┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم 💚
دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب
دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب
چه لحظههای غریبی که بی تو میگذرند
چه روزگار عجیبیست بیتو ایمحبوب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۷۰.mp3
9.63M
[تلاوت صفحه هفتادم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدسینهم🦋
🌿﷽🌿
زنگ موبایلم به صدا در اومدوسریع جواب دادم ،شخص
پشت خط بابانادربودکه حسابی بابت تاخیرم نگران شده بود.
وقتی صدای نگران بابابه گوشم خوردخودم روبابت حواس
پرتی هام ملامت کردم:
-الو آیه بابا کجایی تو دختر ؟
کلافه و شرمنده گفتم :سلام بابا
علیک سلام دختر خوبم
بگو کجایی تا این
ساعت؟
کلافه تر شدم و من میفهمیدم آشفتگی مردی رو که من
امانت بودم دستش :
پاکان که آشفتگی و ناتوانی من رو برای جواب دادن دید
گوشی روازمن گرفت و به جای من
بازخواست شد و جواب پس داد .وقتی تماس روقطع کردم
قدردان نگاهش کردم وگفتم :ممنون
که بانگاه چپ چپ جوابم دادواون هم من روملامت
کردبخاطرسهل انگاریم
به سمت خونه بر گشتیم و تمام دعوای بابا تو دوتا نصیحت
اون هم به نفع خودم خلاصه شد و من قول
دادم که هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نباشم و خبر
بدم به امانت داری که بیش از حد نگرانه
ومیخوادبه نحواحسن دینشواداکنه...
صبح فردا آماده شدم تا پیش برم به سمت دانشگاهی که
یه ترمی بود ازش جامونده بودم و خیلی
کار داشتم تا به هم دوره ای های خودم برسم.
تند تند لقمه بر داشتم و با چایی فرو بردم توخندق بلا
،وکاملا ازحضورپاکان که به هول بودن من
خیره شده بودغافل بودم . وقتی متوجه حضورش شدم که
قهقهه ی شادمانش به گوشم رسید.... و این
پسرچرا هر موقع من بیدارم بیداره و همیشه همه جا
حضورداره؟؟
به خودم لعنت فوستادم که همیشه موجبات شادی این
مردروفراهم میکردم.
پاکان همچنان میخندید ومابین خنده هاش پرسید :چرا
اینهمه عجله ؟
باقی مونده ی چایی تو لیوان رو سر کشیدمو در حالی که
کیفم رو رو شونه ام تنظیم میکردم جواب
دادم :دانشگاهم دیر شده
پاکان سری به علامت تاسف تکون داد . این پاکان این
روزها زیادی به حال من تاسف نمیخوره ؟؟!!
در حالی که از آشپزخونه خارج میشدگفت :صبر کن لباس
بپوشم میرسونمت
باصدای بلندگفتم: لازم نیست
اما خودم هم میدونستم پاکان لجباز تر از چیزیه که حتی
تصور میکنم و وقتی بخواد کاری انجام بده
میده و کسی جلو دارش نیست .پس من بایدمنتظرراننده
شخصیم میموندم.وچقدرکه این شغل به
پاکان میاد!!.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهلم🦋
🌿﷽🌿
از تصورراننده شخصی بودن پاکان لبخندی رولبهام
جاخوش کردواگرپاکان میفهمیدخونم حلال
میشد.
چرا من این روزا اینقدر احساس راحتی میکردم با پسر
مردی که جای بابام رو برام پر کرده
بودامانمیتونست برادر من باشه و هیچ وقت هم برادرم
نمیشد
تو ماشین نشستیم و راننده شخصی بدون حرفی حرکت
کرد . ما حرفی برای گفتن نداشتیم و همون
بهتر که حرفی نداشته باشیم چون تجربه خوب بهمون
ثابت کرده که آخر حرف زدن هر
کدوممون یا دلخوری پیش میاد یا جنگ و دعوا
ما سکوت و ارامش رو ترجیح میدادیم و هر دومون راضی
بودیم به این آرامش...
