دعای روز ششم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ.
خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان.
التماس دعا
@hedye110
امام حسن عسکری علیه السلام: فرزندم! دلهای اهل طاعت و اخلاص، به سوی تو پر میکشد همانطور که پرنده ها به سوی لانه هایشان پرمیکشند! . کمال الدین باب ۴۳ حدیث۱۹
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتم
نا امید خواستم سر به زیر بندازم که چهره جذابش وقتی که داشت وارد یکی از اتاقای عمارت میشد برق از سرم پروند،حس میکردم صدای قلبم از ساز و دهلای عمارتم بلندتر میزنه،توی فکر خودم بودم که اردشیر سوار بر اسب وارد شد و دختر بچه های کوچیک جلوی اسبش شروع به رقصیدن کردن،صدای دست زدن ها بلند شد و مادرمو عزیز جلو رفتن تا همونطوری که زنعمو گفته بود از اردشیر استقبال کنن و همون لحظه از میون جمعیت دستی روی بازوم قرار گرفت برگشتمو با دیدن چهره آتاش برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد چنگی به پهلوی گلناز زدم،آتاش بی توجه به حضور گلناز در حالی که سعی داشت بلندی صداشو کنترل کنه غرید:-مگه بهت نگفته بودم خودت همه چیز رو بهم میزنی وگرنه آبرو برات نمیذارم؟زبونم از ترس قفل کرده بود،حال گلنازم دست کمی از من نداشت:-راه بیفت بیا دنبالم!
-من هییی...هیچ جا با شما نمیام!
سرشو به گوشم نزدیک کرد و با خنده گفت:-مثل اینکه بدت نمیاد همینجا آبروتو ببرم؟ یکم تن صداشو بلندتر کرد و ادامه داد بگم که دیگه دختر... تا اینجا که رسید ترسیده دستم رو به سمت دهانش بردمو وسط راه نگه داشتم و با بغض نالیدم:-باشه میام،تورو خدا آروم حرف بزنین!
میرم تو همون اتاقی که...پوزخندی زد و گفت همون اتاقی که اون شب باهات حرف زدم،تا چند دقیقه دیگه میای اونجا وگرنه هیچی برام مهم نیست تا پای بهم زدن عروسی خواهرمم میرم که سایتو از زندگیم کم کنم،حالیت شد؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادمو طولی نکشید که هیکل چندش آورش از جلوی چشمام محو شد!
بعد از رفتن آتاش درحالیکه بدنم میلرزید نگاهی به گلناز که از ترس زبونش بند اومده بود انداختمو قدم برداشتم سمت اتاقی که تموم آرزوهای دخترونمو توش چال کرده بودم،هنوز گام بعدیمو برنداشته بودم که گلناز وحشت زده بازومو چنگ زد:-کجا دارین میرین خانوم جان؟
-مگه نشنیدی چی گفت؟اگه نرم آبروی آقام جلوی همه میره!
-اما اگه دوباره بلایی سرتون آورد چی؟
-دیگه میخواد چیکار کنه گلناز؟کاری که نباید میکرد رو کرده، میشه تو هم باهام بیای؟آخه هنوز از اون اتاق...میترسم؟!
وحشت زده چندبار سرشو به نشونه تایید بالا و پایین کرد و دستمو محکم گرفت توی دستاشو خواستم تا کسی متوجه ما نیست از پشت جمعیت برم سمت اتاق که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، نگاهی به اطرافم انداختمو چشمم خورد به مجید دوست اردشیر که به عنوان ساقدوشش توی مراسم شرکت کرده بود،چقدر ازش متنفر بودم انگار خود اردشیر بود اما هیزتر و بی ملاحظه تر همونجا کنار دیوار ایستادم،گلناز با وحشت رو بهم گفت:-چی شد خانوم جان چرا وایسادین؟🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Joze 06-Aghaie Tahdir_1395-8-16-17-19.mp3
32.11M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_6 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#عکسنوشته #آمرین
#تلنگر
🔴 یادم باشــه اگــه جلــو چشــم بقیــه #گنــاه کنــم، دیگــران حــق دارن به مــن واکنش منفـی نشــون بِدن!
《چـون گنــاه علنـی، مثـل بیمــاری واگیــرداره》
#ماه_رمضان
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎از مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان عزیز
هدیه امروز مون #118صلوات هدیه به #غریبمدینه #امامحسمجتبی علیه السلام به #نیت سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات همنوائی میکنند🌹🌹🌹
#حدیث👇👇
❇️ ثواب صلوات در ماه مبارک رمضان
❤️ #پیامبر_اکرم صلّی الله علیه وآله فرمودند:
🍃 هرکس در ماه رمضان به مقدار زیاد بر من صلوات فرستد روزی که ترازوها اعمال را سبک نشان می دهند خداوند کفّه اعمال وی را سنگین خواهد نمود.
