#سلام_امام_زمانم💔
باز آی تا تــو روضه بخوانی برایمان
با های های گریهی جانکاه فــاطـمـه
#یوسف_رحیمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادنهم
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : چشم , بانو ... بریم خواربارها رو خالی کنیم ؟ ...
روزها از پس هم می گذشتن و من با تمام قوا کار می کردم و اینکه این کار سخت منو خسته نمی کرد , باعث تعجم می شد ...
بچه ها عشق من شده بودن ... از اینکه به من مامان می گفتن , احساس خوبی داشتم و فکر می کردم روز به روز بزرگ تر می شم ...
حتی هیکلم هم بطور عجیبی رشد کرده بود ... لباس هام برام کوچیک شده بودن و احتیاج به لباس های جدید داشتم ...
اوایل اردیبهشت بود که رفتم پیش آقای مدیر تا ببینم برای بچه ها چه کاری می تونم انجام بدم ...
با دیدن من از جاش بلند شد , سلام و تعارف کردیم و نشستیم ...
گفتم : مزاحم شدم برای اینکه یک زحمت براتون دارم ... اولا یک مقدار دیگه دفتر نیاز داریم , می خواستم بدونم می تونین کمکم کنین ؟ ...
دوما آیا می تونم تعدادی از بچه ها رو برای امتحان بیارم ؟ می شه اسمشون رو بنویسم ؟ ...
چند تایی آماده شدن ولی کوچیکترها هنوز درست خوندن و نوشتن رو یاد نگرفتن ...
گفت : دیر شده ولی نگران نباشین , من ترتیبش رو می دم ... چند نفرن ؟
گفتم : اونایی که امید دارم آماده بشن تا امتحان , شش نفر ... ولی بقیه رو می تونم تا شهریور برسونم ...
گفت : اینطوری نمی شه , باید اسم همه رو بنویسی اینجا ... برای نام نویسی باید هم مبلغی پرداخت بشه , دارین ؟
گفتم : تمام تلاشم می کنم تا تهیه کنم , اشکالی نداره ...
گفت : بذارین همه امتحان بدن , اگر قبول نشن می تونن شهریور دوباره شرکت کنن ولی اگر الان امتحان ندن دیگه شهریور هم نمی تونن ...
پس اسم همه رو بنویسین ... من کارت ورودشون رو آماده می کنم و خودم میارم پرورشگاه ...
برای دفترچه هم به روی چشمم , یک کاری می کنم ... ولی برای ثبت نام باید خودتون اقدام کنین ...
هزینه رو روی کاغذ نوشت و قرار شد من این مبلغ رو با سجل بچه ها آماده کنم تا فردا ...
همچین پولی نداشتم ... بیست و یک تومن , خیلی زیاد بود ...
هر چی می خواستم خودمو راضی کنم که فقط اسم همون شش نفر دخترای بزرگتر رو بدم , دلم راضی نمی شد ... چون بقیه باید تا سال آینده صبر می کردن ...
از حقوقم هم چیزی باقی نمونده بود , همه رو همون جا خرج می کردم ...
بعد از برخوردی که انیس خانم با من کرده بود دلم نمی خواست به هاشم هم رو بندازم ...
خوب خیلی هم فرصت نداشتم ... به هر کسی که می تونستم برای گرفتن پول فکر کردم ...
زنگ زدم به خاله و با خجالت گفتم : سلام ...
گفت : سلام و زهر انار , زهر انجیر ... آخه کجایی تو دختر ؟ باز یک هفته است نیومدی ...
منم گرفتار ملیزمان شدم , بدجوری ویار داره ... تو هم که یک سر نمی زنی دستی زیر بال من بکنی ...
کارت شد شبانه روزی ؟ یک زنگ هم نمی زنی ...
چه عجب راستی احوال خاله ات رو می پرسی !
گفتم : به خدا شب ها خسته می شم , تا بیام خونه و برگردم وقتم گرفته می شه ...
می دونی خاله دارم بچه ها رو آماده می کنم برای امتحان ...
شب ها بهشون دیکته میگم و سوره قرآن از حفظ می کنن ...
گفت : مگه می تونن امسال امتحان بدن ؟
گفتم : شاید , ولی پول ندارم اسم همه رو بنویسم ...