دانشگاه که تموم شد و من اونقدرخسته بودم که
نمیدونستم چطور باید تحمل کنم کار کردن توی
شرکتی رو که فصل قرار دادهای مهمه شه و همه ی
کارهاش ریخته گردن من بیچاره و من حالا به
حرف پاکان رسیده بودم که همزمان از پس دو تا کار بر
نمیام و اینکار خیلی سخته انگاری ،با
خستگی تمام به شرکت رسیدم ،اول گلویی با لیوان اب
تگری که با یخ های فریزر برای خودم درست کرده بودم تازه کردم وهمین یک لیوان آب عجیب
جونم روتازه کرد و خستگی رو از بدنم فراری داد ودیگه میتونستم ازپس کارهابربیام وتسلیم
حرف پاکان نشم
مشغول کار کردن بودم که صدای بم مردونه ای مکثی
توی تایپ کردن لیست سفارشات مصالح
پروژه ای تو لواسان ایجاد کرد اما این مکث اونقدر طولاني
نشد که من سرم رو بالا بگیرم و ببینم
طرف حساب کی هست چون فقط گفتم :بله
صدای مرد دوباره اومد :ببخشید آقای پاکزاد هستن؟
دوباره جواب دادم :بله
-بله-
وقت دارن ؟
-بله-
امروز با شرکت سفیر ساخت ملاقات دارن درسته؟
-الان جناب پاکزاد میتونن جلسه رو شروع کنن ؟
-بله
-بله-
خانم محترم شما به جز بله چیز دیگه ای هم بلدید ؟
صدای ریز ریز خندیدن اون مرد منوبه خودم آوردوسریع
سربلندکردم وخجالت زده به صورت
خندونش نگاه انداختم
صدای پاکان ازپشت سرسامان اومد:
کجا-
به به ببین کی اینجاست ؟سامان ولایتی شما کجا اینجا
تولحن پاکان هیچ نشونه ای ازانعطاف ودوستی نسبت به
این مردنبودومردهم که اسمش طبق حرف
پاکان سامان بودباشنیدن صدای پاکان چهرش منقبض
شدوپوزخندی روی لبهاش نقش بست و اون
هم با لحن بدی گفت :به به پاکان پاکزاد شرکت خودت
ورشکست شده که تو شرکت بابات کار
میکنی ؟
_نه تو شرکت بابامم که مانع رفت و آمدهای ادمایی مثل تو بشم
سامان بهش نزدیک شد. ضربه ای به بازوی پاکان
واردکردوگفت:هنوز خیلی فنچی که آدم بزرگا
رو تهدید میکنی
دریک لحظه این آدم ازچشمم افتاد چون داشت پاکان
روتحقیرمیکرد که تو این سن خیلی از هم
سن و سالاش جلوتره و کم کسی نیست برای خودش.
سامان نام به سمت من برگشت وگفت
:حضور منو به اقای پاکزاد اطلاع بدید
با اکراه سری تکون دادم و به بابا خبر رسیدن آقای ولایتی
رودادم و دردل آرزوکردم که کاش
قراردادی بااین آدم بسته نشه چون بخاطربدحرف زدن
باپاکان بدجوری ازچشمم اونم تویه لحظه
کوتاه افتاده بود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_مهربانم
دلبࢪ ما دل ما برد . .
به ما رخ ننمود♥️:)
السلامعلیکیاخلیفةاللهفیارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهلیکم🦋
🌿﷽🌿
ساعتی بعد بابا و سامان با لبخند از در اتاق بیرون اومدن
،فهمیدم که شد اونچه که نباید می شد و من
چرا اینقدر حس بدی به سامان داشتم؟
ازاین بدترکه قراردادبسته شده بودحضورازاین به بعدسامان
به عنوان نماینده شرکتشون توشرکت
مابودومیخواست که روکارهانظارت داشته باشه کاش پاکان
بتونه از پس زبون مثل مار این مرد بر بیاد چون من ازاینکه ببینم پاکان خردبشه متنفربودم
ازسامان متنفرشدم چون اخم پاکانوغلیظ کرد.چون
برخلاف خواسته پاکان اینجابودچون پاکان ازش
متنفربودازش متنفرشدم وهیچوقت فکرنمیکردم توزندگیم
یه روزی برسه که من بخاطر دلایلی که عقلم نمی پذیرتشون وفقط قلبمه که قبولشون میکنه ازیه
آدم متنفربشم منی که همیشه سعی
میکردم همه رودوست داشته باشم هرچندخیلی سخت
بودحالابه این راحتی بخاطردلایلی که قابل
قبول نبودن برای عقلم ازیه انسان متنفرشدم...خیلی
عجیبه که انقدرتغییرکردم وروحمم
باخبرنبود...باباایستاد
تاسامانوبدرقه کنه که سامان باتعارفات
فرستادتش داخل اتاق وخودش به
سمت پاکان رفت ومقابلش ایستادوبالحن تمسخرامیزی
گفت:دنبال یه اتاق خوب برای من باش.
