#سلام_امام_زمانم
مرا چه جای دل باشد
چو دل گشته ست جای تو
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانزدهم
عزیز با نفرت روشو ازم گرفت و عصاشو محکم کوبید به زمین و گفت:خیلی خب راه بیفتین که از کول و کمر افتادم!
دوباره تموم اون مسیر رو پیاده برگشتیم اما اینبار نا امید و بی انگیزه تموم پارچه هارو توی بغل گرفته بودمو هر از گاهی یکیشون بهم تشر میزد که مراقب باشم نیفتن وگرنه پول پارچه هارو از مادر بیچارم میگرفتن!
از خشم و کینه لبریز شده بودم دنبال یه راه میگشتم تا زخمی که زنعمو به قلبم زده بود رو تلافی کنم تو همین فکرا بودم که پشت در خونه ای ایستادیم و زنعمو چند ضربه به در چوبی زد و داد کشید:رقیه!
دخترکی با عجله و نفس نفس زنون درو باز کرد:-با کی کار دارین؟
زنعمو بدون اینکه جوابی بده پسش زد و در حالی که رقیه رو صدا میکرد وارد شد و ماهم پشت سرش راه افتادیم!
-کجا خانوم جان مادرم مریضه؟
زنعمو بی توجه بهش وارد اتاق شد،نگاهی به پیرزن لاجونی که کنار اتاق روی تشک افتاده بود انداختم،با دیدن زنعمو سلامی کرد و سعی کرد سر جاش بشینه: -سلام خانوم جان خوش اومدین!
-چه بلایی سر خودت آوردی رقیه؟چرا دراز به دراز افتادی؟
-دور از جونتون سرما خوردم هوا خیلی سرد شده،امری داشتین؟
-پارچه خریدم میخواستم برای سحرنازم پیرهن بدوزی!
-میبینید که خانوم جان چه حال و روزی دارم حتی نمیتونم قیچی دست بگیرم،حالا بیارش دخترم اندازه هاشو بگیره بعد یه کاریش میکنیم!
-ما چند روز دیگه عروسی داریم،یه کاریش میکنم که نشد حرف خودت که خوب میدونی خیاط عمارت رو قبول ندارم اون در حد ما پیر و پتالا بلده نمیتونه مدلای جدید بدوزه!
از حرص دندون قروچه ای کردم داشت راجع به مادرم حرف میزد!
-خیالتون راحت خانوم جان اندازه هاشو میفرستم برای خدیجه بی بی خیاط روستای بغلی اون کارش از منم بهتره سفارش میکنم تا عروسی براتون حاضرش کنه و قبل از اینکه منتظر جواب زنعمو بمونه فریاد زد دختر بیا اندازه ها رو بگیر همراه پارچه بده غلام ببره برای خدیجه بیبی!
زنعمو که دید چاره دیگه ای نداره نفسشو صدادار بیرون داد و تسلیم حرف رقیه خانوم شد!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری هاتون
قبول درگاه حق
اجرتان با حضرت زهرا (س)
ان شاء الله حاجت روا باشید 🙏
💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههشتاددوم
غروب روز تاسوعا نزديك مى شود. امام در خيمه خود نشسته است.
پس از آن همه هياهوى سپاه كوفه، اكنون با پذيرش پيشنهاد امام، سكوت در اين دشت حكم فرماست و همه به فردا مى انديشند.
صدايى سكوت صحرا را مى شكند: "كجايند خواهر زادگانم؟".
با شنيدن اين صدا، همه از خيمه ها بيرون مى دوند.
آنجا را نگاه كن! اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده و فرياد مى زند: "خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ عبدالله و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند؟"
شمر نقشه اى در سر دارد. او ساعتى پيش، شاهد شجاعت عبّاس بود و ديد كه او چگونه سپاهى را متوقّف كرد. به همين دليل تصميم دارد اين مرد دلاور، عبّاس را از امام حسين(ع) جدا كند.
او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر امام حسين(ع) است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست.
حتماً مى دانى كه اُم ّالبَنين، مادر عبّاس و همسر حضرت على(ع) و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است و براى همين، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند.
بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: "من مى خواهم عبّاس را ببينم"، امّا عبّاس پشت خيمه ايستاده و جواب او را نمى دهد. او نمى خواهد بدون اجازه امام با شمر هم كلام شود.
امام حسين(ع) او را صدا مى زند: "عبّاسم! درست است كه شمر آدم فاسقى است، امّا صدايت مى كند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟".
اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمى داد.
عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر مى رساند و مى گويد:
ــ چه مى گويى و چه مى خواهى؟
ــ تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن نجات دهم.
ــ نفرين خدا بر تو و امان نامه ات. ما در امان باشيم و فرزند پيامبر در ناامنى باشد؟ دستانت بريده باد، اى شمر! تو مى خواهى ما برادر خود را رها كنيم، هرگز!
پاسخ فرزند على(ع) آن قدر محكم و قاطع بود كه جاى هيچ حرفى نماند.
شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبرو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد.
عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد. چه فكرى كرده بود آن شمر سيه دل؟ عبّاس و جدايى از حسين(ع)؟ عبّاس و بىوفايى و پيمان شكنى؟ هرگز!
اكنون عبّاس نزديك خيمه هاست. نگاه كن! همه به استقبالش مى آيند. خيمه نشينان، بار ديگر جان مى گيرند و زنده مى شوند. گويى كلام عبّاس در پشتيبانى از حسين(ع)، نسيم خنكى در صحراى داغ كربلا بود.
عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پياده مى شود و خدمت امام حسين(ع) مى رسد. تبسمى شيرين بر لب هاى امام نشسته است. آرى! تماشاى قامت رشيد عبّاس چه شوق و لذّتى به قلب امام مى بخشد.
امام دست هاى خود را مى گشايد و عبّاس را در آغوش مى گيرد و مى بوسد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
☜روزگار "غریبيست"!!
⇚آدمها یک روز "دورت" مي کردند
⇤روزي دیگَر "دورت" ميزنند...!!!
↫یک روز ازت "دل" ميبَرند
⇜روزي دیگر "دل" ميبُرند...!!!
⇍یک روز "تنهاییت" را پر میکنند
⇠وقتي خوب "وابسته ات" کردند
⇠بھ جای اینکه "درکت" کنند
⇚"ترکت" ميکنند..!!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