زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آن است که با دوست وصآلی دارد..
❤️❤️❤️❤️
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتم
خیلی از حرفاشون حرصم گرفته بود،همیشه راجع به مادرم حرف میزدن انگار دیواری کوتاه تر از اون پیدا نمیکردن، از آشپزخونه خارج شدنو منم بلافاصله از پشته دبه ها بلند شدمو از زدم بیرون!
فاطیما دختر خالم بود هیچ وقت راجع به اینکه فرهاد رو میخواد چیزی بهم نگفته بود اصلا یادم نمیومد که کی همدیگه رو دیده بودن آخه مادرم حق نداشت فامیلاشو به عمارت دعوت کنه،به هر حال دختر خوبی بود نمی دونستم چرا این قدر با نفرت ازش حرف می زدن،با صدای مادرم از فکر بیرون اومدم:
-حواست کجاس؟ -چیزی گفتی آنا؟
-میگم میرم غذای آدمای عمارت رو بدم سفره رو پهن کن تا بیام!
نمیخواستم لحظه ای که اردشیر از آشی که براش پخته بودم رو میخورد از دست بدم،به علاوه دوست داشتم عکس العمل زنعمو از حرفای عزیز رو حتما ببینم، آروم و با مظلومیت گفتم:
-آنا میشه منم باهات بیام یکم با کرسی خودمو گرم کنم؟
❤️
مادرم نگاهی بهم انداخت انگار دلش نیومد بهم بگه نمیشه:-خیلی خب بیا ولی آروم یه گوشه بشین،زنعموتو که میشناسی فقط دنبال بهونس!
با خوشحالی پریدم سمتشو بوسه ای به روی گونش کاشتم:-خیلی دوست دارم آنا!
-خیلی خب خودتو لوس نکن!
در حالیکه سینی مخلفات شام رو توی دستام گرفته بودم پشت سر مادرم راه افتادم،وقتی وارد اتاق شدم زنعمو چشم غره ای بهم رفت اما بی توجه بهش یکی یکی کاسه هارو توی سفره گذاشتم!
همه دور سفره نشسته بودن غیر از فرهاد که خوب میدونستم چرا امروز نیستش،اردشیر نزدیک پدرش نشسته بود انگار یه نسخه کپی شده از عمو بود، همون قدر بد اخلاق و عنق با تحقیر نگاهی بهم انداخت و روشو برگردوند!
زنعمو رو بهم گفت:کی گفت تو بیای؟مگه نگفتم اینورا پیدات نشه؟
اردشیر پوزخندی زد و گفت:عیب نداره بذار یاد بگیره وقتی آناش مرد این قراره کلفتمون بشه!
از حرص دندونامو بهم فشردمو خواستم چیزی بگم که مادرم دستمو کشید و گفت تو بشین!
نشستم روی زمین و خودمو با نگاه کردن به درو دیوارای اتاق مشغول کردم،شاید اون اتاق برای آدماش عادی به نظر میرسید اما برای منی که از اونجا برای خودم بهشت ساخته بودم فرق داشت دستی به بالشت پری که کنارم بود گذاشتم همیشه آرزو داشتم یه بار روشون بشینم!
-نکن دختر دستای چرکتو به اون بالشت نمال!
این حرف زنعمو باعث شد از کاری که با غذای اردشیر کرده بودم احساس رضایت کنم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
من دلم را به تو دادم❤
سرم را به باد🍃
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
زندگی...
خیلی کوتاهه!
تو زندگی بقیه
زندگی نکن...!
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
تلخ است ولی
من هنوز هم به عشق تو
چشم توی چشم کسی نمیشوم
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
『♥️』
يكنفر مىآيد،همين كه بفهمد
فوق العادهترين اتفاق زندگيت شد
همه چيز را ول میكند و میرود...
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
﮼اما صدای تو بارون میشه رو قلبم💧♥️
پنجره وجودمو میکوبه تا باد خنک دوست داشتنیش گونه هامو نوازش کنه....
بعدم لا به لایء جوونه های دلتنگیِ قلبم راه میره 🌱
تا اونجا هر روز بوی خاک نم خوردهی صداتو بده➰
تو هوای قلب منو همیشه بارونی میکنی که رنگین کمون قشنگیات پیدا شه😍🌈
#ځـښ_ڂۈــب🔮
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ر پيروزى كربلا معروف شود و با اين عنوان نزد يزيد مقام پيدا كند.
