پیام قدردانی خانواده هاشمی منش از اقشار مختلف مردمی
#عکس_نوشته_ایتا
#خنده_کده
#کمال_بندگی
#دلنوشته_و_حدیث
یه کانال پر از
🦋حدیث_های_ناب
🦋عکس_نوشته_های_بی_نظیر
🦋حرف_های_دل
🦋کیلیپ_های_دلنشین_وتاثیرگذار
🦋مداحی_های_بسیار_زیبا
حرف های دلت رو برامون ارسال کن با نام خودت تو کانال قرار میگیره
#نیای_ضرر_کردی_خود_دانی
اینم لینکش👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
تا دلت بخواد مسابقه داریم با جوایز نقدی🎁🎁🎁🎁
#بنده ۴ حرفه اما بندگی #هزاران حرفه👌🏻🌸'
بندگی کردن؛ #وظیفه هر مسلمونیه 😌💛'
اصلا #بنده خوبی هستی برای او⁉️😢'
اصلا میدونی #بندگی چیه؟😓💔'
مجلسی برای تمرین بندگی📿'
💠http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بھترینچنلبرایبندگانواقعی💔
#جاییبرایترکگناهانروزمره🕊
خنده کده🤩🤩🤩🤩
سلام اینجا پر از طنزهای موجَّه هست،،،
کمی بخند😊😊 به آینده فکر کن🤔🤔 گذاشته ها رو بریز دور🌺🌺 بیا اینجا حالت خوبه خوب میشه😊😊😊😊تو این دوران قرنطینه هیچی جز یه کانال خوب که حالت رو با طنزهاش خوب کنه نمیچسبه بیا اینجا روده بُر میشی از خنده 🌞🌞🌞🌞🌞🌞
💞دلو بزن به دریا و عضو شو☺️☺️☺️
اینم اینکش👇👇👇👇
https://eitaa.com/khandeh_kadeh
مسابقه هم داریم 🎁🎁🎁
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💔
صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا
وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا
دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو
قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_بانوی_صبر
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر و شادی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتدوم
دوباره نگاهی انداختم زنعمو داشت با حرص شپش ها رو توی سینی می ریخت و ناهید هم موهاش رو میتراشید، که یکدفعه سحرناز زد زیر گریه و زنعمو رو بهش گفت:-زهرمار بلا گرفته صد دفعه نگفتم با اون دخترای شپشوی فهیمه بازی نکن گوشت بدهکار نیست که حالا بکش شدی شبیه سیب زمینی!
از کلمه ای که به کار برده بود منو فاطیما زدیم زیر خنده،صدای خندمون باعث شد مسیر نگاه زنعمو به سمتمون تغییر کنه،سینی رو روی زمین گذاشت و اومد به سمت من که با دیدن اخماش سر جام خشکم زده بود:-به چی می خندی چشم سفید؟
بازوم رو نیشگون گرفت از درد نفسم بند اومد خم شد و دم گوشم با تهدید گفت:
فکر نکن ننه ت حامله شده دیگه نمی تونم کاری کنم فقط صبر داشته باش چند روز دیگه کل خاندانتون رو آتیش میزنم!
با ترس نگاش کردم منظورش چی بود؟
فاطیما دست زنعمو رو گرفت و گفت:اشرف جون بهتره به جای آیسن خشمتو روی شپشای سر دخترت خالی کنی!
زنعمو اخمی کرد و خواست جواب زبون درازی فاطیمارو بده که با صدای هیاهویی که از سمت ورودی عمارت و بلافاصله صدای فریاد های اردشیر وحشت زده به سمت حیاط دوید منو فاطیما هم نگاهی بهم انداختیمو پشت سرش راه افتادیم..
تا وسطای حیاط که رسیدیم دیدیم کلی مرد چوب و بیل به دست افتاده بودن روی سر اردشیر و کتکش میزنن زنعمو جیغ از ته دلی کشید و جلو رفت تا مردها رو کنار بزنه که با بیل هلش دادن وسط حیاط:-برو بگو مردت بیاد!
فاطیما در گوشم گفت:-آخیش حقش بود!
نگاهی نگران بهش انداختم:-فکر میکنی چی شده؟
-نمیدونم ولی مشخصه یه غلطایی کرده!
چشمامو بستمو دعا کردم که این قضیه ربطی به اون دختره کو توی طویله دیدمش نداشته باشه آخه اون از روستای بالا بود و اگه رابطه ما باهاشون بهم میخورد منو اورهان هیچوقت نمیتونستیم عروسی کنیم توی همین فکرا بودم که با صدای آقام از ترس چشمامو باز کردمو فشاری به دستای فاطیما که گره خورده بود توی دستام دادم:-دارین چه غلطی میکنید؟ برای چی اینجوری افتادین به جونش؟
یکی از مردها که چماق محکمی به دستش بود و از خشم چهرش قرمز شده بود یقه آقامو گرفت و داد زد:-این بی شرف به ناموس خان نظر داشته باهاش نامه بازی می کرده الان میگه نمیخوامش خونش حلاله!
احساس کردم چیزی از دلم کنده شد پس اون دختره،دختره خان بوده؟
مثل همیشه زنعمو به طرفداری از بچه هاش جلو رفت و داد کشید:
-پسر من همچین کاری نمی کنه افترا زدن بهش اتابک خان جواب کسی که همچین تهمتی به پسرم زده رو پس میده!