گفت : منم خدا شاهده الان خیلی گرفتارم ولی یک مقدار بهت می دم ... امسال پسر جواد خان سهم ما رو کم کرده ... نمی دونم چرا ؟ باید رسیدگی کنم ... حالا بیا , یکم بهت می دم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتاد
گفتم : دستتون درد نکنه خاله , یدی رو می فرستم بهش بده ... مدیر فردا میاد اینجا , ببینم چند نفر را می تونم اسم بنویسم
خاله با یدی سه تومن برای من فرستاد ... خیلی کم بود ... مجبور شدم زنگ بزنم به آقا هاشم ...
جواب نداد ...
چند بار دیگه زنگ زدم ولی دیگه اداره ها تعطیل شد و نمی خواستم به خونه شون زنگ بزنم ...
دیگه تنها کاری که می تونستم بکنم دعا بود که خدا به دلش بندازه و یک سر بیاد پرورشگاه ...
ولی غروب شد و بچه ها شام خوردن و دیگه از اومدنش مایوس شدم ...
راه می رفتم و با خودم تکرار می کردم : خدایا حالا چیکار کنم ؟ از کی بگیرم ؟
این فکر دائم تو سرم بود که از کجا پول تهیه کنم ولی حاضر نبودم یکی از اون بچه ها رو حذف کنم ...
اون زمان دخترای بزرگ تر را موظف کرده بودم شب ها به کوچیک تر ها دیکته بگن ...
یاد گرفتنِ لغات اون زمان کار آسونی نبود چون اصولی تدریس نمی شد ...
تازه من تجربه نداشتم و سعی کرده بودم همون طور که یادم داده بودن به بچه ها یاد بدم ...
شب وقتی رفتم به اونا سر بزنم , دیدم دو تا و سه تا نشستن و درس می خونن و این برای من یعنی باید هر طوری شده پول رو تهیه می کردم ... به هر شکلی که می تونستم ...
آروم رفتم کنارشون نشستم ... با دیدن من , ذوق یادگیری در اونا بیشتر شد ...
آمنه دوید تو بغلم نشست ... نوازشش کردم ولی تو همون حال هم به فکر تهیه پول بودم ...
حتی به فکر فروش رادیو و دف افتادم ... چیز زیادی نداشتم جز یک حلقه ی ساده ...
وقتی زن علی بودم دست به فروشش خیلی خوب بود , هر وقت بی پول می شدیم اون یک تیکه از طلا های منو می فروخت و می گفت : بهت قول می دم یک روز بهترشو برات می خرم ...
تو احتیاجی به این چیزا نداری , خودت همین طوری خوبی ...
و من ساده باور می کردم و بی دریغ بهش می دادم ...
اینطوری شد که من مونده بودم و همون حلقه که دستم بود و دلم می خواست نگهش دارم ...
پس فقط می تونستم به خدا التماس کنم ... پشت سر هم می گفتم : خدایا درست کن ... خدایا درست کن ...
یک طرف یاسمن و یک طرف زهرا , با بچه ها حساب کار می کردن ...
زهرا حالا کمک بزرگی برای من بود و حال خودشم خیلی بهتر شده بود ... زرنگ و باهوش و خیلی مهربون بود ...
گاهی همینطور که درس می داد نگاهی با محبت به من می کرد و من با یک لبخند جوابش رو می دادم ...
در این موقع زبیده اومد و گفت : خانم , یکی باهاتون کار داره ...
از خوشحالی فورا بلند شدم ... آقا هاشم اومده بود , غیر از اون کسی نمی تونست اون موقع بیاد اونجا ...
آمنه تو بغلم بود , داشتم می ذاشتمش روی تخت که جلوی در شوکت رو دیدم ...
در حالی که تو دلم می گفتم : خدا بخیر کنه , آخه منو از کجا پیدا کردن ؟
ولی دیگه نمی تونستم تحویلش نگیرم ... کار درستی نبود ...
لبخندی زدم و رفتم و سلام کردم ... دستشو آورد جلو و من باهاش دست دادم ولی منو کشید تو بغلش و بوسید ...
باز موهای صورتش اذیتم کرد ... خوب , من کلاً دلم نمی خواست اون منو ببوسه ولی خودمو کنترل کردم و بردمش دفتر ...
گفتم : چیه شوکت خانم ؟ چرا دست از سرم برنمی دارین ؟ از فردا اینجا بشه پاتوق شما و عزیز خانم که منو بپایین ؟ آخه من دیگه زن علی نیستم , چرا ولم نمی کنین ؟ ...
