه بده و طوری داد کشیدم که صدام منعکس شد:
-بس کن،نمیخوام بشنوم،نمیخوام از مردن اورهان حرفی بزنی،آره من توی گذشته گیر کردم،نمیتونم فراموشش کنم،هنوز نمیتونم…
صدای حرکت پاش روی سنگ ها نشون از قدمای نزدیکش بود،وقتی حضورش رو پشت سرم حس کردم بی اختیار شدت گریه ام بیشتر شد.
صدای ارومش پیچید:
-باشه، باشه ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم.
چند ثانیه تو سکوت گذشت تنها نفسای نامنظم از اشک هام و نفسای عمیق آتاش از شدت خشم شنیده می شد. پشت سرم وایستاده بود و می فهمیدم داره خودخوری می کنه!
با بغض گفت:
-بسه دیگه،گریه نکن،برمیگردیم عمارت از هم جدا میشیم،به کسی هم اجازه نمیدم بیرونت کنه،راستش رو بخوای همون موقع هم میتونستم جلوشون درام،خودم نخواستم،خواستم شانسمو برای کنارت بودن امتحان کنم تموم تلاشمم کردم،اما انگار قسمت نیست…
آهی کشید و ادامه داد:
-فقط اینو از طرف من یادگاری داشته باش،میخواستم چند ساعت پیش بهت بدمش اما فرار کردی!
دستش رو ازبالای شونم گرفت جلوی چشمم و مشتش رو باز کرد،گردنبند چوبی آویزون شد،دستم رو بازکردم انداخت توی مشتم و صورتش ونزدیک شونم کشید طوری که هرم نفساش رو احساس می کردم.
با افتادنش توی دستم ازم فاصله گرفت و قدم برداشت سمت کلبه،نگاهی به گردنبند انداختم هلال ماه زیبای چوبی،پس چند ساعت پیش داشت اینو درست میکرد!
بینیمو بالا کشیدمو گردنبند رو تو دستم مشت کردم نمی تونستم آتاش رو نادیده بگیرم، شاید قسمت ما هم این بود بعد از اورهان مرهم زخمای هم باشیم!
از جا بلند شدمو با بغض گفتم:
-نمیخوام ازت جدا بشم!
سرجاش ایستاد بدون اینکه برگرده،انگار شوکه شده بود!
بینیمو بالا کشیدمو ادامه دادم:
-میشنوی؟بعد از اورهان تنها کسی که برام مونده تویی،نمیدونم حسم چیه،اما میدونم دیگه طاقت از دست دادن تورو ندارم،شایدم حس دوست داشتن باشه…
سر چرخوندوبرگشت سمتم و متعجب نگاهم کرد و زیر لب گفت:-مطمئنی؟
هقی زدم و گفتم:-تنهام نذار آتاش!
قدم های رفتشو دوباره به سمتم برداشت و کشیدم توی بغلش،مثل بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده باشه بهش چسبیدمو دوباره تکرار کردم:-تنهام نذار!
سرمو فشاری داد و در گوشم لب زد:-مگه بمیرم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتنهم🌺
***
آیلا:
آیییییی کوکب خانوم،نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم!
-زور بزنین خانوم جان یکم دیگه مونده!
بی توجه به غرغرای عمه در گوشم جیغ بلندی کشیدمو بعد از شنیدن صدای گریه بی حال روی تشک افتادم،نفسم به زور بالا میومد و چشمام دو دو میزد:-یا فاطمه (س) دختره خانوم!
این حرف لبخند روی لبام نشوند و زیر لب خدا رو شکری گفتم،تموم این چند ماه رو دعا میکردم بچه ی توی شکمم دختر باشه فقط به خاطر اینکه نمیخواستم اسم قاتل آقاجونمو روش بذارم،نفس عمیقی کشیدمو دستمو کمی باز کردم:-بیارش کوکب خانوم،میخوام ببینمش!
کوکب با ذوق لبخند پت و پهنی زد و دامن لباسشو بالا گرفت و از جا بلند شد و خواست به سمتم بیاد که عمه راهشو سد کرد:-بدش به من کوکب،دایه ای که گفته بودمو با خودت آوردی!
با این حرف عمه لبخند از لب کوکب ماسید نگاهی به من انداخت و شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:-بله خانوم!
با غم نگاهی به ننه اشرف انداختم سری تکون داد و گفت:-حداقل بذار بچشو بغل بگیره زن،مگه میخواد بدزدتش؟
-شما بهتره تو این مسائل دخالت نکنین به خاطر آرات قبول کردم اینجا بمونید وگرنه یادم نرفته چه کارایی در حقم کردی،یادته پسرت باهام چیکار میکرد و ساکت میموندی؟الانم ساکت بمون!
ننه اشرف اخمی کرد و گفت:-من جایی که باید ساکت بمونم میمونم،مثل شب عروسی که نگذاشتم انگ بی آبرویی به پیشونیت بخوره،این بچه نتیجه منم هست،نمیذارم عذابش بدی!
-کسی هم قرار نیست عذابش بده،مطمئن باش جای این بچه توی این عمارت از همتون بالا تره،یالا کوکب برو بیارش به اتاقم!
-اما خانوم چی میشه صبر کنین آرات خان تشریف بیارن،بهتر نیست تا اومدنشون صبر کنیم!
عمه ابرویی بالا انداخت و نگاهی جدی به کوکب انداخت:-خان ممکنه تا چند ساعت دیگه برنگرده،خبر نداره که زنش زودتر از موعد زایمان کرده،نمیشه که بچه تا اون موقع گرسنه بمونه، اگه به خاطر شیتیلت میگی خودم بهت میدم برو دایه رو بیار اتاقم!
با این حرف کوکب نگاهی به من انداخت و مستاصل چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت،بی حال تر از اون بودم که اعتراضی بکنم،حتی اگه اعتراضم میکردم بی فایده بود…
حتی زیور هم دلش به حالم سوخت قبل از رفتن عمه از جا بلند شد و رو به روش ایستاد:-دختر تو چرا همچین میکنی؟تا مادرش هست دایه چرا؟یادت رفته بچه ی خودتو از دامنت گرفتن چه حالی شدی؟برای آروم کردنت گفتیم مرده!
-یادمه آنا،اتفاقا خوب یادمه،حالا همون دردی که کشیدم گریبان قاتل پسرمم میگیره!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و ننه اشرف دست تنها مشغول تمیز کردن اتاق شد، چشمام رو روی هم گذاشتمو قطره اشکی از چشمام سر خورد،حتی نذاشته بود جگر گوشمو ببینم،چند ماهه که کابوس همچین روزی رو میدیم،از همون روزی که جلوی تموم بزرگای آبادی همچین قولی به عمه داده بودم
،جون آنام در ازای بچه ام،چاره ی دیگه ای هم نداشتم،اگه دوباره برمیگشتم عقب هم دوباره همچین تصمیمی میگرفتم،آنام به اندازه کافی زجر کشیده بود…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