eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بعدازصرف صبحونه به مادرفرنوش خاله راضیه کمک کردم تامیزوجمع کنه بااینکه میدونست هرکاری کنه تاظرفارونشورم اروم نمیگیرم اماکمی اعتراض کرد اماطبق معمول تسلیم شد سریع ظرفاروشستم اماازاونجایی که کمی بی دست وپا بودم یه بشقاب ازدست کفیم سرخورد و روی سرامیک اشپزخونه افتادهمه به سمتم نگاه کردن شرمگین گفتم:ببخشیدازدستم سرخورد...نمیدونستم اون بشقاب چندمین ظرفی بودکه تواین یک ماه موندنم توخونه خانواده فرنوش شکسته بودم...ازوقتی که اطرافیانمو شناختم و واژه زندگی رولمس کردم ازتمام خصلت هاوخصوصیاتم راضی بودم وهیچ گله ای نداشتم جز بی دست وپابودنم ...خصلتی که همیشه بابتش مسخره ام کردن وهمینطورسرزنش ...بعدازمعذرت خواهی بابت خرابکاریم واتمام شست وشوی ظرف هاسریع مقنعه وچادرمشکیم روپوشیدم وازخونه زدم بیرون باید قبل ازهرچیزی کارپیدامیکردم یک ماه خوردن وخوابیدن تنبلم کرده بود باید دیگه یه دستی به سرو وضع زندگی آشفتم میکشیدم ...اونقدربه شماره های مختلف اگهی های توروزنامه زنگ زده بودم که کلافه رونیمکت پارک ولوشده بودم بازهم جای شکرش باقی بودپارک خلوت بودوآبروم درامان بود...داشت اشکم درمیومداشکی که همیشه دنبال یه بهانه کوچیک بودتا ابرازوجودکنه یدفعه حرف همیشه باباروبخاطراوردم)توکلت به خداباشه خدابزرگترازاونیه که من وتوفکرمیکنیم(همین یادآوری جمله باباکافی بودبرای قوی شدنم برای اینکه با انرژی دنبال کاربگردم بدون اینکه خودمو ببازم دیگه آفتاب نبودکه میتابید امیدبود واقعا چقدرشگفت انگیزبودخدایی که من ناامیدوکه به دنبال یه کورسوی امید میگشتم درکسری ازثانیه تبدیل به منی کرد که حتی اگه یه دنیا مقابلش بایستن و بر ضدش باشن بازهم قوی ومحکم می ایسته ومبارزه میکنه.نفس عمیقی کشیدم:خدایا به امیدتو... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 اما تا خواستم دوباره نگاهموبه خط های ریزاگهی بدوزم صدای مردانه ای منوخطاب قرارداد:خانوم خداداد؟ سرموبلندکردم وبه مردی همسن بابا،کت وشلوارپوشیده وکروات زده وکاملا مرتب نگاه کردم طبق عادتی که داشتم بادیدن بزرگترازجابرخاستم :سلام خودمم بفرمایین لبخندی زد:سلام دخترم من پاکزادم نادرپاکزاد دوست قدیمی پدرت من هم متقابلا لبخند زدم:سلام خوشحالم ازدیدنتون امامن همه دوستای بابارومیشناختم اماشمارو... -که اینطور- گفتم که دوست قدیمی -دخترم دنبال کارمیگردی؟درسته؟ -بعله اماشما ازکجا... خب من مدتی هست که دنبالت میگردم پدرت قبل از مرگ تو رو به من سپرده اومدم که دینمو اداکنم متعجب نگاهش کردم که گفت:من به منشی نیازدارم ولی بهترازتوکه هم تحصیل کرده ای هم دختراون خدابیامرز بدست اومده باشه- ممنون امادلم نمیخوادجایگاهی روداشته باشم که باپارتی... نگاه عمیقی بهم انداخت :تودخترخیلی خوبی هستی وهمینطورمنطقی وعاقل امادخترم این پارتی نیست این کمکه وفکرکنم توهم به این کمک نیازداشته باشی کمی فکر کردم این مرد درست میگفت من واقعا به این کمک نیاز داشتم تا کی میخواستم سربار زندگی و خانواده ی فرنوش باشم هرچقدر هم آدمهای مهمون نواز و خوبی هم که باشن ولی خب باز من مهمون بودم و از همه بدتر یه غریبه شاید اگر از اقوامشون بودم خیالم از اینکه اونا باهام رودروایسی ندارن راحت بود اما من فقط دوست فرنوش بودم و بس! تا کی تو خونه ی اونا بخورم و بخوابم ؟هر چی باشه اونا یه خانواده ان و وجود یه غریبه ممکنه خیلی از کاراشون رو مخطل کرده باشه من به این کمک نیاز داشتم چون بابا به من تنبلی و خوردن و خوابیدن یاد نداده بود من دختر همون پلیسی ام که یه لحظه هم آرامش نداشت و شبانه روز در حال کار کردن بود و آخر سر جونشو در راه کارش داد و اونوقت دخترش یه ماهه که خونه ی دوستش مونده ،خورده و خوابیده و هیچ کار مفیدی نکرده من نیاز به کمک این مرد داشتم چون علاوه بر کار کردن و مشغول کردن خودم و دور کردن ذهن سرکشم از خاطرات خوب پدرم نیاز به پولی داشتم که باهاش خونه ای بخرم و توش زندگی کنم.... همچنان داشتم به مشکلات و نیازم به این کمک فکر میکردم که تردیدی در مغزم زمزمه کرد )تو که این مرد رو نمیشناسی یعنی هرکس که اومد و گفت دوست قدیمی پدرته تو باید قبول کنی و هر پیشنهادی که داد با آغوش باز پذیرا باشی ؟....اما خب اون اسم منو میدونست و منو میشناخت در ضمن گفت بابا قبل از مرگ منو به اون سپرده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