اكنون شمر با چهارهزار سرباز به سوى كربلا به پيش مى تازد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتادهشتم
عمرسعد به خيمه خود باز گشته است. در حالى كه خواب به چشم او نمى آيد.
وجدانش با او سخن مى گويد: "تو مى خواهى با پسر پيامبر بجنگى؟ تو آب را بر روى فرزندان زهرا(س) بسته اى؟".
به راستى، عمرسعد چه كند؟ عشق حكومت رى، لحظه اى او را رها نمى كند. سرانجام فكرى به ذهن او مى رسد: "خوب است نامه اى براى ابن زياد بنويسم".
او قلم و كاغذ به دست مى گيرد و چنين مى نويسد: "شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد. حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدينه برگردد. خير و صلاح امّت اسلامى هم در قبول پيشنهاد اوست".
عمرسعد، نامه را به پيكى مى دهد تا هر چه سريع تر آن را به كوفه برساند.
امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است.
خورشيد بالا آمده است. ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهى نشسته است. امروز نيز، هزاران نفر به سوى كربلا اعزام خواهند شد. دستور او اين است كه همه مردم بايد براى جنگ بيايند و اگر مردى در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.
فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مى آيد.
ــ هان، از كربلا چه خبر آورده اى؟
ــ قربانت شوم، هر خبرى كه مى خواهيد داخل اين نامه است.
ابن زياد نامه را مى گيرد و آن را باز كرده و مى خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى دهد. او به فرماندهان خود مى گويد: "اين نامه مرد دل سوزى است. پيشنهاد او را قبول مى كنم".
او تصميم مى گيرد نامه اى به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين(ع) حاضر است به مدينه برگردد. ريختن خون امام حسين()براى حكومت بنى اُميّه، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتى مردم را در پى خواهد داشت.
او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايى به گوش او مى رسد: "اى ابن زياد، مبادا اين پيشنهاد را قبول كنى!".
خدايا، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مى دهد؟
او شمر است كه فرياد بر آورده: "تو نبايد به حسين اجازه دهى به سوى مدينه برود. اگر او از محاصره نيروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهى كرد. بترس از روزى كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبى بزرگ تر بر پا كنند".
ابن زياد به فكر فرو مى رود. شايد حق با شمر باشد. او با خود مى گويد: "اگر امروز، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است. وقتى كه حسين، مسلم را به كوفه فرستاد، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم".
آرى، ابن زياد مى داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشه كشتن امام حسين(ع) در مدينه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز، موفق نبوده است. پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد.
اين جاست كه ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد:
ــ آفرين! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم.
ــ اى امير! آيا اجازه مى دهى تا مطلبى را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبرى ندارد؟
ــ چه مطلبى؟
ــ خبرى از صحراى كربلا.
ــ اى شمر! خبرت را زود بگو.
ــ من تعدادى جاسوس را به كربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مى گويند.
ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مى شود و مى فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.
ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: "اى شمر! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر ديدى كه او از جنگ با حسين شانه خالى مى كند بى درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن".
ابن زياد دستور مى دهد نامه مأموريّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوى كربلا مى رود.
مايلى نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم: "اى عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى زيرا او ستم كارى بيش نيست".
شمر يكى از فرماندهان عالى مقام ابن زياد بود و انتظار داشت كه ابن زياد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند. به همين دليل، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان فرمانده كل سپاه معيّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد.
اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نيز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكى در جنگ با امام حسين(ع) معطّل كند، آن وقت با يك ضربه شمشير گردن او را بزند و خودش فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد.
آرى! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهى كلّ سپاه، ابن زياد را از اجراى نقشه صلح عمرسعد منصرف كرد. البته فكر جايزه هاى بزرگ يزيد هم در اين ميان بى تأثير نبود. شمر مى خواست به عنوان سردار بزرگ د
ر پيروزى كربلا معروف شود و با اين عنوان نزد يزيد مقام پيدا كند.
