نعمت با بخشش، تداوم می يابد. امام علی ع
غررالحكم، حدیث 4344
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شـب تار بـر مـلا خواهــــد شد
در راه، عزیـزی ست که با آمـدنش
هر قطبنمـا، قبلهنمـا خواهـد شد
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتهفتم
وقتی دوباره سوار درشکه شدیم , علی به صورت من نگاه می کرد ...
انگار متوجه ی شوقی که از دلم به صورتم نشسته بود شده بود ...
پرسید : لیلا چرا از دیدن گندم اینطور خوشحال میشی ؟ گندمه دیگه , تو که اینجا بزرگ شدی نباید برات فرقی بکنه ...
سکوت کردم ... ولی اینو فهمیدم که من طور دیگه ای به دنیا نگاه می کنم ...
وقتی یک پرنده روی درخت می خونه , فکر می کنم برای من می خونه ...
وقتی یک گربه رو می ببینم , احساسم اینه که می خواد با من حرف بزنه ...
و وقتی شکوفه ها در میان , قدرت خدا رو تو لحظه لحظه ی شکوفایی اونا می دیدم ...
بوی خاک رو دوست داشتم و هر صدایی که می شنیدم برای اون ریتم پیدا می کردم و این چیزی بود که خداوند در وجود من قرار داده بود ...
از اون کوچه های شیاردار حتی درشکه هم نمی تونست رد بشه , این بود که ما توی میدون پیاده شدیم ...
و من به شوق دیدن خانجان , شروع کردم به دویدن ...
علی هم پشت سرم می دوید ...
در خونه رو باز کردم ... خانجان تو حیاط بود ...
خم شده بود و داشت شیرها رو از توی سطل می ریخت تو قابلمه ...
داد زدم : خانجان ...
سرشو بلند کرد ... سطل از دستش افتاد و شیرها ریخت رو زمین ...
با دو دست زد تو سینه اش و گفت : جان دلم ... مادر اومدی ؟ قربون اون صدات برم , اومدی ؟ ...
و هر دو پرواز کردیم به سوی هم و در یک لحظه در آغوش هم قرار گرفتیم و زار زار گریه کردیم ...
خانجان سر و روی منو می بوسید و من سرمو تو سینه اش مالیدم و بوش می کردم ...
بوی خوش مادر مشامم رو پر کرده بود ...
صدای علی در اومد و گفت : خانجان منم اومدم ها , تحویلم بگیرین ...
خانجان اشک هاشو پاک کرد و گفت : خوش اومدی ... خیلی خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ...
ولی کسی به شما نگفت که باید مادرزن سلام هم برین ؟ نباید فردای اینکه من اومدم به دیدنم میومدین ؟
علی گفت : نه به خدا نمی دونستم ... نمی دونم چرا عزیز به من نگفت ! ... ببخشید ولی من اداره می رفتم , نمی شد دیگه ... راه هم که خیلی دوره ... ولی اگر می دونستم , حتما میومدیم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتهشتم
خانجان گفت :من برای بچه ام نگران بودم , حساب منو نکردین ؟ چون تا شما مادرزن سلام نمیومدین , من نباید میومدم خونه ی شما ...
گفتم : خانجان من فکر کردم از ترس عزیز خانم نمیای ؟
گفت : عزیز خانم مگه ترس داره ؟ وا ؟ از چی بترسم ؟ دخترم چلاق و کور بوده یا عیب و ایرادی داشته ؟
علی گفت : نه بابا , همینطوری میگه لیلا ... واسه ی جریان شب عروسی ... حتما اونو میگی دیگه ؟ هان لیلا ؟ ...
گفتم : نمی دونم , همینطوری یک چیزی گفتم ...
وقتی وارد اتاق ها شدیم دیدم کلی تغییر کرده ... اتاق کوچیکه آماده شده برای حسین و زنش ...
گفتم : به به جهاز آوردن ؟ ...
خانجان گفت : آره مادر , قرار بود فردا حسین بیاد و خبرت کنه ... دلم داشت می ترکید که تو نبودی ... حسن می ره خونه ی پدرزنش زندگی کنه ... دو تا اتاق بهشون دادن ...