23.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آواز زیبا ودلنشین 🌹🌸                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
یه چیزایی تو زندگی ..‌ هیچوقت مثل اول نمیشه ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
کسی چون من ... اگر دیدی برای ماندنت جان داد ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگم کاش تنها گذاشتن همدیگه تو این دنیا یه مجازاتی داشت یا گناه بود ... اونوقت به همین راحتی یه نفرو که با همه ی وجود، دوستمون داشته رها نمیکردیم بریم                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💖 خاک پایت توتیای چشم ما یابن الزهرا کی می آیی از سفر @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سرهنگ خداداد بزرگ با اون همه دلاوری و شجاعتش رو همه میشناسن در ضمن اصلا از کجا معلوم محیط کاریی که بهت معرفی میکنه محیط سالمی باشه از کجا معلوم که قصد سویی نداشته باشه ؟( اره راست میگفت سرهنگ خداداد رو خیلی ها میشناختن ولی همون خیلی ها الان کجان ؟چرا سراغی از تنها یادگار سرهنگ نمیگیرن چرا اونوقت که بعد از مرگ بابا با حیله گری خونه و زندگیمون به باد رفت کسی نبود که دستمو بگیره و کمکم کنه ؟من شناختی رو این مرد نداشتم و نمیدونستم محیط کاریش چجوریه اما خب یکم تحقیق و فکر کردن ضرری نداره، داره ؟ با سوءظن به آقای پاکزاد نگاه کردم و گفتم :من باید راجب پیشنهادتون فکر بکنم آقای پاکزاد هم با لبخند مهربونی جواب داد :باشه دخترم کار درستی میکنی کارتی جلوم گرفت و ادامه داد:این شماره تماس منه و آدرس شرکت هم پایین کارت نوشته شده همینکه خواستم کارت رو از دستش بگ یرم دستش رو عقب کشید و گفت :یه هفته وقت داری که نتیجه رو اعلام کنی شرکت من متقاضی زیاد داره دیر بجنبی یکی دیگه شغلتو ازت میگیره با تشکری کارت رو از دستش گرفتم و قول دادم که نتیجه رو خیلی زود بهش اعلام کنم با انرژی مضاعف به سمت خونه ی فرنوش اینا راه افتادم و همینکه وارد خونه شدم با شادی گفتم :سلام به همگی عمو با لبخند گفت :سلام آیه خانوم چی شده عمو ?خیلی خوشحالی! فرنوش که هنوز سر تصمیم من برای رفتن دلگیر بود با اخم گفت :بله دیگه داره از پیشمون میره خوشحاله! خاله به فرنوش تشر زد :ببینم میتونی با این حرفات همه رو ناراحت کنی یا نه ؟ فرهود به ادامه یافتن بحث بین مادرش و فرنوش خاتمه داد و گفت :خوب آیه خانوم نگفتین چه اتفاقی افتاده ؟ با شادی خندیدم و گفتم:کار پیدا کردم عمو اخمی کرد و گفت :از کجا ؟چطوری ؟ روی مبل کنار فرنوش نشستم و بغلش کردم که سعی کرد خودش رو جدا کنه ولی مگه من میذاشتم دوستی که توی تمام این مدت پناهم بوده ازم دلگیر بشه ؟ همچنان که سعی در نگه داشتن فرنوش تو آغوشم داشتم جواب عمو رو با لبخند دادم :یکی از دوستای قدیمی پدرم منو دید و گفت بابا قبل از مرگش منو به اون سپرده و اونم یه دینی به پدرم داره که میخواد جبرانش کنه گفت شرکتش منشی نداره و میتونم براش کار کنم فرهود :این دوست پدرتون چرا الان پیداش شده ؟ دوستای بابا رو میشناختم ولی نمیدونم این آقا- نمیدونم راستش خودمم نمی شناسمش خودش رو دوست قدیمی بابا معرفی کرده من نمیدونم دقیقا کیه و چی دینی به بابا داره. خاله با ترس گفت :وااا خدا مرگم بده تو ام همینطوری قبول کردی دختر ؟ -نه خاله جون هنوز جوابی ندادم و گفتم باید فکر کنم فرهود :نیازی به فکر کردن نیست ما نسبت به شما مسئولیم آیه خانوم نمیتونیم اجازه بدیم شما به خاطر اینکه زودتر از شر ما خلاص بشین به آدمای تو خیابون اعتماد کنید و خدایی نکرده بلایی سرتون بیاد! عمو :درسته دخترم صبر کن با کمک هم برات دنبال یه کار بهتر میگردیم عجله ای هم که نیست آخه عمو میتونیم با یه تحقیق راجب محل کارش تصمیم بگیریم فرهود :خوب شاید کار بهتری هم نسبت به منشی بودن پیدا بشه هوووم؟؟؟؟؟؟؟ خاله :آره عزیزم فرهود درست میگه رو به فرنوش گفتم :حالا تو چرا اینقدر ساکتی ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 فرنوش :من با تو هیچ حرفی ندارم مگه اصال حرف من برات مهمه ؟؟؟؟؟؟؟؟ من که نمیتونم تا ابد مزاحم شما باشم- فرنوش آخه حرفت عقلانی نیست مهمون یه روز دو روز خودت میفهمی داری از من چی میخوای ؟تا حالا این حس بهت دست داده که مزاحم و سربار باشی ? خاله پرید وسط حرفم و گفت :آیه جان خدا شاهده که تو از فرنوش برام کمتر نیستی اگه هم انتخاب رو گذاشتیم به عهده ی خودت به خاطر اینه که دختر بزرگ و عاقلی هستی و نمیخوایم این حس بهت دست بده که داریم بهت دستور میدیم وگرنه ما از خدامونه که تو همیشه اینجا باشی عمو :آره دخترم تو مزاحم بدون نقطه ی خونه ی مایی خندیدم و گفتم :ممنون عمو ولی بالاخره منم باید رو پای خودم وایسم فرهود :نمیتونی از همکارای پدرت کمک بگیری یا اصلا بری همون آگاهی کار کنی ؟ خودمم وقتی بچه بودم روش فکر کردم اما بابا همیشه مخالف بود میگفت پلیس بودن یعنی کلی- مشکل و دردسر کل زندگیت رو باید بذاری سرش و همیشه هم جونت در خطره منم که دست و پاچلفتی! بابام همیشه میگفت دو روزه سرمو به باد میدم با یاد آوری خاطرات شیرین بابا که به شوخی میگفت :آیه همیشه فکر میکردم اگه بچه ای داشته باشم اونم مثل خودم پلیس میشه ولی الان پشیمون شدم هرکاره ای که میشی بشو فقط پلیس نشو پامو به زمین کوبیدم و گفتم :عهه بابا برای چی ؟ بلند خندید و گفت :از بس دست و پاچلفتی هستی دختر جیغ زدم :بـــــــــــــــــــابــــــــــــــا و داشتم با عجله به سمت خونه میرفتم که نمیدونم چی شد که با کله افتادم زمین قهقهه ی بابا بلند شد خودمم خنده ام گرفت که بابا برگشت و گفت :اینا ...اینا بعد خانوم میخواد پلیس هم بشه برا من، بپا شصت پات نره تو چشت دخترم با حرص گفتم :خیلی بدی بابا بوسه ای رو موهام نشوند و گفت :به جاش تو خوبی بغلش کردم که دوباره گفت :حالا که اینقدر خوبی برو برای بابا یه چایی بیار خستگی اش در بیاد باصدای عمو از خاطراتم بیرون اومدم. عمو :من هنوز سر حرفم هستم آیه جان وقتی کسی رو نمیشناسی نباید بهش اعتماد کنی محیط کارش و حتی خود اون آقا منم اعتماد نکردم عمو جون فقط میخوام یه ذره- راجب شرکت و تحقیق کنم فرهود :دیگه چی ؟تا وقتی من اینجام شما بری تحقیق کنی ؟ خاله :آره دخترم آدرس و شماره ای از اون آقا بده فرهود بره دنبال تحقیق -آخه نمیخوام زحمت بشه فرنوش محکم کوبید تو پهلوم و گفت :یه کلمه دیگه حرف بزنی جوری میزنمت که دیگه نتونی یه کلمه هم حرف بزنی عمو بلند خندید و گفت :چه کردی آیه خانوم که دختر من اینقدر از دستت شکاره !? هرچقدر خواستم اون روز به خاله توی ناهار پختن کمک کنم قبول نکرد فکر کنم میترسید ظرفاش ناقص تر از اینی که شده بود بشه. دو سه روزی از اون ماجرا میگذشت که فرهود بالاخره نتیجه رو اعلام کرد اینقدر از امکانات شرکت و خوبی و آقایی آقای پاکزاد گفت که همه مشتاق شده بودن زودتر اونجا کار بگیرم تنها چیزی که یه ذره عمو رو دودل کرده بود این بود که فرهود گفت آقای پاکزاد یه پسری داره که پسر ناخلفیه و اصلا به پدرش نرفته اما از اونجایی که تو اون شرکت کار نمیکرد مشکلی نبود فردای اون روز با وسواس آماده شدم و به سمت شرکت راه افتادم. از نگهبانی پرسیدم شرکت پاکان کجاست و اون هم در جواب فقط گفت :طبقه ی دوازدهم وقتی وارد شرکت شدم از دیزاین فوق العاده اش نزدیک بود غش کنم پارکت های شکلاتی و میز و صندلی های کرمی و عکس های فوق العاده باشکوه از ساختمون ها و برج هایی که کار شرکت پاکزاد بود به سمت منشی رفتم که به سمتم برگشت اوخی حامله بود! پس بگو چرا به منشی نیاز داشتن منشی با مهربونی گفت :سلام عزیزم چیزی میخوای ؟ هول کردم و گفتم :اوم ..اوم راستی ...اوم آها آقای پاکزاد گفته بودن که بیام برای مصاحبه ی کاری لبخند دلنشینی زد و بعد از هماهنگ کردن با آقای پاکزاد منو فرستاد داخل اتاق اتاق پاکزاد خیلی قشنگ تر بود با دیزاین نسکافه ای و سه چهارتا گل و گیاه چهار گوشه ی اتاقش و یه میز کنفرانس بیضی شکل بزرگ سیاه رنگ وسط اتاق ،سمت چپ اتاق هم یه فضای کوچیک با مبل های کرمی رنگ و یه میز وسطشون گذاشته شده بود سلام کردم که اون هم مشتاقانه و با مهربانی جوابمو داد :سلام دخترم بفرما بشین بعد از صحبت هایی در مورد کار و امضای قرار داد قرار شد فردا کارمو شروع کنم و اون خانوم مهربون هم وظایفمو بهم توضیح بده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لری دلنشین تقدیم به همراهان عزیز❤️                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگران را ببخش، حتی وقتی متاسف نیستند. بگذار حق با آنان باشد، اگر این چیزیست که به آن نیازمندند … . .                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 🍃 پاسخ امام رضا علیه السلام به شخصی که گفت، برای من و خانواده‌ام دعا کنید... 🎤 | حجت الاسلام فرحزاد در حرم مطهر رضوی @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه پزشکیان قبل وبعدشهادت رئیس جمهورشهید برداشت آزاد... هر طور دوس دارین برداشت کنید😳😳😳
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
AUD-20220614-WA0036.mp3
3.23M
حزب سی و چهارم (۱۴۲ الی ۱۷۰ اعراف) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
اللَّهُـمَّ‌أَرِنِے‌الطَّلْعَةَالرَّشِيدَةَ' قلب زمین گرفته! زمان را قرار نیست💔 اۍ بغض مانده 😭 در دل هفت آسمان!💔 بیا😭 @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 عمو و خاله برای استخدامم یه کیک خریدن و یه جشن کوچیک با خانواده ی مهربونشون گرفتیم واقعا جای بابام خالی که همچین روزی رو با اون جشن بگیرم و اون با شوخیاش و اذیت کردناش حرصمو در بیاره!! فردا صبح رأس ساعت 8توی شرکت بودم بعد از آشنایی با تمام پرسنل شرکت، مریم منشی شرکت شروع به توضیح کارام کرد، داشت با کامپیوتر بهم توضیح میداد که فایل قرار دادها و نقشه ها کجاست که یه پوشه ی ستاره مانند رو بهم نشون داد و گفت :این پوشه مهم ترین پوشه است نقشه ها و کارهای مهم و قرار داد های پر پول شرکت همشون تو همین پوشه همینطور که حواسم به حرفاش بود و داشتم به مانیتور نگاه میکردم دستمو گذاشتم رو میز که یهو جیغ مریم بلند شد و گفت :خاک به سرم شد پاکش کردی با ترس نگاهش کردم هرکاری کردیم نتونستیم فایل رو برگردونیم دیگه داشت اشکم در میومد که آقای پاکزاد از دفترش اومد بیرون و با دیدن قیافه ی نابود من و مریم با هول پرسید :چی شده ؟ مریم :آقای پاکزاد فایل پاکان پاک شد آقای پاکزاد اخمی کرد و گفت :برای چی ؟چطور ؟ با شرمندگی گفتم :تقصیر من شد پاکزاد همینطور نگاهم میکرد که با بغض گفتم :به خدا از قصد نکردم دستم خورد بلند خندید و گفت :اشکال نداره دختر حالا چرا خودتو شکل گربه ی شرک میکنی ؟فکر کردی من از اون پوشه به اون مهمی فقط یه نسخه دارم ؟احتیاط شرط عقله دخترم من تو لب تاپ خودمم یه کپی از اون پوشه دارم ناراحت نباش باحرفی که اقای پاکزاد زد انگاردنیا رو بهم دادن نفس راحتی کشیدم وگفتم:خداروشکربازم متاسفم اقای پاکزاد با لبخندی عمیق نگاهم کرد انگار که محودرافکارش شده شایدم مثل من عادت داره توخاطراتش فرومیره چند لحظه بعد ازدنیای افکارش جدا شد و نگاهم کرد:پدرت ازخصوصیاتت گفته بود... ازخجالت سرخ شدم کامل متوجه منظوراقای پاکزاد شده بودم ...