اكنون شمر با چهارهزار سرباز به سوى كربلا به پيش مى تازد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تاریکی،
نمیتواند بر تاریکی غلبه کند،
تنها روشنی میتواند آن را انجام دهد؛
نفرت،
نمیتواند بر نفرت غلبه کند،
تنها عشق میتواند آن را انجام دهد.
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بجز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم
که حاجتی نتوآن از خدا خواست جز تو
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهشتم
با چشم غره ای که مادرم بهمرفت از بالشت فاصله گرفتم و آروم نشستم،زنعمو خودش غذای اردشیر رو از آشپزخونه آورد و کشید توی کاسه و گذاشت روبه روشو گفت:-بخور پسرم،باید جون بگیری قراره یه روزی خان بشی،باید مثل پدرت قوی بار بیای!
خنده ریزی کردم که از چشم تیزبین زنعمو دور نموند،آخه اردشیر زیادی لاغر بود لاغر و قدبلند حتی سحرناز که دختر بود هیکلی تر از اون به نظر میرسید!
تموم هوش حواسمو دادم بهش اولین قاشق رو بالا برد و کمی مزه مزه کرد و بلافاصله تموم محتویات دهنش رو روی پیراهن ابریشمی سحرناز خالی کرد!
به زور خودمو کنترل کردم که نخندم چون اگه زنعمو میفهمید کاره منه حکم مرگمو امضا میکرد،اردشیر با عصبانیت قاشقش رو پرت کرد وسط سفره و کاسه رو هل داد طرف زنعمو و گفت:-چند دفعه بگم برام تو ظرف گلی غذا درست نکن!
زنعمو وحشت زده نگاهی بهش انداخت و خواست چیزی بگه که قبل از اون عزیز گفت:مادرت بهت یاد نداده وقتی بزرگ تر این جا نشسته صدات رو نندازی رو سرت پسر؟
اردشیر با حرص سرش رو پایین انداخت زنعمو هم رنگ گچ شده بود،دلم خنک شد چیزی نمی تونست بگه،قیافه سحرناز دیدن داشت،کم مونده بود به گریه بیفته
لبخند کجی اومد روی صورتم هر دفعه کارای زنعمو رو اینجوری تلافی میکردم بیشتر از قبل احساس لذت میکردم!
عمو رو بهم گفت:-دختر پاشو استکان چایی منو بیار!
چشمی گفتمو از سر جام بلند شدمو چند دقیقه بعد همراه استکان چای وارد شدم،مامان مشغول پاک کردن غذای اردشیر از روی پیراهن سحرناز و سفره بود،چای رو روبه روی عمو گذاشتم،پوک محکمی به سیگارش زد و دودشو توی صورتم فوت کرد،چند سرفه کردم اشک از چشمام مثل چشمه میجوشید،نگاهم افتاد به زنعمو که راضی از حرکت شوهرش لبخند به لب نشسته بود!
عزیز نفسی تازه کرد و با جدیت رو به عمو اتابک لب زد:
_پسرم باید با هم حرف بزنیم.
پک دیگری به سیگارش زد و گفت:-بگو عزیز گوشم با شماست!
-میخوایم همین روزا بریم خواستگاری،برای فرهاد،مهری میخواد ازت کسب اجازه کنه،بلاخره مرد این خونه تویی!
پوزخندی اومد روی لبام،عزیز انگار اصلا پدرمو آدم حساب نمیکرد!
عمو پک آخر رو به سیگار زد و تهشو فشرد توی جا سیگاری روبه روشو محکم گفت:-دختره کی هست؟
عزیز با اعتماد بنفس عصاش رو توی دست فشرد و گفت:-همین دختره فاطیما فامیل این زنیکه!
با صدای جیغ زن عمو وحشت کرده از جا پریدم، عمو چنان چشم غره ای بهش رفت که اگه من جاش بودم خودم رو خیس می کردم!
-اون دختر به دردش نمی خوره ننه در شان خانواده ما نیست این داداش منم اشتباه کرد الانم داره تاوانش رو پس میده!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 واکنش جالب مردم با دیدن بَدَل حاج قاسم سلیمانی!
🔺گله و شکایت مردم از وضعیت اقتصادی و مواجه شدن با بَدل حاج قاسم...
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