eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🦋 🌿﷽🌿 داشتم از آشپزخونه خارج می شدم که بابا دستمو گرفت و با خودش برد تو اتاق کارش غرولند کنان گفتم :هیچ معلوم هست چیکار میکنی بابا ؟پاکان خواهش میکنم یه ذره ادب رو رعایت کن من به این دختر مدیونم تمام زندگی ام رو ،تو رو- ،هرچیزی که تو این دنیا دارم رو من به پدر این دختر بدهکارم ،پدرش اونو به من سپرده اینقدر اذیتش نکن اینقدر زخم زبون نزن این دختر به اندازه ی کافی سختی کشیده تو دیگه بدترش نکن پدر من تو چرا اینقدر ساده لوحی این دختر اومده تلکمون کنه -ای خدا آخه من به تو چی بگم آدمی که من خودم در به در دنبالش گشتم و بهش پیشنهاد کار و -خونه دادم دنبال تلکه کردن منه؟ یا اون دخترایی که تو باهاشون دوست میشی و خرجشون میکنی من اینقدر واسه جیبم ارزش قائلم که پولمو خرج هرکسی نکنم-این دختر با همه ی دخترایی که دیدی فرق میکنه اینو بفهم پاکان- بفرستش بره نمیتونم تحملش کنم- بدهکاری ای که راجبش حرف میزنی چقدره ؟حساب کن بده بره اون بدهکاری تا ابد هم تصویه نمیشه پاکان به خاطر همینه که نمیتونی تحملش کنی پس ازش دور باش تا اذیت نشی حالا هم بیا عین یه پسر خوب غذایی که برامون پخته رو بخوریم باور کن دست پختش حرف نداره این دختر مثل باباش یه آدم فوق العاده است به سمت میز شام رفتیم بعد از 1ماه یه دل سیر از غذای فوق العاده خوشمزه ی خونگی که این دختر پخته بود خوردم و دلی از عزا در آوردم در هنگام شام خوردن به حرفای بابا فکر میکردم راست میگفت این دختر باهمه ی دخترایی که دیده بودم فرق داشت حالا که حرفای بابا رو شنیده بودم و با حرفای دختره کنار هم گذاشته بودم واقعا می‌فهمیدم که ناروا تهمت زدم و شاید کمی از این قضیه احساس عذاب وجدان داشتم توی یکی دو روزی که این دختر تو خونه ی ما بود من چندین بار اشکشو در آورده بودم واقعا این دختر تک بود رفتارش، منشش ،حتی اسمش )آیه ،(نمیدونم چرا راجب این دختر اینقدر کنجکاو شده بودم تصمیممو گرفتم همه ی دخترا مثل هم بودن همشون از یه جنس بودن از جنس خیانت از جنس کثیفی که فقط ادعای عشق و دوست داشتن داشت ...عشق ؟؟؟؟ چیزی که ابدا بهش اعتقادی نداشتم میخواستم ثابت کنم آیه با تموم آیه بودنش با تموم تظاهراتی که میکنه باوجود چادری که سرش میذاره به تموم رفتارهای متظاهرانه و بر مبنای ادبش دختریه مثل همه ی دخترای دیگه که دورم بودن فقط روشش فرق میکرد باید این رو ثابت میکردم باید به پدرم ثابت میکردم که این دختر اون چیزی که اون فکر میکنه نیست که اون فقط ماسکیه که روی چهره ی هر دختری گذاشته شده هر دختری که قصد فریب داره و فقط طرح و نقش وچهره ی ماسکش با دیگری فرق داره... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بعد از شام و تشکر بابا از آیه به اتاق بابا رفتم بابا با مهربونی پرسید :چی شده پسرم ؟ خدایا چرا این مرد باید اینطوری باشه ؟چرا اینقدر ساده است ؟چرا همه رو دوست داره حتی کثیف ترین موجودی که من میشناختم کسی که پدرم هیچ وقت نفهمید که چه کلاه بزرگی با انتخابش سرش رفته بود آره پدرم به من گناه یاد نداد اما مادرم که داد ....