📖 بحارالأنوار ج۹۶ ص۳۵۷
🌹🦋🌹🦋
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
السَّلاَمُ عَلَى صَاحِبِ الصَّمْصَامِ وَ فَلاَّقِ الْهَامِ… مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. . . سلام بر مولایی که برای گرفتن انتقام دل های شکسته برخواهد خاست و با شمشیر عدالتگسترش دودمان ظالمان را بر باد خواهد داد. . . به امید دیدن روز ظهور! روز انتقام از ظالمین در حقّ حضرت مادر سلام الله علیها…
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتم
-مگه نمیبینی اون پسره چشماش روی منه،اگه کوچکترین حرکتی کنم به اردشیر گزارش میده هنوز جملمو کامل نکرده بودم که با صدای اردشیر که اسمشو صدا میکرد روشو برگردوند،از فرصت استفاده کردمو پا تند کردم سمت اتاق و وحشت زده در حالیکه دستای گلناز توی دست دستم گره خورده بود رسیدیم پشت در،آتاش عصبانی توی چارچوب در ایستاده بود و ازم خواست که داخل بشم،چشمامو بستمو اولین قدممو داخل اتاق گذاشتم بعد از وارد شدنم آتاش جلوی در ایستاد و مانع ورود گلناز شد:-تو همینجا بمون!
مجبور شدم دست گلناز رو رها کنم،عقب عقب رفتم تا از پشت چسبیدم به دیوار اتاق حتی جرأت باز کردن چشمامو هم نداشتم میدونستم اگه بازشون کنم تموم تصاویر اون شب مثل کابوسی جلوی چشمام ظاهر میشن، اما با نزدیک شدن آتاش حس گرمی نفس هاش که به پوست صورتم میخورد وحشت زده چشمامو باز کردمو با دیدن صورت آتاش که چند سانتی متر با صورتم فاطله داشت دستامو بالا آوردم تا هلش بدم به سمت عقب که
که توی یه حرکت سریع بکی از دستامو گرفت و با دست دیگرش فک صورتمو فشار داد و در گوشم لب زد:-انگار سری قبل خوب ادب نشدی دختر،مگه بهت نگفتم همه چیز رو بهم میزنی؟هان؟الان اینجا چه غلطی میکنی؟
دست آزادمو روی دستش گذاشتم تا شاید صورتمو رها کنه و با بغض و وحشت نالیدم:-مجبور بودم بیام،عروسی پسر عمومه!
-برام مهم نیست عروسی کودوم بی شرفیه،دیگه نمیخوام ببینمت شیر فهم شدی؟یه ماه دیگه مراسممونه،خودت یه غلطی میکنی وگرنه...
لبخند خبیثانه ای زد و ادامه داد:-وگرنه خودت باید جواب آنام و بی بیمو بدی،میدونستی پشت در وایمیستن تا بهشون ثابت کنی پاکی؟اون موقع چه دهنم باز کنم چه نکنم آبروت میره!به نفعته تا آخر عمرت فکر عروس شدنتو با خودت به گور ببری و بشینی عمارت آقات!
قطرات اشک یکی بعد دیگری روی صورتم میریخت بدنم به رعشه افتاده بود،تموم بغضمو ریختم توی چشمامو فقط نگاش کردم،چند ثانیه ای به چشمام خیره موند و فک صورتمو رها کرد و کمی ازم فاصله گرفت و گفت:-خیلی خب نمیخواد آبغوره بگیری فقط کاری که بهت گفتمو انجام بده!
نگاهم به جایی که اون شب خوابیده بودم افتاد دیگه پاهام قدرت تحمل وزنمو نداشتن نشستم روی زمین و زانومو بغل گرفتمو با بغض نالیدم:-چرا با من اینکارو کردی؟مگه من چه گناهی در حقت کرده بودم؟
عصبی دستی تو موهاش برد و دوباره اخماش توی هم گره خورد:-مگه خواهر من چه گناهی کرده بود؟مثل اینکه یادت رفته خودت خواستی گرویی باشی،من مجبورت نکرده بودم،الانم اگه نمیخوای بیشتر زجر بکشی عروسی رو بهم بزن وگرنه باید تا آخر عمرت تاوان کارای پسر عموی بی شرفتو پس بدی!
آتاش بعد از گفتن این حرفا با عصبانیت از اتاق خارج شد و درو بهم کوبید بلافاصله بعد از رفتنش گلناز هل خورد توی اتاق و کنار پام زانو زد:-چی شد خانوم جان بلایی سرتون آورد؟
نفس عمیقی کشیدمو اشکامو پاک کردمو به زور سرپا ایستادم:-نه گلناز چیزی نشد،بیا سریع برگردیم تا کسی نفهمیده!
