┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💐☘❤️🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
به یاد تو کران تا بیکران دل
برایت میتپد هفت آسمان دل
کدامین جمعه میآیی؟ که از شوق
کنم تقدیم تو صد جمکران دل
🔸شاعر: غلامرضا میرزایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتششم
لرزش عمو رو به وضوح می دیدم اما سعی می کرد محکم بایسته دهن باز کرد چیزی بگه که آقام زودتر گفت:
_خان نه تو دوست داری جنگی راه بیافته نه ما یه فرصتی بده عقلامونو بریزیم رو هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم!
_چه فرصتی ارسلان این دومین بار که از عمارت شما زخم می خوریم،خودت خوب میدونی تو قضیه ناموس هیچ گذشتی ندارم!
عمو کلافه دستی به سیبیلای پر پشتش برد و به سختی داشت خودشو کنترل میکرد تا مبادا حرفی بزنه که جون پسرشو به خطر بندازه!
-تا فردا بهت وقت میدم ارسلان پسره رو تحویل دادید که هیچ وگرنه نه تنها آب چشمه رو به روتون می بندیم بلکه این عمارت رو هم به آتیش میکشم مرده و زنده ش فرق نداره فقط جنازه اون پفیوز رو تحویل من بدین،همین!
آقام کلافه دستی روی صورتش کشید و با ترس گفت:
خان بهتره تو این مسئله عجله نکنیم فردا شخصا میام روستای بالا صحبت کنیم بعد هر تصمیمی صلاح دیدین انجام میدیم!
-صحبتی نمونده ارسلان،مگه خودتون نبودین یکی از ما رو سر مسئله ناموسی کشتین مگه اون موقع صبر کردین صحبت کنیم؟
اژدرخان بعد از گفتن جمله آخرش به سمت در عمارت حرکت کرد بقیه افرادش هم به دنبالش راه افتادن، آقام کلافه مشتی به دیوار اتاق قبلیمون کوبید،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید مطمئن بودم این مسائل توی آینده منم تاثیر بی تاثیر نیست!
با رفتن آدمای خان بالا عمو از ته دل داد زد، هممون وحشت زده به گوشه ای خزیدیم:
_ارسلان من پسرمو به این وحشیا نمیدم،اردشیر همه چیز منه میفهمی؟نمیدم که جنازشو تحویلم بدن!
از گوشه پنجره آقامو دیدم که جلو رفت و شونه های عمو رو گرفتو چیزی توی گوشش گفت و سرشو تو آغوشش گرفت،انگار یادش رفته بود همین آدم یه عمر در حقش ظلم کرده با اخم چشممو از آقام گرفتمو
نگام افتاد به زنعمو که وحشت زده اشکاشو با گوشه روسریش پاک میکرد انگار فکر نمیکرد عمق فاجعه در این حد باشه،دیگه هممون خوب میدونستیم با اون حرفایی که خان زده بود راه حلی جز تحویل دادن اردشیر وجود نداره،با صدای عزیز به خودم اومدم:-پاشو دست آناتو بگیر ببر اتاق من اونجا بخوابید!💖💖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - عهدهای امام کاظم - استاد عالی.mp3
4.23M
🏴 #شهادت_امام_کاظم(ع)
♨️عهدهای امام کاظم با علی بن یقطین
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
#السلام_علیک_یا_موسی_بن_جعفر_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدنوزدهم
امام، غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است.
از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كند. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنين صداى امام در دشت مى پيچد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".
هيچ جوابى نمى آيد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفته اند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نيست. اينان همه عاشقان دنيا هستند!
نگاه كن! سپاه كوفه گريه مى كنند. آخر شما چه مردمى هستيد كه بر غريبى حسين اشك مى ريزيد. آخر اين چه معمّايى است؟ غربت امام، آن قدر زياد است كه دل دشمن را هم براى لحظاتى به درد آورده است. نمى دانم براى چه امام به سوى خيمه ها برمى گردد.
صداى "آب، آب" در خيمه ها پيچيده است. همه، تشنه هستند، امّا اين دشت ديگر سقّايى ندارد. خداى من! شيرخوار حسين از تشنگى بى تاب شده است.
امام، خواهر را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياوريد".
على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. امام شيرخوار خود را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است".
امام حسين(ع)، على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود!
او طاقت ديدن تشنگى على اصغر را ندارد. اكنون امام در وسط ميدان ايستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم مى پرسند كه حسين(ع) چه چيزى را روى دست دارد. آيا او قرآن آورده است؟
امام فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد".
عمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت!
ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند و تير رها مى شود.
خداى من چه مى بينم، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد.
اينك اين صداى گريه امام است كه به گوش مى رسد.
نگاه كن! اين چه صحنه اى است كه مى بينى؟ امام چه مى كند؟ او دست خود را زير گلوىِ على اصغر مى گيرد و خون او را به سوى آسمان مى پاشد.
همه، از اين كار تو تعجّب مى كنند. اشك در چشم دارى و خون فرزند به سوى آسمان مى پاشى. تو نمى گذارى حتّى يك قطره از خون على اصغر به زمين بريزد.
صدايى ميان زمين و آسمان طنين مى اندازد: "اى حسين! شيرخوار خود را به ما بسپار كه در بهشت از او پذيرايى مى كنيم".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
@zekr_media - مهدی رسولی_۲۰۲۲_۰۲_۲۷_۱۰_۲۸_۲۵_۲۳۳.mp3
9.04M
تسبیح به دستش ...
حاج مهدی رسولی
◾️#شهادتامامکاظمعلیهالسلام
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نذر شهدا کنید و حاجت بگیرید❤️❤️
شهدا شرمنده ایم.....
یادواره شهدا طلائیه
شهید ابوالفضل ابوالفضلی
مرکز نیکوکاری سردار دلها برای یابود شهدای منطقه طلائیه علی الخصوص شهید شاخص ابوالفضل ابوالفضلی در ایام شهادت دسته جمعی شهدای طلایه اقدام به برگزاری یادمان این شهدا نموده و با رویکرد جهاد تبیین این برنامه در تاریخ ۱۲اسفندماه در ساعت ۱۴ونیم در مکان گلزار شهدا دارالسلام کاشان با حضور عاشقان شهدا خصوصا شهید ابوالفضل ابوالفضلی و اجرای خواننده انقلابی آقای ایمان حیدری برگزار لذا جهت هزینه های مراسم باتوجه به مردمی بودن آن به کمک شما نیاز داریم ان شالله نذر شهدا کنید و حاجت بگیرید.
مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک تلگرام
🌹م.ن.سردار دلهاتهران💖
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد....
از چرخش روزگار دگر سیر شدم
از روز و شبم خسته و دلگیر شدم
مرگ هم نمیگیرد سراغی از ما
به خیالش که جوانم به خدا پیر شدم...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بهترین انسانها
از عمل شان شناخته می شوند
وگرنه سخنان خوب
روی در ودیوار نوشته می شود...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#تلنگری
نمی فهمم
وقتی به نماز می ایستم
من، تو را می خوانم…؟!
یا تو، مرا می خوانی …؟!
فقط کاش که عشق مان دو طرفه باشد ...
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
شبتون بخیر التماس دعای فرج
🌟✨🌙🌷☘💐
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💐☘❤️🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
برف میبارد، و ما در گوش دانههای برف نام تو را زمزمه میکنیم.
تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند!
به امید ظهور، که فرج و گشایش همهی امور است.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐☀️سلاااام✋ روز تون بخیر و شادی
🍃⛈☀️روزتون خوشبوتر از هرگل
🍃🌈☀️زندگیتون پراز مهربانى و آرامش
🍃🌺☀️لحظاتتون به زيبايى گلها
🍃🌸☀️ زندگیتون پراز آرزوهای
برآورده شده
🍃💚☀️ و سرشار از عطر خدا
🍃💐🤲☀️آمین.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتهفتم
چشمی گفتمو همراه مادرم راهی اتاق عزیز شدیم زنعمو هم رفت اتاق اردشیر و شب رو اونجا کنار پسرش خوابید،اون شب عمارت ماتم گرفته بود همه ناراحت بودن یکی برای از دست دادن آبروش،یکی از دست دادن عزیزش و بقیه از این میترسیدن که اژدر خان تهدیدشو عملی کنه و عمارت رو به آتش بکشه منم که فقط به اورهان فکر میکردمو بس!
