eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبر سختره یا نماز؟؟ اللهم عجل لولیک الفرج ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر. تا سلام دیگر........ التماس دعای فرج........ 🦋🌟✨🌙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 💖🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای منتظران گنج نهان می آید آرامش جان عاشقان می آید      بر بام سخر طلایه داران ظهور گفتند که صاحب الزمان می آید (: ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 وقتی رسیدیم چهره خاله صنوبر که دم در ایستاده بود با دیدن منو مادرم که سینی به سر به سمتشون میرفتیم حسابی توی هم رفت،مشخص بود از کار زنعمو اصلا خوشش نیومده و منظورشو خوب فهمیده،نزدیک شدم و سلامی کردم به اجبار پول خورده ای که توی دستش بود و برای کلفتا حاضر کرده بود داخل سینی روی سر منو مادرم گذاشت و لبخندی بهم زد،زنعمو و عمه با دیدن این صحنه با پوزخندی که گوشه لبشون جا خوش کرده بودن وارد شدن! سینی ها رو گذاشتیم وسط اتاق و گوشه ای نشستیم،سکه ای که خاله داده بود رو گوشه پیراهنم پنهون کردمو چشم چرخوندم دنبال فاطیما که نگاهم خورد به چشمای حسین و سریع سر به زیر انداخت هیچوقت از نگاهای یواشکی که بهم می انداخت خوشم نمیومد! خیلی خوشحال بودم که فاطیما قراره عروس جدید عمارت باشه،اینجوری شاید وضعیت منو مادرمم به عنوان خاله و دختر خالش بهتر میشد،فرهاد هم که از خوشی لحظه ای لبخندش بند نمیومد انگار دنیارو بهش داده بودن،بر عکس عمو و زنعمو که با دیدن وضعیت فقیرانه خونه قیافه هاشون حسابی تو هم رفته بود،داشتم دستامو که از گرفتن سینی حسابی خشک شده بود رو ماساژ میدادم که زنعمو بدون مقدمه گفت:-پول خوردات رو نگه می داشتی واسه جهاز لازمت می شد صنوبر جان! -خانوم جان ما نه عقده مال و منال جمع کردن داریم نه از مال پدر شوهرمون خوردیم و شکم پروروندیم خدا روشکر روزی مون دست خداست! از جوابی که خاله داده بود دلم خنک شد خنده ریزی کردمو نگاهی به چهره گوش تا گوش سرخ شده زنعمو انداختم! عمو اتابک پوزخندی زد و عصبی سیگاری گوشه لبش گذاشت رو به عزیز گفت:حرفاتونو بزنید من کارایی مهم تر از حرفای خاله زنکی دارم! عزیز درست مثل همیشه که وقتایی که میخواست جدی حرف بزنه عصاشو تو دستاش میفشرد و لبشو با زبون خیس میکرد گفت:-صنوبر همون طور که می دونی من راضی به این ازدواج نبودم و نیستم فقط بخاطر پسرم فرهاد حاضر شدم بیام خواستگاری دخترت،اینارم نمیگم از الان کدورتی بینمون پیش بیاد خواستم بدونی خاطر فرهاد خیلی برام عزیزه که به خاطرش پا روی نظرات خودم بذارم،اومدیم دخترتو برای پسرمون خواستگاری کنیم! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
هرگز نگو دنیا به من پشت کرده، شاید این تویی، که برعکس نشسته ای… ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت زیبای کره زمین رو ببینید ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالبه پیشنهاد میکنم ببینید..... ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
Motiee-MalekeAshtareAli.mp3
9.01M
▪️مالک اشتر علی 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی 🏴 در آستانه فرارسیدن دومین سالگرد شهادت حاج ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر. تا سلام دیگر........ التماس دعای فرج........ 🦋🌟✨🌙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🦋🌹💖