حسین هم فعلا میاد اینجا ... تا یک اتاق اضافه کنیم ...
سر برج عروسیه ... علی آقا بذار تا عروسی , لیلا پیشم بمونه ... دست تنهام ...
علی دستپاچه شد و گفت : من نیام کمک ؟
خانجان گفت : اگر بیای که خونه ت آب و دون ... ولی گفتی اداره جاتی هستی , نمی تونی ...
گفت : ماشین دارم , یکراست از اداره میام اینجا و برمی گردم ...
و خندید و ادامه داد : خانجان من نمی تونم از لیلا یک نفس دور بشم ... اینو از من نخواین ...
گفت : خدا مهربونترتون کنه ... الهی صد هزار مرتبه شکر ... خیالم از لیلا راحت شد ... همش می ترسیدم و فکر می کردم الان چه بلایی سرش اومده ...
علی گفت : خاطرتون جمع باشه , از گل بالاتر بهش نگفتم و نمی گم ... اینو مردونه به شما قول می دم ... من مثل مردای دیگه نیستم , زنم رو خیلی دوست دارم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هفته ی دفاع مقدس به یاد تمام شهداء صلوات 🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
"ناراحتنباشرفیق!"
خداییداریمکهبخاطر؛
خنداندنگلی...!
آسمانرامیگریاند .
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
همدم غربت و صحرا و بیابان ماندی
از گناهِ مـنِ غـفـلت زده پنهـان ماندی
#یا_مهدی_ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتنهم
خانجان یک نفس عمیق کشید و دست کرد پشت سماور و یک سیگار در آورد و کبریت زد و روشن کرد ...
گفتم : خانجان ؟ باز سیگار می کشین ؟ ...
دوباره آه بلندی کشید و گفت : آره مادر ... ترک کرده بودم ... تو که رفتی و تنها شدم , دوباره پناه بردم به این کوفتی ...
می دونی چیه علی آقا ؟ ... جونم برات بگه ... آقا جان لیلا , مردی بود که فکر می کنم توی این دنیا لنگه نداشت ... من از بچگی از بوی توتون خوشم میومد و هر وقت پدرم سیگار می پیچید , من کنارش می نشستم و تماشا می کردم ...
چهارده سالم بود که متاسفانه یکی کشیدم و بهم مزه داد ... وقتی زن آقا جان شدم , گاهی یواشکی این کارو می کردم و فکر می کردم اون نمی فهمه ...
خوب کار خوبی نبود که زنِ جوون سیگار بکشه ... فکر می کردم اگر یک روز بفهمه خیلی برام گرون تموم بشه ...
یک روز دیدم روی طاقچه برام سیگار گذاشته و همین طور که از در می رفت بیرون , گفت : خانم , کار یواشکی خوبیت نداره ... دلسردی میاره ... هر وقت دوست داشتین بکشین , اگر شما اینطور صلاح می دونین ...
من اونقدر خجالت کشیدم که دیگه توبه کردم لب بزنم ... ولی بازم حریف خودم نشدم و گهگاهی از دستم در می رفت ... تا اونو از دست دادم و دوباره کشیدم ... جلوی کسی نه , ولی پنهونی می کردم ...
تا یک روز دست حسن دیدم ... فکر کردم تقصیر منه , این بود که به طور کلی گذاشتم کنار ...
حسن ول نکرد ... و حالا هم از دوری لیلا بهش پناه بردم ...
ولی اینو می خواستم بگم که پدر لیلا خیلی خوب بود ... اونم هیچ وقت از گل بالا تر به من نگفت ...
علی گوش می داد و بادی به غبغب انداخته بود که انگار اونم مرد خوبیه و اصلا منو آزار نمی ده ...
خواستم لب به شکایت باز کنم و درددلم رو به خانجانم بگم ... ولی اون مادرم بود از اینکه می دید علی اینقدر منو دوست داره , خوشحال شده بود ...
با خودم فکر کردم چرا دنیاشو خراب کنم ؟ بذار فکر کنه من خوشبختم ...
بذار ندونه که این همه مصیبت رو با این سن کم چطور تحمل می کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