مادری که همسر مردی بود که عاشقانه می پرستیدش برای رفاهش به هر دری میزد و اما جواب اون زن چی بود ؟ -بابا یه چیزی میخوام -میخوام یه مدت بیام شرکتتون- چی میخوای ؟ با تعجب پرسید :شرکت من برای چی ؟ -میخوام یه مدت اونجا کار کنم -اونموقع که میگفتم بیا نیومدی حالا که واسه خودت شرکت داری میخوای بیای ؟ -اگه مخالفین بیخیالش با خنده گفت :مگه میشه مخالف باشم پسرم بالاخره میخواد از لاک تنهایی هاش در بیاد و یه ذره بیشتر با باباش باشه من الان از خوشحالی نمی‌دونم چیکار کنم ههه بابا فکر میکرد من برای بیشتر با اون بودن دارم میرم تو شرکتش اما هدف من فقط یه چیز بود سر در آوردن از فردی به اسم )آیه...(. ثابت کردن اینکه آیه یه دختره مثل همه ی دخترا مثل همه ی خائن های روی کره ی زمین..... ظهربود... میدونستم وقت ناهاره عمدا این زمان رو برای ورود به شرکت بابا انتخاب کرده بودم تا آیه رو به حرف بکشمش چون تنها راه اثبات حقیقت وجود این دخترقلبش بود...باید قلبشوتصرف میکردم...یا بهتربگم مخشوبزنم ...دلم میخواست افکارم طبق برنامه پیش برن اعتمادبه نفسشو داشتم بالاخره من پاکان بودم ...مردی که اگه اشاره کنه هردختری روبدست میاره پس این خرگوش کوچولوچیزی نبود برای من حرفه ای ...وارد لابی شدم به سمت آسانسورمیرفتم که منظره جالبی مقابل آسانسور باعث شد آروم نزدیک بشم وبا فاصله ای ازمنظره جالب یه گوشه مخفیانه بایستم ...اما بازهم بی فایده بودچون صدایی نمیشنیدم ...آیه ویه مردجوون مقابل هم ایستاده بودن وبالبخند صحبت میکردن طبق معمول حدسم درست بود...این دختر یکی بودمثل همه ی هم جنساش...وهمینطور اینکه واقعا با بابا یه رابطه هایی داشت وحتما بابا وآیه برای خرکردن من یه مشت اراجیف راجب پدرش ودین واینجورچیزا تحویلم داده بودن...پوزخندم ناخوداگاه پر رنگ شد ...حس کردم نگاه آیه برق میزنه ...هه! یعنی بین دوست پسراش این یکی روبیشترازهمه دوست داره؟؟!!!! *آیه* وقت ناهاربود که موبایلم زنگ خورد فرنوش بود کمی حرف زدیم و دراخر یادش افتاد مطلبیو که بخاطرش زنگ زده رو بگه گفت فرهود تو لابیه... ومن هم سریع به لابی رفتم بافاصله ای ازآسانسورایستاده بود سریع جلورفتم ومقابلش ایستادم وسلام کردم جواب داد کنجکاوانه پرسیدم:چیزی شده؟چرا اومدید اینجا؟ -راستش داشتم ازاین طرفا رد میشدم گفتم به شماهم یه سربزنم هرچی نباشه شماهم خواهرمیدا... لبخندم عریض شد...دوباره حس برادرداشتن نیشم روبازکرد...حس خوبی بود بودن فرهود...به عنوان یه برادر بدون رابطه خونی...اون تو مدتی که خونشون بودم واقعا برادرانه باهام رفتار کرده بود ومن چقدرحسرت میخوردم که کاش واقعا برادرم بود...کمی حرف زدیم برادرانه ازم راجب زندگیم پرسید...کارم...خونه جدیدم...اهالی خونه...ازهمه چی پرسید وسعی کردم تاجایی که امکان داره ویژگی های مثبتوبگم ....موفق هم شدم چون نگرانی برادرانش کم کم ...کم شد.وقتی نگرانی هاش تموم شد ازم خداحافظی کرد ورفت من هم با اومدن اسانسور وارد شدم که قبل ازبسته شدن در پاکان پرید تو اسانسور ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌸به نیابت از شهدا 🌸 به نیابت از ......😍 ➥ @hedye110