ومن میدیدم که پاکان حرص شو رودستش خالی
میکردوچقدربرام دردناک بودکه پاکان نتونسته
جواب دندان شکنی بده بخاطرهمین جایگاه منشی
بودنو کنارگذاشتم وشایدبرای اولین بارتوزندگیم
جسارتوبه حدش رسوندم ومن به جای پاکان لب
بازکردم:آقای ولایتی مگه قراره اتاق داشته
باشین؟ من فکرکردم یه میزکنارمیزمن براتون بذارن.
پاکان وسامان هردوباچشمایی گردشده نگاهم کردنووقتی
لب های پاکان کش اومدن فهمیدم
کاردرستی انجام دادم واگرزمان به عقب هم برمیگشت من
بازهمین کارومیکردم حتی به قیمت
اخراج شدن.واخراج شدن می ارزیدزمانی که پای پاکان
وسط بود...خودموبرای یه جنگ بزرگ آماده کردم بامردی که یقیناتومبارزه ی باهاش زیاددووم
نمی آوردم اماپشتم یه کوه ایستاده
بودکوهی که جانشین بابام شده بودکوهی که به
پشتیبانیای گرمش شک نداشتم پاکان پشتم
بود...ومن هیچ ترسی نداشتم هرچندسامان هم چهره اش
ترسناک نبود.وجالبیش این بودکه نه عصبی بودونه ناراحت فقط یه لبخندکم رنگ رولبهاش
پررنگ ترمیشدن وابروهاش تا آخرین حدبالا رفته بودازحالت صورتش متعجب شدم الان وقت
دعواوبحث وجدل بود نه لبخند...به سمتم
قدم برداشت اونقدرسریع که پاکان نتونست مانعش بشه
لبه میزم نشست وبالبخندی که اصلا برام
خوشایندنبودگفت:خیلی دوست داری کنارتوبشینم؟
باچشمای گردشده نگاهش کردم اماقبل ازاینکه توان حرف
زدن پیداکنم پاکان بلندش
کردویقشوگرفت که سریع بلندشدم، باچشمای آتیشی
خیره شدبه چشمای سامان وگفت:دروبراین
دخترنمیپلکی این دختربرای من خیلی مهمه پس حواست
به رفتارت باشه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهلدوم🦋
🌿﷽🌿
سامان نیم نگاهی به من انداخت وپوزخندی زدوبعدبه
پاکان گفت:چیکارشی که برای من تعیین
تکلیف میکنی؟نکنه شوهرشی؟یاحداقل دوست پسرش؟
پاکان خشکش زدمنم مثل اون خشکم زده بودوبه این
فکرمیکردم که پاکان چه جوابی میخوادبده
ماباهم نسبتی نداشتیم
پاکان نگاهی غمگین به من انداخت ومن نفهمیدم دلیل
غم توچشمهاش رو...یقه سامانوول
کردوطوری که معلوم بودازگفتن حرفی که میخوادبزنه
مردده گفت:من برادرشم.
روصندلی وارفتم پاکان برادرم بود؟
درحالی که نه
شناسنامه هامون اینومیگفت نه مایع
قرمزرنگی که تورگ هامون جریان داشت...پس چراپاکان
برادرمن بود؟پاکانی که حتی یک بارهم
حس نکردم که برادرمه پاکانی که رفتارش تا الان برادرانه
نبود...
سامان:تاجایی که یادم میادتوتک فرزندبودی.