تو رو خدا منو به حال خودم بذارین , دردسر درست نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است
دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است
هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم
جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است
آقا جان شهادت مادر تسلیت🏴🏴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادیکم
گفت : به خدا اومدم معذرت خواهی ... من ازت شرمنده ام ... تقصیر من بود همه اش ... ولی قسم می خورم قصد بدی نداشتم ... نگرانت شده بودم ... هر چی اومدم سراغت , نبودی ... روز عید اومدم نبودی , مشکوک شدم ... دست خودم نبود ...
چیکار می کردم ؟ مجبور شدم عزیز رو پر کنم و بریم پیش خانجان ... چرا خودت به من نگفتی اینجا کار می کنی ؟ ...
گفتم : آخه لازم نبود ... دیدین که حتی به خانجانم هم نگفتم ... آخه بگم که چی بشه ؟
بزرگتر من خاله است که می دونه ... مگه شماها خرج منو می دین ؟ مگه از دلم , از غصه هام خبر دارین ؟ ... شوکت خانم تو رو خدا منو به حال خودم بذارین ...
اشک تو چشمش حلقه زد و گفت : از من بدی دیدی ؟ تا حالا شده بد تو رو بخوام ؟ ... به خدا عید برات پول آورده بودم ... می خواستم بهت بدم , نبودی ...
گفتم : من پول شماها رو نمی خوام ... اصلا پول می خوام چیکار ؟ خودم دارم ...
یکم موندم و فکر کردم ...
گفتم : صبر کن ببینم ... شوکت خانم پول داری ؟ چقدر داری ؟
از تغییر حالت من , چشم هاش گرد شده بود ...
گفت : دارم ... دارم , چقدر می خوای ؟ هر چی بخوای بهت می دم ...
گفتم : اگر می تونی هزینه ی ثبت نام بچه ها رو بده , فکر کنم هفده تومن می شه ... البته ببین کار خیره , اگر دلت می خواد و راضی هستی این کارو بکن ... ان شالله خدا هم به تو کمک می کنه ...
گفت : باشه لیلا جون , الان چهار تومن با خودم آوردم می خواستم بهت بدم ... بقیه رو بعدا برات میارم ... می تونم , درستش می کنم ...
گفتم : وقت ندارم ... می شه آقا یدی بیاد نزدیک خونه تون از شما بگیره ؟ می تونی تا صبح آمادش کنی ؟ ...
صبح اول وقت لازم دارم ...
شوکت بیشتر از من خوشحال بود چون تا اون موقع ازش چیزی نخواسته بودم ... کاری که هرگز تصورشم نمی کرد ...
با عجله بلند شد و گفت : پس من می رم زودتر تهیه کنم ...
با گرمی بدرقه اش کردم و قرار گذاشتیم صبح زود یدی بره و پول رو ازش بگیره ...
وقتی اون رفت , من تنها کاری که به فکرم رسید این بود که سرم رو به آسمون بلند کنم و عظمت خدا رو شکر کنم و زیر لب گفتم : جز تو کی می تونه اینطور معجزه کنه ؟ ...
کافیه ایمان داشته باشیم ...
وقتی اسم بچه ها رو نوشتم , تلاشم صد چندان شد ... چون می خواستم تعداد بیشتری از اونا قبول بشن ...
راستش کار بدی هم کردم و با بی تجربگی سرشون منت گذاشتم که به سختی پول رو به دست آوردم تا اونا بیشتر درس بخونن
چند روز بعد داشتم درس می دادم که سودابه اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم جنس آورده و تو دفتر منتظرتون هستن ...
گفتم : عزیزم تو بیا جای من درس بده , من زود برمی گردم ...
و خودم با ذوق و شوق دویدم طرف دفتر تا با آقا هاشم حرف بزنم و بهش بگم که بچه ها رو برای امتحان ثبت نام کردم ...
وقتی وارد شدم , هنوز ایستاده بود ... بی قرار به نظر می رسید ... چند تا جعبه شیرینی هم روی میز بود ...
گفتم : سلام آقا هاشم , حالتون خوبه ؟ دستتون درد نکنه شیرینی آوردین ...
گفت : سلام بانوی من , شما چطورین ؟ خوبین ؟ خسته نباشین ...
فردا تولد امام حسین بود , گفتم بچه ها دهنشون رو شیرین کنن ... اون لیستی که داده بودین هم کامل نشد , ان شالله ظرف این چند روز تهیه می کنم و براتون می فرستم ...
گفتم : بفرمایید بشینین ... خدا رو شکر آدم نیکوکار زیاده , صبح اول وقت هم یکی برامون شیرینی آورد ...