بابا ازخصلت غیرارادیم براش گفته بود ازبی دست وپا بودنم واشک دم مشکم ...تودلم به بابا که با اینکه همه میگن مرده اما هنوزتو قلب من زنده ست گفتم:باباچرابهش گفتی ?دیگه من چجوری سرموبلندکنم... حس کردم صدای باباروشنیدم وجمله همیشگیش:دخترم نباید ازچیزی که هستی خجالت بکشی... وهمین چند کلمه بس بود برای برگردوندن اعتماد به نفس تحلیل رفتم ...لبخندی زدم :باباهمیشه به من لطف داشته اقای پاکزاد خندیدوگفت:خب خانوما من میرم اتاقم شمابه کارتون برسین. روزاول کاری به آموزش های مریم ویادگیری های من گذشت هرچند که بنده خدا ازبس هرچیزی رو چند باربهم توضیح داده بود کلافه شده بود اما ازش ممنون بودم که خنگ بودنمو به روم نیاورد...کاراصلیم ازروز دوم شروع شد اما هنوزم مشکلاتی داشتم امابا کمک همکارای متشخصی که داشتم کم کم مشکلاتم حل شد وکارمو یادگرفتم وبهش عادت کردم...ازهمه چی راضی بودم ساعت کاری ،محیط کاری، حقوق وخیلی مزایای دیگه .واقعا ازخداممنون بودم. پدرم روبرده بود پیش خودش ومن فکرمیکردم تنهاشدم امافرنوش وخانواده شو برام فرستاد...وقتی که ازپیداکردن کار ناامید بودم اقای پاکزاد و فرستاد...معجزاتش حالمو دگرگون میکنه...وروزبه روزایمانموبیشتر...نمیدونم ته قصه چی پیش میاد و نمیخوامم بدونم فقط میخوام تو زمان حال سیر کنم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ازشغل خوبی که به کمک خدا وبه واسطه بندش نصیبم شده استفاده کنمو خودمو بکشم بالا ازمردابی که شاید امتحانی باشه برای اثبات ارزش وجودیم...درکنارکارکردن دنبال خونه میگشتم با اینکه پول زیادی نداشتم اما حاضربودم تو بدترین جاهاهم زندگی کنم حداقلش خیالم راحت بودکه سربارنیستم هرچندکه خانواده فرنوش اونقدرخوب بودن که حتی یک بارهم بخاطرسربارشدنم حتی یک کلمه هم نگفتن ...همیشه به دنیا نگاه میکردم وافسوس میخوردم برای نبود آدم خوب اما وقتی این خانواده رودیدم متوجه شدم خوبی هنوزم که هنوزه موندگاره وازقلبا نرفته ...خانواده فرنوش مثل فرشته های نجات، منی روکه غریبه بودم روبه خونشون راه دادن وخونشون شدپناهگاه امنم...پدرش پدری کرد ومادرش مادری...فرنوش خواهرم بودوفرهود برادرم...وچقدر فرهود برام قابل احترام وهمینطورهم قابل اعتماد...فرهودی که بخاطر راحت بودن من از راحتی خودش گذشته بود وطوری رفت وامد میکنه که منومعذب نکنه وچقدرحس خوبی روانسان لمس میکنه زمانی که کسی بی ریا...صادقانه...بهت محبت میکنه یه محبت سربسته ...طوری که حتی بهت اجازه نمیده ازش تشکرکنی...یه محبت سربسته تااحساس دین نکنی...وچقدرممنون بودم ازفرشته های نجاتم که بهم محبت میکردن...اونم سربسته.!..نمیدونم چندروزازکارم گذشته بودفقط میدونستم کمترازیک ماه ...به اون چیزی هم که میدونستم شک داشتم ...قراربودجلسه مهمی تو شرکت برگزار بشه جلسه ای که به پروژه جدیدی که قراربود خیلی پرسود باشه مربوط میشد...جلسه رأس ساعت ۱۰ بود.زمان زیادی باقی نمونده بود که آقای پاکزاد سراسیمه ازاتاقش بیرون اومد وبهم نزدیک شد:آیه دخترم من پرونده رواشتباهی اوردم بهت زده نگاهش کردم تااون جایی که میدونستم این جلسه باحضور افراد مهم وسرشناسی قراربود برگزارشه وجاگذاشتن پرونده به معنی ازهم پاشیدن جلسه برای همیشه است ودرنتیجه پروژه پرسودی که اقای پاکزاد کلی براش تلاش کرده هم عملی نمیشه نگاه مضطربمو که دید گفت:هیچی نیست فقط بایدکمکم کنی -چشم چه کمکی؟ سوییچ ماشینی به سمتم گرفت:توپارکینگه یه کمری مشکی سوییچو باگیجی گرفتم که خم شد و روی برگه های رنگی یادداشت چیزی نوشت وکاغذ کوچیک رنگی روبه سمتم گرفت وگفت:ادرس خونمه سریع برو اونجا بروطبقه بالا ،برواتاق کارم،یه پوشه قرمزرنگ توکشوی میزمه، راستی رانندگی بلدی دیگه? سریع به سمت آسانسوردوییدم که صدام زد:آیه- بله بله به سمتش برگشتم دست کلیدی به سمتم پرت کردکه با بازشدن درآسانسوریهویی پرت شدتو،امامن که کمی باآسانسورفاصله داشتم تابرسم بهش درآسانسوربسته شدسریع نگاه کردم طبقه 8متوقف شد دستی برای اقای پاکزاد تکون دادم وسریع رفتم توراه پله سه تاپله آخری بود که سرخوردم ازاونجا که افتادن توخونم بود ویه چیزعادی بیخیال بلندشدم ورسیدم طبقه هشتم شاید اون هم یکی ازمعجزات زندگیم بودکه آسانسورهنوزتو طبقه هشتم بوداون هم تواون شرایط عالی یه نفر درآسانسور روگرفته بود ومنتظربود دوستش برگه هایی روکه روی زمین ریخته شده روجمع کنه درلحظه اخر سر رسیدم قبل ازاینکه آسانسورحرکت کنه خودموانداختم داخل مقابل مردهایی که توآسانسوربودن روزانوهام نشستم وبه کف آسانسوردقیق نگاه کردم وبا دیدن دست کلید گل ازگلم شکفت ازیکی ازمرد ها که دقیقا مانع برداشتن دست کلید بودعذرخواهی کردم وبعد ازبرداشتن به پارکینگ رفتم دنبال ماشین اقای پاکزادگشتم که خداروشکرسریع پیداکردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🌷 🌿﷽🌿 بخش اول: حمد و ثنای الهی اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذی عَلا فی تَوَحُّدِهِ وَ دَنا فی تَفَرُّدِهِ وَجَلَّ فی سُلْطانِهِ وَعَظُمَ فی اَرْکانِهِ ، وَاَحاطَ بِکلِّ شَیءٍ عِلْماً وَ هُوَ فی مَکانِهِ وَ قَهَرَ جَمیعَ الْخَلْقِ بِقُدْرَتِهِ وَ بُرْهانِهِ حَمیداً لَمْ یزَلْ، مَحْموداً لایزالُ ( وَ مَجیداً لایزولُ، وَمُبْدِئاً وَمُعیداً وَ کلُّ أَمْرٍ إِلَیهِ یعُودُ ). بارِئُ الْمَسْمُوکاتِ وَداحِی الْمَدْحُوّاتِ وَجَبّارُ الْأَرَضینَ وَ السّماواتِ، قُدُّوسٌ سُبُّوحٌ، رَبُّ الْمَلائکةِ وَالرُّوحِ ، مُتَفَضِّلٌ عَلی جَمیعِ مَنْ بَرَأَهُ، مُتَطَوِّلٌ عَلی جَمیعِ مَنْ أَنْشَأَهُ . یلْحَظُ کلَّ عَینٍ وَالْعُیونُ لاتَراهُ.    ستایش خدای را سزاست که در یگانگی اش بلند مرتبه و در تنهایی اش به آفریدگان نزدیک است ؛ سلطنتش پرجلال و در ارکان آفرینش اش بزرگ است. بى آنکه مکان گیرد و جابه جا شود ، بر همه چیز احاطه دارد و بر تمامی آفریدگان به قدرت و برهان خود چیره است.    همواره ستوده بوده و خواهد بود و مجد و بزرگی او را پایانی نیست. آغاز و انجام از او و برگشت تمامی امور به سوی اوست . اوست آفریننده آسمان ها و گستراننده زمین ها و حکمران آن ها. دور و منزه از خصایص آفریده هاست و در منزه بودن خود نیز از تقدیس همگان برتر است . هموست پروردگار فرشتگان و روح؛ افزونی بخش آفریده ها و نعمت ده ایجاد شده هاست . به یک نیم نگاه دیده ها را ببیند و دیده ها هرگز او را نبینند .     کریمٌ حَلیمٌ ذُوأَناتٍ ، قَدْ وَسِعَ کلَّ شَیءٍ رَحْمَتُهُ وَ مَنَّ عَلَیهِمْ بِنِعْمَتِهِ . لا یعْجَلُ بِانْتِقامِهِ، وَلایبادِرُ إِلَیهِمْ بِمَا اسْتَحَقُّوا مِنْ عَذابِهِ . قَدْفَهِمَ السَّرائِرَ وَ عَلِمَ الضَّمائِرَ، وَلَمْ تَخْفَ عَلَیهِ اَلْمَکنوناتُ ولا اشْتَبَهَتْ عَلَیهِ الْخَفِیاتُ . لَهُ الْإِحاطَةُ بِکلِّ شَیءٍ ، والغَلَبَةُ علی کلِّ شَیءٍ والقُوَّةُ فی کلِّ شَئٍ والقُدْرَةُ عَلی کلِّ شَئٍ وَلَیسَ مِثْلَهُ شَیءٌ . وَ هُوَ مُنْشِئُ الشَّیءِ حینَ لاشَیءَ دائمٌ حَی وَقائمٌ بِالْقِسْطِ، لاإِلاهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزیزُالْحَکیمُ . جَلَّ عَنْ أَنْ تُدْرِکهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یدْرِک الْأَبْصارَ وَ هُوَاللَّطیفُ الْخَبیرُ . لایلْحَقُ أَحَدٌ وَصْفَهُ مِنْ مُعاینَةٍ، وَلایجِدُ أَحَدٌ کیفَ هُوَمِنْ سِرٍ وَ عَلانِیةٍ إِلاّ بِمادَلَّ عَزَّوَجَلَّ عَلی نَفْسِهِ.     