شایدرابطه خونی نداشته باشیم امامثل خواهرم میمونه-
تاهمین جابدون که آیه واردخانواده ماشده
پس حواستوجمع کن
*پاکان*
قلبم تیرمیکشیدوخودشومحکم توهرتپش به قفسه سینم
میکوبید.ازخودم حرصم گرفت اززبون
سرکشی که وقتی تکون میخوره کلماتی روبیان میکنه که
حتی ذره ای شبیه به حرف قلبت نیست
.سرم تیرمیکشیدقلبم تیرمیکشیدوتواون لحظات حتی
زندگیم هم تیرمیکشیدآیه خواهرمن نبود مانه
رابطه خونی داشتیم ونه احساسات قلبی خواهربرادری...من
نبایدمیگفتم برادرشم امابایدچی میگفتم؟؟من وآیه چه نسبتی باهم داشتیم؟؟سامان و به هرنحوی که
بودازشرکت بیرون بردم تامزاحم آیه نشه
خودم هم بدون اینکه به آیه نگاه کنم وارداتاقم شدم
ودروقفل کردم وبی توجه به صدایی که
تولیدمیکردم هرچیزی که دستم اومدپرت کردم وشکوندم
کاش زمان به عقب برمیگشت وچنین
حرفی نمیزدم کاش انقدراحمق نبودم
میزدم...میشکوندم هیچکس وهیچ چیزجلودارم نبودودیگه
چیزی برام مهم نبودحتی غرورم هم مهم
نبود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
تعجیل در فرج پنج صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۷۳.mp3
9.74M
[تلاوت صفحه هفتاد و سوم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهلسوم🦋
🌿﷽🌿
فقط وفقط قلبی مهم بودکه ترک خورده
بودوشایدهم همون لحظه که گلدون شیشه ای
رومیزروپرت کردم زمین وشکست قلب ترک خورده من
هم باارتعاش صداش دچاریه
تلنگرشدوخردشد...قلبم هم شکست قلبی که متعلق به
خودم بودوجالب این بودکه این من بودم که
قلب خودموشکونده بودم من خودم قلبموشکونده
بودم...بادوتادستم قلبم روخردکرده بودم وتکه
های تیزش توی پوست وگوشتم فرورفته بود...ازطرفی
تیزترین تکه ی قلب شکستم مثل یه تیغ
کندروی شاهرگ حیاتم کشیده میشدونمی بریدومن فقط
دردمیکشیدم...ازطرفی احساس ناآشنای
قلبم تمام وجودموفراگرفته بودودوباره یه حس سردرگمی
داشت دیوونم میکرد...سردرگم بودم
ونمیدونستم دلیل این حال خرابم چیه؟دلیل آشفتگی
های اخیرم ...تپش های نامنظم قلبم
...گرگرفتن هام...بی قراری هام...توذهنم هزارباره به دنبال
دلیلی منطقی برای عقلم که باقلبم
سرجنگ داشت میگشتم که صدایی توگوشم
":پاکان من عاشقتم ،تاحالا عاشق نشدی بفهمی
پیچید
من چه حالی دارم"خشکم زد...این صدا،صدای یکی
ازدخترایی بودکه پیش من به عشقی که نسبت
بهم داشت اعتراف کرده بود...صدایی که همیشه نادیدش
میگرفتم مثل صدای بقیه دخترا...این
صدا،این کلمه هابرام خیلی تکراری وکذایی بود...اونقدرکه
حالموخراب میکردولی من چرابایداین
کلمه هاوصداروبه یادمیاوردم؟؟
صدایی بلندترازصدای
دخترونه شنیدم":عشق حس شیرینیه
پاکان،چرانمیخوای تجربش کنی؟صدای دوم صدایی
مردونه بودمتعلق به بابا...مردی که
باوجودتجربه تلخ ازعشق اول وآخرزندگیش بازهم عشق
رویک احساس شیرین میدونست...مردی
که همیشه بهم پیشنهادمیکردعشقوچاشنی زندگیم کنم
اونوقته که یه معجزه بزرگ روباتموم
وجودلمس میکنم...مردی که همیشه خوب بودوخوبی
وپاکیو بهم یادمیداد و بااین وجودمن راهیه یه
راه بی راهه شده بودم وخودم وزندگیموبه لجن کشیده