شما از چیزی ناراحتین ؟ چرا اخم کردین ؟
گفت : نه ... نه , چیز نیست ...
گفتم : براتون یک خبر خوش دارم ...
فقط به من نگاه کرد و منتظر بود ...
ادامه دادم : اسم بچه ها رو برای امتحان نوشتم ... باورتون می شه ؟ همه رو نوشتم ... حالا اگر قبول شدن که چه بهتر , اگر نشدن شهریور می تونن امتحان بدن ...
خیلی خوب شد , نه ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتاددوم
گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟ چه مرد خوبیه ...
گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...
ناراحت شد و پرسید : از کی گرفتی ؟ از کجا تهیه کردی ؟
گفتم : یکم خاله داد , بقیه اش رو هم از خواهر علی گرفتم ...
با تعجب گفت : خواهر علی از کجا پیداش شده دیگه ؟ تا اونجا که من می دونم از اونا فرار می کنی ...
آخ لیلا ... آخ از دست تو ... چرا به خودم نگفتی ؟ مگه شده تو رو تو این راه , تنها بذارم ؟
گفتم : به خدا دیگه خجالت کشیدم ... من دارم کارای اضافه می کنم , نباید شما رو تحت فشار قرار بدم ...
فقط گفتم که خوشحال بشین چون خودم خیلی خوشحالم ... ولی نمی تونم بهتون دروغ بگم , اگر اون شب اومده بودین از شما می خواستم ...
راستش آقا هاشم , من بهتون هم زنگ زدم نبودین ...
نگاهی با افسوس به من کرد و یکم ساکت موند ... رفت روی صندلی نشست و گفت : لیلا ؟
گفتم : بله آقا هاشم ؟ بفرمایید ... چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدین ؟ من کار بدی کردم ؟
گفت : نه , نه ... من یک مدتی باید برم مسافرت , نمی دونم چقدر طول می کشه ...
بی اختیار به هم ریختم و با صدای بلند گفتم : وای نه , تو رو خدا نرین ...
گفت : نمی دونی خودم چقدر ناراحتم ... نمی دونم این ماموریت دیگه از کجا در اومد ؟
ولی حدس می زنم زیر سر کی باشه ... یک بنیادی به اسم پهلوی راه افتاده و تو شهرستان ها پرورشگاه باز می کنن , من به عنوان ناظر باید برم ...
ولی حالا چرا من ؟ نمی دونم ...
گفتم : حالا من باید چیکار کنم ؟
گفت : نگران نباش , یک آقایی به اسم مرادی میاد پیشت ... بهش سفارش های لازم رو کردم ...
باهات همکاری می کنه ...
با ناراحتی گفتم : ولی می دونم که نمی تونم مثل شما روش حساب کنم ...
گفت : نه بابا , هر کاری داشتی بهش بگو ... منم حتما تماس می گیرم , ولت نمی کنم تو این کار سخت ... نگرانی من از چیز دیگه است ...
گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟
آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ...
تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ...
گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ...
ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ...
بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟
تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ...
قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ...
گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ...
منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ...
نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ...
با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ...
به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ...
و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ...
نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_آه دستت بشکنه!💔
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
الا که صاحب عزای تمام غم هایی
دوباره فاطمـیـــــہ آمـد نمی آیی؟😔
🔸شاعر: محمدبیابانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادسوم
دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم ... انگار همه چیز ناقص شده بود و من احساس تنهایی می کردم ...
مثل این بود که پشتیبانم رو از دست داده بودم
مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون ...
نمی دونم چرا رفتن آقا هاشم برای من انقدر سخت شده بود که داشتم فکر کردم شاید خواب می بینم و هر لحظه ممکنه بیدار بشم ...
با خودم می گفتم آخه من بدون آقا هاشم چطوری از پس کارا بر بیام ؟ حرفم رو به کی بزنم ؟
اون بود که هر چی می خواستم در اختیارم می گذاشت , حالا کی به حرفم گوش می ده ؟ ...
اگر در نبودن اون دوباره انیس خانم بیاد سراغم و منو بیرون کنه چیکار می تونم بکنم ؟ ...
با بی حالی رفتم و جنس هایی رو که آقا هاشم آورده بود رو از راننده تحویل گرفتم ...
راستش خودمو باخته بودم ...
اصلا حس کار کردن نداشتم ... دنبال پناهگاهی می گشتم ...