از صبح توی اتاق حبس شده بودمو دلم مثل سیر و سرکه میجوشید صبح زود آقام به همراه مراد رفتن روستای بالا، امروز آخرین فرصتی بود که میتونستن اژدرخان رو راضی به صلح کنن،بی حوصله نشسته بودم پشت پنجره و با انگشتم روی شیشه بخار گرفته نقاشی میکشیدم،همونجور که عزیز دستور داده بود دیشب رو همراه مادرم توی اتاق اون خوابیدیم میخواست خودش شخصا مراقب مادرم باشه شاید با این تهدیدایی که خان کرده بود دنبال جانشینی برای خان عمارت،توی شکم مادرم میگشت،انقدر تو فکر بودم که یه لحظه به خودم اومدمو دیدم اسم اورهان رو روی شیشه نوشتم سریع و تند تند دست کشیدم روی شیشه و از اینکه کسی متوجه نشده بود نفس عمیقی کشیدم و خواستم از لب پنجره برم پایین که چشمم خورد به زنعمو که زیر بغل اردشیر رو گرفته بود و داشت از عمارت بیرون میبرد، توی همون حالت خشکم زد،با خودم گفتم نکنه میخوان فرار کنن؟
با خودم گفتم نکنه میخوان فرار کنن؟اما نگاهم که به دستای خالی از بقچه زنعمو افتاد نفسمو بیرون دادم لابد داشتن میرفتن پیش طبیب والا حتما با خودشون بقچه ای چیزی بر می داشتن با این فکر سرم رو تکون دادمو نگاهی به مادرم که گوشه ی اتاق خوابیده بود انداختم،تازگیا به خاطر بارداریش خیلی میخوابید!
چند دقیقه ای توی همون حالت گذشت تا صدای جیغ خفیفی از حیاط عمارت شنیدم وحشت زده از اتاق بیرون رفتمو چشمم خورد به عزیز که روی پله های پر از برف نشسته بود و دستاشو به سرش میکوبید و زنعمو رو لعنت میکرد،نزدیک تر شدم و با وحشت پرسیدم:
-عزیز چی شده؟ بلایی سر آقام اومده؟
ضربه ی محکمی به پاهاش زد و گفت:
-بدبخت شدیم دختر،اشرف خدا به خاک سیاه بنشونتت زن، خان بالا بفهمه روزگارمون رو سیاه می کنه!
برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد پس داشتن فرار میکردن!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدبیستم
امام، آماده شهادت است. به سوى خيمه مى آيد و مى فرمايد: "براى من پيراهن كهنه اى بياوريد تا آن را به تن كنم. من به سوى شهادت مى روم".
صداى گريه همه بلند مى شود. آنها مى فهمند كه اين آخرين ديدار است.
به راستى، چرا امام پيراهن كهنه مى طلبد؟ شايد او مى خواهد اين پيراهن كهنه را بپوشد تا اين دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نكرده و آن را غارت نكنند.
امام سجّاد(ع) در بستر بيمارى است. امام حسين(ع) براى خداحافظى به سوى خيمه او مى رود. مصلحت خدا در اين است كه او امروز بيمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.
امام وارد خيمه مى شود. پسرش را در آغوش مى گيرد و وصيّت هاى خود را به او مى فرمايد. آرى امام حسين(ع) اسرار امامت را كه از امام حسن(ع) گرفته است، به امام سجّاد(ع) مى سپارد.
اشك از چشم امام سجّاد(ع) جارى است، او براى غربت و مظلوميّت پدر گريه مى كند. امام حسين(ع) از او مى خواهد در راه خدا صبر كند. او پناه اين كاروان خواهد بود.
* * *
امام حسين(ع) آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.
اكنون او با عزيزان خود سخن مى گويد: "دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب! اُمّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى روم و شما را به خدا مى سپارم".
همه اشك مى ريزند. آرى! اين آخرين بارى است كه امام را مى بينند. سكينه ( دختر امام )، رو به پدر مى كند و مى گويد:
ــ بابا، آيا به سوى مرگ مى روى؟
ــ چگونه به سوى مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياورى ندارم.
ــ بابا، ما را به مدينه برگردان!
ــ دخترم! اين نامردان هرگز اجازه نمى دهند كه شما را به مدينه ببرم.
صداى ناله و شيونِ همه بلند مى شود، امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بى تابى مى كند، آخر او چگونه دورى پدر را تحمّل كند. او آن چنان گريه مى كند كه دل همه را به درد مى آورد. امام سكينه را در آغوش مى گيرد و مى فرمايد: "دخترم! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان".