بودم وفقط ازپاکی، تمام این سالهایک اسم
یدک میکشیدم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهلچهارم🦋
🌿﷽🌿
مردی که همیشه عشقویک واژه مقدس
جلوه میدادومن حوالی همون مردزنی
رومیدیدم که این واژه مقدس روآلوده کرده بودبه
گناه...ومن باتمام این تناقض ها...باوجودتمام
خاطرات وتجربیاتی که ازیه گذشته کثیف داشتم
بایدحداقل پیش خودم اعتراف میکردم که عاشق
شده بودم ومغزم باصداهاوجمله هایی که بخاطرم
اوردمیخواست بهم این حقیقتوبگه...که من پاکان
پاکزاد،کسی که تمام عمرش بادخترای جورواجورورنگارنگ
گذشته حالا دلش،اهلی یه
دخترشده...اونم نه هردختری...یه دخترباعقایدمتفاوت
باهمجنس هاش، که تا الان باهاشون
برخوردداشتم ...دختری باسرپوش مشکی به اسم
چادر!!!سرپوشی که برای لعیاپوشاننده گناهاش
بودوبرای آیه تموم زندگیش...من عاشق شده بودم عاشق
دختری که حتی توخواب ورویاهام هم نمیدیدم که بهش احساس پیداکنم واین اتفاق بیفته ومن
عاشقش بشم ولی اتفاق افتادومن عاشق
شدم واین وسط یه سوال بود که تمام ذهنم رودرگیرکرده
بودکه این اتفاق عاشقی
چطورافتاد؟؟؟چطورشدکه من کارم به اینجاکشید؟منی
که توهرلحظه زندگیم مراقب بودم که یه
وقت دلم نلرزه وکاردستم نده اونم درحالی که به عشق
اعتقادنداشتم ودلیل مراقبتم هم فقط دفع
خطراحتمالی بودحالا دلم لرزیده بودوشایدچیزی
فراترازلرزش بود...چیزی شبیه زلزله یه زلزله
مخرب که تمام باورهاوعقاید علایقم وبه کل ،تمام
"دیگه ساخته
وجودموخراب کرده بودویک "من
بود...واحساسی به نام عشق که همیشه ازش گریزون بودن
به تاروپوداین من جدیدکه هیچ شباهتی
به من قبلی نداشت رخنه کرده بود...واین چطورممکن
بودبرای منی که قلبم رومهروموم کرده بودم
وحفاظی سخت ومحکم به دورقلبم پیچیده بودم؟؟؟چی
شدکه مهرموم قلبم شکست?وحفاظ آهنی
ازبین رفت?مگه این حس چقدرقدرتمندبودکه ازهفت
خوان قلب من عبورکرده بود؟واین چنین
وجودموسرشارازوجودش کرده بود؟باتمام غیرممکن
هاوتمام مقاومت هایی که کرده بودم من
عاشق شده بودم...اونم عاشق دختری که به فاصله زمین
تاآسمون ازدنیای من دوربود...دختری که
میون پرتوهای نوروروشنایی زندگی میکردومثل یه آب
روان زلال وپاک بودبرخلاف من که یه
زندگی تاریک وکدرداشتم که کثیف ترازاون
وجودنداشت...دختری که به اندازه اسم من پاک
بودومن پاکان ناپاک...وحالا که این احساس ناب که یکنم
خودش رو خم کرد و دستشو بالا برد تا ضربه ی محکمی
به صورتم بزنه که دستش با فریاد بابا توی
هوا خشک شد :پــــــــــــــاکــــــــــــــان
پاکان هوووف بلندی کشید و عصبی دستی به صورت و
موهای لختش کشید و عقب گرد کرد و بی توجه به من و بابا که توی آستانه ی در وایستاده بود
سریع از آشپزخونه بیرون زد و چند لحظه بعد
صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
ولی بال های کسی که
براتون پر میزنه رو نشکونین:)
ببین که از که بریدی و با که پیوستی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
نمیشه سیب زمینی رو چلوند و
انتظار آب آناناس داشت!
آدما هم همینن...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●