برای همین رفتم به خاله زنگ زدم ... خودش گوشی رو برداشت بدون مقدمه , عصبی و ناراحت گفتم : خاله , آقا هاشم رفت ... حالا من چیکار کنم ؟
خیلی قاطع گفت : وا ؟ خوب بره , به تو چه ؟ چیکار کنم یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون بود که ازم حمایت می کرد ...
گفت : لیلا خجالت بکش ... تو احتیاج به حمایت کسی نداری ...
تازه اگر شل نباشی و همین طور محکم رفتار کنی , همه ازت حمایت می کنن ... نترس , من باهاتم ...
اصلا تو به کسی نیاز نداری ... گوش کن چی می گم ... سینه جلو , گردن راست , قدم ها محکم , راه برو و به همه دستور بده ...
بعد می ببینی که همه خودشون فکر می کنن باید از تو اطاعت کنن ...
لیلا جون , دخترم قدرت رو کسی به آدم نمی ده ، خودت باید به دست بیاری ...
حرفی که می زنی حتی اگر غلط بود , دو توش نیار ...
نبینم خودتو باختی ...
تو الان با وقتی که هاشم بود چه فرقی کردی ؟ فقط داری فکر می کنی که نمی تونی ... پس نمی تونی ...
ولی تو لیلایی , فرق نکردی ... همونی هستی که باعث شدی هاشم و من و انیس و کل شهرداری ازت حمایت کنیم ... همونی هستی که مدیر مدرسه قوانین رو به خاطر تو دست کاری کرد ...
کجای این کارا هاشم بود ؟ تو رو خدا به من نگو نمی تونی ... من قبول ندارم ...
فردا بچه ها باید امتحان بدن , هزار تا برنامه داری ...
ببین منو ... زندگی اینجوریه , دائم باید مراقب باشی و تلاش کنی وگرنه بقیه می رن و تو جا می مونی ... زود باش بهم بگو که منتظر کس دیگه ای نیستی ...
دستت رو بگیر روی زانوی خودت و بگو یا علی ... به امید کسی بشینی , باختی ... لیلا ؟
چی شد ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : گوش می کنم خاله جون ... قربونت برم الهی ...
ممنونم , شما راست میگی ... من خیلی کارا بدون آقا هاشم کردم ... بازم می تونم , نه ؟؟ ...
گفت : معلومه که می تونی ... هاشم کیه ؟ یک پادوی شهرداریه ...
انیس دلش خوشه برای پسرش کار پیدا کرده ... همه جا می شینه و پا میشه میگه بازرس و رئیس پرورشگاه هاست ...
حالا ببینه کدوم پرورشگاه از همه بهتره ؟ ... هاشم جونش می تونه همه رو مثل مال تو بکنه ؟ اون وقت بیاد پُز بده ...
تو اینو ثابت کن لیلا جون ...
گفتم : چشم خاله ... رو چشمم ...
با اینکه این حرفا نتونسته بود ترس رو از دلم بیرون کنه ولی وانمود کردم که می تونم ... محکم قدم برمی داشتم و دستور می دادم ... می خواستم همه بدونن که نمی تونن رو حرف من حرف بزنن ...
و این طوری به کارم ادامه دادم ...
حالا درس بچه ها برای من در درجه اول اهمیت بود و تمام وقت منو می گرفت ...
دو روز بعد تو آشپزخونه بودم و به زبیده کمک می کردم تا برای بچه ها کتلت درست کنیم ...
اون مینداخت تو ماهیتابه و من سرخ می کردم و همین طور با هم حرف می زدیم ... زبیده گفت : چند تا از بچه ها اسهال شدن نمی تونن کتلت بخورن , به اونا چی بدم ؟ ...
پرسیدم : چند نفر ؟
گفت : هفت هشت تایی میشن ...
گفتم : حتما چیزِ ناجوری خوردن ... باید دکتر رو خبر کنیم ... ببین زبیده جان , خودت به انیس خانم زنگ بزن و بگو دکتر رو بفرسته ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادچهارم
رفتم سراغ بچه ها , دیدم تعدادشون از اونی که زبیده می گفت بیشتره و چون حالشون خیلی بد نبود , متوجه نشده بودیم ...
برگشتم ... دقت کردم تا بفهمم ممکن بود از چی باشه ... همه ی مواد غذایی رو چک کردم ...
ولی متوجه ی چیز ناجوری نشدم ...
نسا چند تا تلمبه زد که آب برداره برای شستن سبزی هایی که از باغچه ی خودمون چیده بودیم ...
من احساس کردم بوی ناخوشایندی میاد ...