گلناز دستی به لباسام که یکم خاکی شده بود کشید و
سری تکون داد و با هم رفتیم به سمت در اتاق و بازش کردیم هنوز اولین قدمم رو به بیرون اتاق برنداشته بودم که نگاهم افتاد تو چشمای اورهان که درست رو به روی در داشت با خدمتکاری که سینی روی سرش بود صحبت میکرد،با دیدنم دست برد و یقه پیراهنش رو کمی شل تر کرد و با اخمای گره خورده مشغول انجام دادن بقیه کارش شد!❤️❤️❤️
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اعنّی فیهِ علی صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین.
خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن و شب زنده داری و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان.
التماس دعا
🦋🌹💖
Joze 07-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-16.mp3
34.25M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_7 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 35 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال
🦋🌹💖
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان عزیز
هدیه امروز مون #128 صلوات هدیه به #امامحسین #علیهاسلام به #نیت سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات همنوائی میکنند
🦋🌹💖
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـدایـا
⭐️صفحه اے دیگر
🌸از عمرمان ورق خورد
⭐️روز را در پنـاهت
🌸بـه شـب رسـانـدیـم
⭐️پـروردگـارا
🌸شب را بر همه عزیزانمان
⭐️سرشـار از آرامش بفـرما
🌸و در پنـاهت حافظشان باش
شبتون سرشار از آرامش الهے
🦋🌹💖🌟✨🌙
┄┅─✵💝✵─┅┄
الهـــی
به نام تو که
بی نیازترین تنهایی...
با تکیه بر
لطف و مهربانی ات
روزمان را آغاز می کنیم:
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌸🌺🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنهم
با اینکه چشم برداشتن ازش برام سخت ترین کار دنیا بود سرمو پایین انداختم تا متوجه چشمای پر از اشکم نشه و مسیرمو به سمت جایی که مراسم بود ادامه دادم،ذهنم حسابی درگیر شده بود از آتاش متنفر بودم اما اورهان،اون چطور میتونست اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه؟یعنی واقعا نمیفهمید چقدر دوسش دارم؟همینجور که سرم پایین بود و به اورهان فکر میکردم با دیدن یک جفت کفش براق که راهمو سد کرده بود سر بالا آوردمو نگاهم افتاد به مجید که خیلی جدی رو بهم گفت:-اینجا چیکار میکنید خانوم بزرگ دنبالتون میگشت!
قبل از اینکه من حرفی بزنم گلناز با عجله گفت:-ممممستراح بودیم!
مجید با دست چونشو خاروند و گفت:-اما مستراح که اونطرف عمارته همین الان اونجا بودم!
با وحشت نگاهی به گلناز انداختم، اگه مجید چیزی میفهمید حتما به اردشیر خبر میداد و اونم یه راست میذاشت کف دست زنعمو، برای پوشوندن اضطرابم عصبی اخمی بهش کردمو بدون اینکه توضیحی بدم مسیرمو به سمت مراسم ادامه دادم اما پیگیرتر از قبل رو به روم ایستاد و با خنده گفت:-میدونید که خانوم بزرگ اگه بفهمه بهش دروغ گفتین و اومدین این گوشه عمارت که تقریبا خلوته و امنیت نداره، اصلا خوشش نمیاد؟ من میتونم...
صدای بم مردونه ای از پشت سرم اومد که گفت:-تو میتونی چی؟
مجید که مشخص بود از ترس دست و پاشو گم کرده نالید:-هیچی میخواستم بگه تا اونجا همراهیشون کنم تا کسی مزاحمشون نشه!
اورهان ضربه ای به سینه مجید زد و گفت:-تو چیکارشی که بخوای همراهیش کنی هان؟اینجا عمارت ده شما نیست که هر کسی تا خرخره نجسی بخوره و مزاحم ناموس ما بشه،اشتباه اومدی اینجا نمیتونی هر غلطی خواستی بکنین،گمشو برو توی مراسم تا ندادم جنازتو سر در عمارت آویزون کنن!
از بردن اسم جنازه رعشه به اندامم افتاد با وحشت گوشه پیراهن اورهان رو کشیدمو لب زدم:-تورو خدا ولش کن!
هنوز جملمو کامل نکرده بودم که عصبانی برگشت سمتمو چنان با خشم نگام کرد که از ترس یه قدم به عقب برداشتم تا حالا اورهان رو اینقدر عصبانی ندیده بودم:
-بهتره بری پیش آنات زن داداش،من خودم میدونم با همچین آدمایی چطوری رفتار کنم!
از اینکه دوباره زن داداش صدام کرده بود بغض توی گلوم نشست،خواستم چیزی بگم که گلناز در گوشم گفت:-بریم خانوم؟
با اکراه رو از اورهان گرفتمو به سرعت خودمونو رسوندیم وسط مراسم، عزیز با دیدنمون اخم غلیظی کرد و آروم پرسید:-طلعت چندبار سراغتو ازم گرفت،معلومه کودوم گوری بودی؟
با نزدیک شدن نورگل خاتون از اینکه لازم نبود جواب سوال عزیز رو بدم نفس راحتی کشیدم...❤️❤️❤️
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