کریم و بردبار و شکیباست . رحمت اش جهان شمول و عطایش منّت گذار . در انتقام بی شتاب و در کیفر سزاواران عذاب ، صبور و شکیباست . بر نهان ها آگاه و بر درون ها دانا . پوشیده ها بر او آشکار و پنهان ها بر او روشن است . او راست فراگیری و چیرگی بر هر هستی . نیروی آفریدگان از او و توانایی بر هر پدیده ویژه اوست . او را همانندی نیست و هموست ایجادگر هر موجود در تاریکستان لاشیء . جاودانه و زنده و عدل گستر . جز او خداوندی نباشد و اوست ارجمند و حکیم . دیده ها را بر او راهی نیست و اوست دریابنده دیده ها . بر پنهانی ها آگاه و بر کارها داناست . کسی از دیدن به وصف او نرسد و بر چگونگی او از نهان و آشکار دست نیابد مگر ، او - عزّوجلّ - خود ، راه نماید و بشناساند. ⤵️ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ⤵️⤵️ @shohada_vamahdawiat
✾ ✾ ✾ ══════💚══   ✨امام صادق علیه السلام فرمودند: عيد غدير، روز عبادت و نماز و سپاس و ستايش خداست و روز سرور و شادي است به خاطر ولايت ما خاندان كه خدابر شما منت گذارد و من دوست دارم كه شما آن روز را روزه بگيريد.✨                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
AUD-20220615-WA0006.mp3
2.7M
حزب سی و پنجم (۱۷۱ الی ۲۰۶ اعراف) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @delneveshte_hadis110
نَشَـوَدصُبـح‌اَگَـرعَـرض‌ِاِرـٰادَت‌نَڪُنَم . . نـٰام‌ِزیبـٰاےِتـورـٰاصُبـح‌تِـلآوَت‌نَڪُنَم!(:❤️‍🩹' السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يَاحُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ✨🕊 صبحتون امام زمانی @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سریع سوار شدم وبا آخرین سرعت ممکن به سمت ادرس رفتم همینکه مقابل دربزرگ مشکی رنگ ماشینو متوقف کردم به ساعت نگاه کردم، نه ونیم بود...این یعنی فاجعه...موبایلم زنگ خورد اقای پاکزادبود همینطورکه پیاده میشدم جواب دادم:بله? الو آیه رسیدی? بله- -خوبه فقط سریع باش- -چشم انقدرهولی- راستی مراقب خودتم باش بلایی سرخودت نیاری -خداحافظ- فعلا خداحافظ- چشم هستم مقابل درایستادم وسریع بازش کردم ورفتم داخل حیاط، برای لحظه ای ماتم برد! یه حیاط سر سبز پر از درختای زیباوسبزکه توفصل زیبای بهارخودنمایی میکردن...گل های رنگارنگ ازانواع مختلف وزیباترینشون رز...وجالب بود که رز موردعلاقه من بیشتر ازبقیه به چشم میومد .رز آبی!سا ختمان بزرگی بانمای سفیدوسط حیاط زیباقرارداشت که مقابل درش دو ستون بزرگ وبلند بود وبرای رسیدن به اون در بلندچوبی باید ازحیاط چند تا پله روطی میکردی ...سریع به سمت پله ها دوییدم با اینکه دل کندن ازاون رزهای ابی سخت بود اما رسوندن به موقع پرونده مهم تر ازاون ها بود وارد خونه شدم دوباره مات شدم اگراینجا خونه بود پس جایی که من این همه سال توش زندگی کردم اسمش چی بود؟ ازدرکه وارد میشدی یه سالن کوچیک بود که به یه در دیگه منتهی میشد ازدرکه وارد شدم با یه سالن بزرگ ومجلل پذیرایی روبه روشدم باچند دست مبلمان شیک واجناس لوکس ازسمت چپ و راست سالن پله میخورد ازپله ها بالارفتم طبقه بالا مثل یه سوییت جداگانه ومستقل بود ومثل سالن اصلی زیبا ومجلل واقعا این خونه دست کمی ازقصر نداشت اولین دری که دیدم رو باز کردم دستشویی بود، دومی حمام، سومی یه اتاق خواب شیک ومرتب ،به سختی نگاهمواز اتاق خواب زیبا و رویایی گرفتم و در چهارومو بازکردم و همینطورکه دستگیره در رو گرفته بودم یه قدم رفتم داخل که خشک شدم...چشمامو بستم و دوباره بازکردم...من کجا بودم???... اینجاکجاست?نکنه اشتباه اومدم ???اما نه کلید به قفل خورد! اصلا این مسائل چه اهمیتی داشت وقتی تواین وضعیت فجیح قرارگرفته بودم دوباره چشمامو بازوبسته کردم اماخواب نبودم ...وصحنه روبه روم هم توهم نبودوعین واقعیت بود...زن ومردنیمه برهنه ای روی تخت بودن وبهم می لولیدن ومن هم به اون هازل زده بودم یدفعه میون کارشون نگاهشون به من افتاد باگونه هایی که یقین داشتم سرخ سرخ شدن ازاتاق بیرون رفتم ودرو بستم وخودم هم اونقدر گیج شده بودم که چسبیدم به در و محکم دستگیره روگرفتم و سعی کردم صحنه ای که دیدموهضم کنم اماواقعاغیرممکن بود...