آب رو ریختم تو لیوان , دیدم کدر و بدرنگه ... بو کردم , دیدم این بوی بد از آبه ...
فورا متوجه شدم که آب انبار , کثیف و غیرقابل استفاده شده و برای همین بچه ها مریض شدن ...
به خاله زنگ زدم و ازش دستورهای لازم رو گرفتم
بعد به زبیده و نسا گفتم : هر کاری با آب دارین فقط با آب جوشیده انجامش بدین ...
برای بچه های مریض , کته درست کنین ...
سودابه , برو به آقا یدی بگو بره ماست چرخ کرده بگیره که چربی نداشته باشه ...
سر شب دکتر هم اومد و براشون دارو نوشت ...
با اینکه دواهای اونا را داده بودم , صبح حالشون بدتر شده بود و تعداد بیشتری از دخترا مبتلا شده بودن ...
همه چیز تو پرورشگاه تحت تاثیر این بیماری که خودمم مبتلا شده بودم , قرار گرفته بود ...
به اداره زنگ زدم و گفتم : لطفا بگین آقای مرادی صحبت کنن ...
گفت : نیستن ... شما ؟
گفتم : لطفا بگین تو پرورشگاه بهشون نیاز هست , میشه یک سر بیان ؟ ...
پرسید : از پرورشگاه زنگ می زنین ؟
گفتم : بله آقا ....
گفت : شما لیلا خانمی ؟
گفتم : بله ...
گفت : چشم بهشون می گم , امرتون اطاعت می شه ...
از برخورد مودبانه ی اون مرد تعجب کردم و گوشی رو گذاشتم ...
درست یک ساعت بعد آقای مرادی اومد ... مرد ریزنقشی بود با سیبل قیطونی ...
خودشو معرفی کرد و از دیدن من جا خورد ...
پرسید : لیلا خانم معروف شمایید ؟ واقعا ؟
سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم : بله , منم ... چرا تعجب کردین ؟
گفت : خیلی ازتون تعریف شنیدم فکر می کردم اقلا همسن مادر من باشین ؟ شما چند سال دارین ؟
باورم نمی شه اینجا رو به شما سپرده باشن
گفتم : آقای مرادی , سن من به درد شما نمی خوره ... کارم به دردتون می خوره ... الانم من به شما احتیاج دارم , بچه ها اغلب مریض شدن آقا ...
اینطور که فهمیدم آب انبار ما احتیاج به تمیز شدن داره ... آب توش بو گرفته و کدر شده ... پس احتمال اینکه از آب باشه , زیاده ...
به هر حال آب انبار باید تمیز بشه , ظاهرا مدت هاست به همین حال مونده ...
می ترسم بچه ها بیشتر از این مریض بشن ... قبلا سالک و چند تا بیماری پوستی گرفته بودن ... میشه یک کاری برامون بکنین ؟
یکم به من نگاه کرد و انگار باورش نمی شد این حرفا از دهن من در بیاد ...
کنار گوشش رو خاروند گفت : عجب ؟ شما از کجا می دونین مال آبه ؟
گفتم : گیرم مال آب نباشه ... کثیف که هست , نباید تمیز بشه ؟ این بچه ها آب کثیف بخورن ؟
گفت : ببخشید ... الان چقدر آب داره ؟
گفتم تا نصف ... ولی چون پنج روز دیگه نوبت آب ماست , باید زودتر دست به کار بشیم ...
گفت : باشه , برم ببینم چی میشه ...
زبیده رو باهاش فرستادم ...
بعد از مدتی اومد و گفت : نمی شه ... آب زیاده , حتی اگر بخوایم بکشیم هم کارگر می خواد ... شما یکم آهک بریزین توش , ضدعفونی میشه ...
گفتم : آقای مرادی , بچه ها اسهال گرفتن ... به خوردشون آهک بدم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
انا لله و انا الیه راجعون
یه مادری که عاشق امام رضا علیه السلام بود و خیلی دوست داشت که به پابوس امام رضا مشرف بشه ولی قسمتش نشد.....
الان از خاکسپاریش داریم برمیگردیم دعا کنید امشب امام رضا علیه السلام به دادش برسه....😭😭
اگر دوستان در حد توان و لطفشون اگر امکان داره براش نماز لیله الدین بخونید🙏🙏 سعیده فرزند محمد حسین🌺🏴
Poyanfar - Hame Madar Daran Man Nadaram.mp3
3.51M
همه مادر دارند من ندارم....🖤🏴
@delneveshte_hadis110