-پس اینا چیه؟ اینا خط پسرت نیس؟
نگاهی به نامه هایی که از جیبش پرت کرد جلوی پای زنعمو انداختم،از پشت یقه اردشیر و که چشماش دیگه باز نمیشد رو گرفت و بلندش کرد:-تکلیف این پسر رو تا شب روشن میکنیم،خان شب میاد عمارتتون بهتره یه جور راضیش کنید چون فقط به سر این پسر راضی میشه!🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یک طرفه
یه تجربه عاشقانه نیست!
یک تنهایی عاجزانه ست✓
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدشانزدهم
ــ عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ات حسين كنى.
ــ چشم، مادر! من آماده ام.
زينب (س)، صورت فرزند خويش را مى بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد!
زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى كند. عَون خدمت دايى مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد و به پيش مى تازد.
گوش كن! اين صداى عَون است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اگر مرا نمى شناسيد، من از نسل جعفر طيّارم! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است".
نام جعفر طَيّار براى همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مى گويد. مردى كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد. پيامبربارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. براى همين، او را جعفر طيّار لقب داده اند.
جعفر طيّار پسرى به نام عبدالله دارد كه شوهر حضرت زينب(س) است. او نماينده امام حسين(ع) در مكّه است و براى همين در آن شهر مانده است، امّا فرزندان خود عَوْن و محمّد را به همراه همسرش زينب(س) به كربلا فرستاده است.
عون و محمّد برادر هستند، امّا مادرِ عون، زينب(س) است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است.
ساعتى پيش محمّد نيز، به ميدان رفت و جان خود را فداى امام حسين(ع) كرد.
اكنون اين عون است كه در ميدان مى جنگد و شمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند. دستور مى رسد تا عَون را محاصره كنند. باران تيرها و نيزه ها پرتاب مى شوند و گرد و غبار به آسمان مى رود.
و پس از لحظاتى، او هم به سوى برادر پر مى كشد و خونش، خاك گرم كربلا را رنگين مى كند.
آيا زينب(س) كنار پيكر جوان خود مى آيد؟ هر چه صبر مى كنم، زينب(س) را نمى بينم. به راستى، زينب(س) كجاست؟
زينب نمى خواهد برادر، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند.
بعد از شهادت عون ، جوانان بنى هاشم به ميدان مى روند و يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
باز هم همان تلخکامی قدیمی ؛
و باز هم قلبی مالامال دلتنگی …
در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود …
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر و شادی...... روزتون رو با صلوات شروع کنید........
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتسوم
اردشیر و پیش پای زن عمو هل داد و همشون از عمارت رفتن،بعد از رفتنشون آقام مراد رو فرستاد پی عمو اتابک و کمک کرد اردشیر رو ببرن به اتاقش!
اشکای زنعمو برای یه لحظه هم بند نمیومد نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت،با دستمال سعی داشت سرو صورت خونی اردشیر رو پاک کنه و همزمان گریه میکرد:ای خدا ببین پسرمو به چه روزی انداختن تقاصش رو ازشون پس بگیر!
فاطیما پوزخندی زد و در گوشم گفت: تقاص ظلمی که به تو خالم کرد رو کی قراره بگیره؟
آقام با اخمایی که شدید تو هم بود بالا سرش قدم می زد و طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
طولی نکشید که عزیز وارد اتاق شد و با دیدن اردشیر اخم غلیظی کرد و عصاش رو محکم روی زمین زد:
-کی همچین غلط اضافه ای کرده؟
فاطیما شونه ای بالا انداخت و گفت:
هیچی عزیز جان انگار اردشیر رفته دختر خان بالا رو ببینه که گیرش انداختن گفتن اگه تا شب راهی پیدا نکنن اردشیر و...
زن عمو چنان با چشم غره ای نگاه فاطیما کرد که من از ترس لرزیدم،اما فاطیما با اعتماد بنفس بیشتری توی چشمای زنعمو نگاه کرد و دستش رو چرخوند توی هوا و گفت:
-چیه اشرف جون دروغ میگم بگو دروغ میگی؟!
زنعمو نگاه ترسناکشو از فاطیما گرفت و رو به عزیز گفت:-پسر من از برگ گل پاک تره،بهش بهتون زدن عزیز میخوان اتابک خان و خاندانش رو خراب کنن!
عزیز غرید:-اگه راست بگن چی؟هیچی از این توله تو بعید نیست!
زنعمو اخماشو توی هم کرد و گفت:فوقش دخترشونو میگیریم از خداشونم باشه پسر اتابک خان دامادشون شه،ولی خیالت راحت عزیز اردشیر چه میدونه زن و دختر چیه تازه دختر خان بالا رو از کجا دیده!
اردشیر که تا اون موقع مشغول ناله کردن بود و به زور میتونست چشماش رو باز نگه داره ناله خفیفی کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-من اون دختره رو نمیگیرم اون نمیخوام تازه رفته بودم نامه هامو ازش بگیرم که این اتفاق افتاد من یکی دیگه رو دوست دارم میخوام اون زنم بشه ،اون اهل نامه دادن و گرفتن نیس!💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