من همیشه ازموضوعات وفیلم ها وعکس هایی که دراین باره بود دوری کردم اما امروزبه طور زنده تماشا کردم وچقدرناراحت بودم برای چشمهایی که صحنه ای رو دیدن که نباید میدیدن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 گیج گیج بودم ونمیفهمیدم کسی ازاون طرف سعی داره درروبازکنه ومن مانعش شدم ...اون شخص از تو اتاق درو میکشید تا بازش کنه ومن میکشیدم تابسته بمونه کش مکش ها ادامه داشت که در با فشار زیادی کشیده شدودست هام نتونستن مقاومت کنن ونه تنهادربازشد بلکه من درحالی که دستگیره روبا دوتا دستام محکم گرفته بودم چسبیدم به در...نگاهم ازپاهای بزرگ وبلند مردانه ای بالا اومد تا رسید به یه زیپ وکمربند باز ...وا رفتم ...و بهت زده به جای گرفتن نگاهم خیره شدم به کمربند باز ...هول بودم و اونقدر گیج که حتی کنترل نگاهم روهم نداشتم...نمیدونم چه مدت همینطوربه منظره ممنوعه خیره بودم که صدای مردونه ای منو به خودم اورد :توکی هستی? بالاخره نگاهمو گرفتم و بالا آوردم خداروشکر بالاتنش لباس داشت هرچند که دکمه های لباس سفید رنگش نامرتب بسته شده بودن و دو دکمه بالا هم باز بود...نگاهمو به چشمای عسلی رنگ مرد غریبه مقابلم دوختم وباحال خرابی پرسیدم:شماکی هستین? من?تو توخونه منی واونوقت توداری منوبازخواست می‌کنی!!! فقط گفتم:من منشی اقای پاکزادم شما? -من پاکانم پسرش یدفعه صاف ایستادم ودستگیره رو ول کردم :سلام ببخشید من نمیدونستم شما وهمسرتون خونه هستید وگرنه خبر میدادم شرمنده بخدا نگاهمو ازپاکان که انگارشوکه شده بودگرفتم و به زن جوون که بیخیال روتخت درازکشیده بود و به ما نگاه میکرد انداختم وگفتم:ببخشید خانوم و دوباره به پاکان نگاه انداختم:با اجازه تون من برم عجله دارم اتاق کار پدرتون کجاست ?اومدم دنبال یه پرونده به اتاق روبه روییش اشاره کرد که به سمت اتاق رفتم وسریع خودموانداختم تواتاق وهمینکه دروبستم نفس راحتی کشیدم.. سریع به سمت میز رفتم و پرونده رو برداشتم و اول چک کردم که خدایی نکرده اشتباه نباشه و سریع از اتاق زدم بیرون پاکان توی سالن بود و داشت سیگار میکشید .وقتی متوجهم شدبانگاه دقیقی زیرنظرم گرفت منم سر سری خداحافظی باهاش کردم که آقای مغرور خان فقط سرشو برای من تکون داد با عجله سوار ماشین شدم و راه افتادم چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم اما هر جور شده جون سالم به در بردم .خودم به درک! ماشین دستم امانت بود و یه خش روش میفتاد من مسئول بود .وقتی به شرکت رسیدم فقط تونستم ماشینو بسپارم دست نگهبانی تا برام پارکش کنه و خودم با دو رفتم تو آسانسورهمینکه خواستم سوار بشم پام به چادرم گیر کرد و خوردم زمین و سرم محکم به دیواره آسانسور خورد اینقدر درد گرفت که اشک تو چشمام جمع شد همینکه به شرکت رسیدم بی توجه به ساعت پرونده رو محکم تو دستم گرفتم و پریدم تو اتاق کنفرانس و داد زدم :آقای پاکزاد آوردمش اما با دیدن ۱۰ جفت چشم که متعجب بهم نگاه میکردن سریع به ساعتم نگاه کردم و با دیدن ساعت که 01:01دقیقه رو نشون میداد کوبیدم تو سرم و گفتم :خاک تو سرم دیر کردم ؟ آقای پاکزاد با خنده جلو اومد پرونده رو از دستم گرفت و گفت :نه دخترم تازه جلسه رو شروع کردیم به موقع اومدی یدفعه بانگرانی گفت :چیکار کردی با خودت ؟ با تعجب گفتم :چیکار کردم مگه ؟ با اخم گفت :سرت داره خون میاد آهان بلندی گفتم و با خنده جواب دادم :چیز مهمی نیست افتادم زمین سرم خورد به دیواره ی آسانسور ....من برم شما هم به جلستون برسید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هیچوقت خودتو صد در صد خرج کسی نکن که فقط بلده تا ده بشماره ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●