برای شادی دل رهبرم... برای پاسداشت خون شهیدان... برای تداوم راه شهید رئیسی ... برای جمهوری اسلامی... به جبهه انقلاب رای میدهیم... 🌸🌺🌸🌺
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽🕊🌹 🌹🕊﷽ 🌾 دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام 🌿 آب از سرم گذشته و من دست بسته ام 🌼 کار مرا حواله نده دست دیگری 🌷 محتاجم و فقط به تو امید بسته ام 🕊🌼 🌼🕊 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 🌺🌷🌹 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷 @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
12.mp3
7.52M
[تلاوت صفحه دوازدهم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 🦋 🌿﷽🌿 با چشمای گرد شده نگاهش کردم ...پاکان اینجا چیکارمیکرد؟لحظه ای بعد به خودم با خشم جواب دادم:اه آیه شرکت باباشه ها. اما هنوز با تعجب نگاهش میکردم برخلاف انتظارم که منتظر یه طوفان جدید بودم لبخند گرمی زد وگفت:سلام بانو... نمیدونستم چشمام تا چه اندازه ای گشاد شدن...نعلبکی?شایدم به اندازه یه بشقاب ...اونقدر بهت زده ی لبخندش وکلمه بانو وهمینطور لحن مهربونش بودم که نفهمیدم کی دهنم بازشده....بادهن بازوچشمای گرد نگاهش کردم اما اون بیخیال گفت:وقت ناهارته? گیج سر تکون دادم -خوبه منم ناهار نخوردم با هم بخوریم -اقا پاکان شما حالتون خوبه? -خوبم خانوم شماخوبی? -مطمئنید خوبید?من آیه اما... -میدونم -پس چرا با من خوب رفتارمیکنید؟ناهارمهمون من واسه عذرخواهی- خب متوجه شدم درموردت اشتباه میکنم پس ممنون عذرخواهی الزم نیست - درضمن من باخودم ناهاراوردم -ازقورمه سبزی دیشب- چی؟ دستی به شکمش کشید وبا هیجان گفت:عالیه پس باهم میخوریم. با بازشدن دراسانسور و بیرون رفتنش فرصت اعتراض ازم گرفته شد سریع به سمت میزم رفت و منتظربه من نگاه کرد...زیرلب زمزمه کردم:خدایا خودت کمکم کن...وبه سمت میزم رفتم و روصندلی نشستم وگفتم:اگه میخواید زنگ بزنم براتون غذا بیارن من نه بشقاب اضافه دارم نه قاشق وهمینطورم برای یه نفرغذا اوردم بیخیال به سمت اشپزخونه رفت ومدتی بعد با یه بشقاب وقاشق برگشت و رو میزم نشست:اقاپاکان چیکارمیکنین؟چرارومیزنشستین- چیکارمیکنم؟خب چون جا نبود- به صندلیای ارباب رجوع اشاره کردم:اون همه صندلی-آیه خانوم فکرنمیکردم انقدرخسیس باشی یه غذا-خوا ستیما- بازهم بیخیال جواب داد:میشه برام غذا بریزی گشنمه اقا پاکان زشته از رومیز بلند شین کالفه پوفی کردم این پسرقسم خورده بود آبرومو ببره ولی من که اجازه نمیدادم!! سریع ظرف غذامو بیرون اوردم نصف غذارو تو بشقابش ریختم واونم با لبخند شروع به خوردن کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ظرف غذام روبرداشتم وبه سمت صندلیا رفتم که با دهن پرگفت:هی هی کجامیری?? روصندلی نشستم وگفتم:جایی نمیرم اومدم اینجاغذابخورم یه طوری نگاهم کرد...طوری که معنیشو نفهمیدم...شاید تعجب بود تو نگاهش ...