✋🏻💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بی‌ تـو‌ چندیست‌ ڪه‌در‌کارِ‌زمیـن‌حیرانـم! مانـده‌ام‌بی‌ تـو چـراباغچـه‌ام‌گل‌دارد..؟🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 حسین با اخمای توی هم رفته خواست چیزی بگه که خاله دستشو گذاشت روی دستاشو با اشاره ازش خواست تا به خاطر فرهاد که چیزی از ادب کم نداشت ساکت بمونه! عزیز ابرویی بالا انداخت و با دقت نگاهی به خاله و پسرش انداخت و اشاره کرد که فاطیما رو صدا بزنه! خاله با مهربونی نگام کرد و با محبت گفت: -خاله جان شیرینی ها رو پخش می کنی؟ چشمی گفتمو زیر نگاه های حسین از جا بلند شدم و مشغول پخش کردن شیرینی ها شدم که فاطیما با یه چادر سفید و سینی چایی به دست وارد شد! خانواده خاله با این که از مال دنیا چیزی نداشتن و حتی شوهرشم چند سالی میشد که فوت کرده بود بازم برای فاطیما چیزی کم نمیذاشته بودن از لباسای ابریشمی گرفته تا آیینه و شونه دسته نقره، مثل یه شاهزاده و درست بر عکس منی که توی عمارت زندگی میکردم اما حتی برای خوردن یه بشقاب غذا هم سرم منت میگذاشتن! اون شب با هر سختی که بود گذشت؛زنعمو دیگه تا آخر مجلس حرفی نزد و عمه مشخص بود حسابی ترسیده تا مبادا اشرف باهاش سر لج برداره،از نگاه خاله پیدا بود اصلا نگران فاطیما نیست چون می دونست که فاطیما خوب بلده چجوری گلیمش رو از آب بیرون بکشه آخه اون از هیچ کس ترسی نداشت حتی از زنعمو و بقیه اهالی عمارت و همیشه حقشو از همه میگرفت! اون شب سکه خاله رو گرفته بودم توی دستامو باهاش کلی نقشه میکشیدم تا اون موقع کسی پولی به من نداده بود،اولین بار بود که برای خودم پول داشتم،دلم میخواست باهاش یه پیراهن خوشگل برای عروسی فاطیما بخرم تا از شر این لباسای رنگ و رو رفته و گشاد سحرناز که به زور کوک زدنای مادرم کمی اندازم میشدن راحت بشم و یه چکمه خوشگل درست هم رنگ پیراهنم،فردا قرار بود اهالی عمارت برای خرید عروس برن بازار کاش میشد منم همراهشون برم... صبح با صدای در با وحشت چشمامو باز کردم،سکه توی دستم عرق کرده بود رو گذاشتم زیر بالشتمو با تعجب زل زدم به زنعمو که هل خورده بود توی اتاق و داشت صندوق کوچیک مادرمو زیر و رو میکرد و زیر لب غر میزد:خوابشو ببینی برات لباس نو بخریم باید کهنه های کلفتمونو بپوشی،یه شکم پرورده و عقده ای نشونش بدم! لباس های عقد و عروسی مادرمو از صندوق کشید بیرون و رو بهم گفت:-چته؟چشمای مثل گربتو دوختی به من؟به اون دختر خالت بگو داغ همه آرزوهاشو که توی این عمارت میخواد بهشون برسه رو میذارم به دلش،مجبورش میکنم این لباسارو بپوشه تا دیگه یادبگیره جلوی زبون خودشو اون ننه اش رو بگیره! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
『♥️』 به احمقانه‌ترین شکل ممکن دلتنگ کسی هستم که هیچ خیابانی را با او قدم نزده ام، اما او در تمام خاطرات من راه می‌رود... ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
『♥️』 سی سالگی به بعد که عاشق شوی، دیگر اسمش را نمی‌نویسی کفِ دستت و دورش قلب بکشی یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی‌ات و هِی نگاهش کنی سی سالگی به بعد که عاشق شوی یک عصر جمعه‌ی پاییزی یک لیوان چای می‌ریزی می‌نشینی پشت پنجره و تمام شهر را در بارانی که نمی‌بارد با خیالش قدم میزنی... ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
『♥️』 همه‌مون یکبار فهمیدیم که نباید از هیچکس انتظار داشت... ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
- کاغذ پاره‌هاۍ ریز ریز میتونھ اینو ثابت کنھ بـٰا گذاشتنش کنار هـم همیشھ جاۍ تیکھ تیکھ شدنش میمونھ ؛ درست مثل قلبـے کھ میشکنید و فکر میکنید با عـذر خواهـے همہ چیز تموم میشھ :)! 🤍🖇 ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