آغوش پدر، سكينه را آرام مى كند. پدر اشك چشم او را پاك مى كند و با همه خداحافظى مى كند و به سوى ميدان مى رود.🌼🌼
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بهشت
را بو میکنم
در هر گل سفیدِ چادرِ مادرم...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید بزرگ مبعث مبارک 🦋🦋🦋🌟🌟🌟✨✨
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والااااااااااااا😂😂😂
#خندهکده😉☺️
@khandeh_kadeh
🤖🤠🎃👻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🦋🌹💖☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
روزگار غریبی است😔
صاحب الزمان باشی و این همه تنها
ظاهرا همه ما عاشقیم ولی
عاشقانه صدایت نمی کنیم آقا....😞
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اۍ احمدیان بہ نام احمد صلوات
هر دم بہ هزار ساعت از دم صلوات
از نور محمدۍ دلم مسرورست
پیوستہ بگو تو بر محمد صلوات
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتهشتم
نشستم کنار عزیز و ترسیده پرسیدم،حالا چی میشه عزیز آقامو چیکار میکنن؟
-چی میخواستی بشه دختر،اگه بفهمن اردشیر فرار کرده ارسلانمو نگه می دارن گرویی!
-اما آقام که کاری نکرده عزیز!
-اونا این چیزا حالیشون نیس رحم و مروت ندارن!
نگران نگاهی بهش انداختمو و جلدی پاشدم:-فکر نکنم زیاد دور شده باشن میرم پی عمو یا فرهاد!
سری تکون داد و گفت:-برو اما این اشرفی که من میشناسم به این راحتیا دم به تله نمیده خاک بر شدم!
سریع چارقدمو سرم زدم و با سرعت از در عمارت خارج شدم،نباید میذاشتم آقام تاوان هوس بازیای اردشیر رو پس بده،خوب میدونستم توی فصل زمستون همیشه یکی از مردای عمارت توی انبار علوفه هستن امروز که آقام نبود حتما فرهاد یا عمو رفته بودن،نفس نفس زنون رسیدم جلوی در انبار،نگاه هیز مردایی که اونجا بودن باعث میشد حس بدی پیدا کنم اما هر جوری بود با خجالت رو به یکیشون گفتم:-با خان کار دارم اینجاس؟
لبخند چندش آوری زد و تا خواست حرفی بزنه فرهاد عصبانی از انبار بیرون اومد،اخم غلیظی به مرد کرد و آروم گفت:-چرا اومدی اینجا میون این همه مرد؟
آرومتر جواب دادم:-زنعمو اردشیر رو برداشته و رفته ،میخواد فراریش بده،عزیز گفت بیام بهت بگم جلوشو بگیری!
بیل از دستای فرهاد افتاد باعث شد دوباره نگاه همه به سمتمون برگرده:-چیه؟به کارتون برسین،پول نمیگیرین اینجا فضولی کنید،من باید برم سلطان علی هر چی گفت میگین چشم و رو کرد به منو گفت:-زود برگرد عمارت خودم حلش میکنم!
بعد از رفتن فرهاد پا تند کردم به سمت عمارت و بلافاصله بعد از ورودم عزیز که از جای پاهاش روی برفای عمارت مشخص بود تموم این مدت از نگرانی تو حیاط سرد عمارت قدم میزده با عجله به سمتم اومدو گفت:-چی شد دختر؟خبر دادی؟پیداش کردن؟
میون نفس نفس زدنام گفتم:-به فرهاد خبر دادم عزیز گفت میره پی شون!
-خیلی خب برو پیش آنات بهشم چیزی نگو نذاشتم چیزی بفهمه!
چشمی گفتمو خواستم برم سمت اتاق عزیز که با صدای مراد که به عزیز سلام میکرد و جوابی که عزیز بهش داد سر جام میخکوب شدم:-چی شده مراد؟چرا تنها اومدی؟ارسلان کو!
از ترس بدنم یخ بست،امکان نداشت به این سرعت خان بالا قضیه فرار اردشیر رو فهمیده باشه،سر چرخوندم سمت مراد و با دیدن لبخندش نفس راحتی کشیدم:-مژدگونی بدین خانوم بزرگ اژدر خان گفتن در صورتی که اردشیرخان برن خواستگاری دخترشون از خونشون میگذرن!
عزیز نفس حبس شدشو بیرون داد و گفت:-خیلی خب ارسلان کجاس؟رفته سر زمینا؟
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Hamed Zamani - Mohammad.mp3
18.25M
محمد مقتدای اهل عالم
محمد مصطفیای آل آدم
محمد رحمت اللعالمین است
رسول آسمانی بر زمین است💚
🎤با صدای #حامد_زمانی
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