هرچی که بود من نتونستم سر در بیارم واحتمالا هیچ کسم غیرازخودش نتونه نگاهشو تعبیرکنه...باهمون فاصله ازهم مشغول خوردن بودیم که دراتاق اقای پاکزاد بازشد وبا دیدن پاکان گل ازگلش شکفت به سمتش رفت :اومدی؟ -بله با اجازه تون جناب رییس قبل ازشروع کارت یه دوراین اطراف بزن شرکتو یادبگیری- پاکان نگاهی بهم انداخت:اخه اینطوری شاید گم بشم بابا با صدای بلند خندید:مگه بچه ای توپسر -کاردیگه یدفعه دیدی گم شدم یه ساعت منشیتو بهم قرض بده بابا نگاهی به من انداخت که قاشق به دست خشکم زده بود وبعد نگاهشو به سمت پاکان سوق داد:میگم یکی همراهت بیاد من منشیمو لازم دارم... حس کردم یه پوزخند رو لبای پاکان شکل گرفت!نه!دوباره سوءتفاهم... لحظه ای بعد پوزخند محوشد و لبخند زد و گفت:یه ساعته دیگه بابا با تعجب به پاکان نگاه کردم چرا اصرار داشت حتما من شرکت رو نشونش بدم ؟اصلا چرا اومده بود اینجا کار کنه؟ تاجایی که من میدونستم خودش یه شرکت موفق داشت،دلیل اینکاراش چی بود ؟ بابا هم فقط سری تکون داد و گفت :باشه پس آیه دخترم تو یه لحظه با من بیا متعجب از جام بلند شدم و در حالی که هنوز تو بهت حرف های پاکان بودم به سمت دفتر بابا رفتم. بابا کلافه دستی به موهای جوگندمی اش کشید و گفت :من نمیدونم این پسر دوباره چه نقشه ای کشیده با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم نقشه؟ چه نقشه ای؟ اصلا درمورد چی ؟چرا پاکان باید نقشه ای داشته باشه پرسیدم :منظورتون چیه ؟ ببین دخترم میدونم سخته اما لطفا ،دارم ازت خواهش میکنم هرچی که پاکان گفت هرکاری که- کرد تو ببخشیش میدونم میخواد یه کاری کنه که تو از اونجا بری سریع گفتم :خوب اگه واقعا آقا پاکان راضی نیست من از اون خونه میرم بابام به من سربار بودن و غاصب بودن یاد نداده چپ چپ نگاهم کرد و گفت :باز شروع کردی دختر تو..... هنوز پاکان کاری نکرده داری اینطوری حرف میزنی چه برسه که پاکان چیزی هم بگه خب اجبار نیست که خوب ایشون خوششون نمیاد یه غریبه تو خونه اشون باشه و حریم خصوصی- پدر و خودشو خراب کنه دیگه نمیذارم یک قدم هم ازم دور بشی- اگه پاکان پسرمه توئم دخترمی و حتی اگه خودتم بخوای من نمیذارم هیچ بنی بشری لذت داشتن یه دختر خوب مثل تو رو ازم بگیره نگاه عمیقی بهم کرد که تاثیر حرفاش رو بیشتر کنه و در ادامه گفت :حالا هم میتونی بری، فقط به حرفای پاکان اهمیت نده. چشمی زیر لب گفتم و از در بیرون زدم پاکان پشت میزم نشسته بود و داشت کیفمو وارسی میکرد تعجب کردم داشت چیکارمیکرد؟تقریباجیغ زدم:داری چیکارمیکنی؟ هول شد کیفو به سمت میز پرت کرد و با دست پاچگی گفت :ه...هی...هیچی با عصبانیت گفتم :به چه حقی تو کیف منو وارسی میکنی؟ اصلا ...اصلا برای چی داشتی کیف منو میگشتی ؟اصلا شاید من توش کله ی آدم قایم کرده بودم اون موقع چیکار میکردی؟ با قیافه ای مظلومانه گفت:کله ی آدمه رو میذاشتم سرجاش! 🪴🪴 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
زنده باد کسانی که بدون حساب و کتاب دوستمان دارند...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●