زخم دلتو به کسى نگو، این روزا همه بانمک شدن ꔷ͜ꔷ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مَـــن جَـــــنــگجـــــو خــوبی هَــستم
اَمــا
تـــــــو هَـــدف با ارزشــے واسه جَــــنگــــیدن نیســـتـے
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اینکه بهمون دروغ میگید
و ما به روتون نمیاریم
معنیش این نیست سوارمون بشید
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
گل نیستم ولی تا دلت بخواد خار دارم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
خیانت کردن خیلى آسونه!
یه کار پرچالش تر رو امتحان کن
مثلا وفادار باش!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهلیکم
نامه اى از طرف يزيد به كوفه مى رسد. او فرمان داده است تا ابن زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او مى خواهد در شام جشن بزرگى بر پا كند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد.
اسيران را از زندان بيرون مى آورند و بر شترها سوار مى كنند. نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد(ع) غُلّ و زنجير بسته اند.
آيا مى دانى غُلّ چيست؟ غُلّ، حلقه آهنى است كه بر گردن مى بندند تا اسير نتواند فرار كند. دست هاى زنان را با طناب بسته اند. واى بر من! بار ديگر روسرى و چادر از سر آنها برداشته اند.
يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوى شام ببرند. او مى خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد
و همه مردم را بترساند تا ديگر كسى جرأت نكند با حكومت بنى اُميّه مخالفت كند.
يزيد مى خواهد همه مردم شهرهاى مسير كوفه تا شام ذلّت و خوارى اسيران را ببينند.
آفتاب بر صورت هاى برهنه مى تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مى كنند. يكى مى گويد: "عمّه جان ما را كجا مى برند؟" و ديگرى از ترس به خود مى پيچد.
نگاه كن! مردم كوفه جمع شده اند. آن قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است. همه آنها با ديدن غربت اسيران گريه سر داده اند.
امام سجّاد(ع) بار ديگر به آنها نگاه مى كند و مى گويد: "اى مردم كوفه، شما بر ما گريه مى كنيد؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد".
نيزه داران نيز، مى آيند. سرهاى همه شهيدان بر بالاى نيزه است.
شمر دستور حركت مى دهد. سربازان، مأمور نگهبانى از اسيران هستند تا كسى خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد.
صداى زنگ شترها، سكوت شهر را مى شكند و سفرى طولانى آغاز مى شود.
چه كسى گفته كه زينب(س) اسير است. او امير صبر و شجاعت است. او مى رود تا تخت پادشاهى يزيد را ويران كند. او مى رود تا مردم شام را هم بيدار كند.
سرهاى عزيزان خدا بر روى نيزه ها مقابل چشم زنان است، امّا كسى نبايد صدا به گريه بلند كند.
هرگاه صداى گريه بلند مى شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مى كنند. بدن اسيران از تازيانه سياه شده است.
كاروان به سوى شام به پيش مى رود. شمر و همراهيان او به فكر جايزه اى بزرگ هستند. آنها با خود چنين مى گويند: "وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاى طلاى زيادى خواهد داد. اى به قربان سكّه هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد.
كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى رود. روزها و شب ها مى گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن هاى كبود، بغض هاى نهفته در گلو و...، همراهان اين كاروان هستند.
لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند.
امام سجّاد(ع) در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى گويد. او غيرت خدا است. ناموسش را اين گونه مى بيند، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى كنند و همه اينها، دل امام سجّاد(ع) را به درد آورده است.
به هر شهرى كه مى رسند مردم شادمانى مى كنند. آنها را بى دين مى خوانند و شكر خدا مى كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند.
واى بر من! اى قلم، ديگر ننويس. چه كسى طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند، ديگر ننويس!
روزها و شب ها مى گذرد...، كاروان به نزديك شهر شام رسيده است.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
•🌹🕊•
مامان شما هم اینجوریه😐😂
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
•💜☔️•
مردم چه پر توقع شدن 😒😒
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🦋🌹💖🌻🇮🇷🇮🇷
@hedye110
یک روز می افتد ؛
آن اتفاق خوب را می گویم …
من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛
هر لحظه ، هر روز ، هر ساعت …
السلام علیک یا صاحب الزمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدسیهفتم
نگاهم افتاد به آوان که از مستراح بیرون اومده بود و وحشت زده با دهانی بهمون زل زده بود،پس اورهان اومده بود تا آوان رو ببره دست به آب یعنی عقد کرده بود؟نا امید و در حالیکه اشک توی چشمام حلقه زده بود به سمت آوان قدم برداشتم از چهرش مشخص بود خیلی ترسیده دلم میخواست آرومش کنم اما سرم گیج میرفت حتی نمیتونستم روی پاهام بایستم!
آتاش عصبانی تر از قبل داد زد:تو اصلا میدونی این بی شرف داشت چیکار میکرد که یقه منو چسبیدی؟هنوز سه روز از عروسیش نگذشته دنبال کلفت خونمون راه افتاده،هر چی سرش بیاد حقشه!
-مرتیکه تو کی هستی که حکم میبری میومدی به من یا آقام میگفتی،زدی تیکه و پارش کردی،حالا جواب اتابک رو چی میدی؟
آتاش یقه پیرهنشو از دست اورهان بیرون کشید و داد زد:-ولم کن هر چی میکشیم به خاطر توئه،از بس به این و اون رحم میکنی،اگه همون بار اول به جای اینکه با این بی پدرا مذاکره کنی حسابشونو میذاشتی کف دستشون،کار به اینجا نمیکشید،منم مجبور نمیشدم این دختره رو بگیرم!
یهو هممون ساکت شدیم دست اورهان از یقه لباس آتاش شل شد و نگاهش شوک زده بین منو آتاش رد و بدل شد خجالت زده سر به زیر انداختم،چشمام سیاهی میرفت،سرم کوره آتیش شده بود،اورهان عصبانی تر از قبل در حالیکه رگ گردنش به وضوح پیدا بود داد کشید:-لعنت بهت آتاش،توکه نمیخواستیش پس برای چی عقدش کردی؟لال بودی حرف بزنی؟
-من فقط باهاش ازدواج کردم تا اتابک رو بی آبرو کنم همونجور که اون با آبروی ما بازی کرد!
-تو گه خوردی،خیلی مرد بودی جلوی خواهرتو میگرفتی این دختره بیچاره باید تاوان بی حیایی فرحناز رو بده؟هان؟همه رو میتونی گول بزنی خودتو چی؟همین فردا میری پیش آقام میگی نمیخوایش صیغه رو پس بخونن!
آتاش پوزخندی زد و گفت:-من از خدامه فعلا که این مثل کنه چسبیده به من هرجا میرم دنبالمه!
-منظورت چیه؟
گوشام کر شده بودن،الان بود که آتاش آبرومو جلوی اورهان ببره و اونوقت همونجور که گفته بود برای همیشه از چشمش میرافتادم،دستم دیگه تحمل سنگینی وزنمو نداشت،صدای آوان که داد زد:-داداش...زن..داداش افتاد،توی گوشم زنگ خورد و دیگه چیزی نفهمیدم... با برخورد قطرات آب به صورتم آروم چشمامو باز کردم،هنوز گیج بودم،نگاهی به اطرافم انداختم اصلا نمیدونستم کجام یا چه اتفاقی برام افتاده،خواستم سر جام بشینم که با دردی که توی سرم پیچید دوباره سر روی بالش گذاشتمو چشمامو بستم،صدای باریک سهیلا توی گوشم پیجید:-انگار به هوش اومد اورهان!🌳🌳🌳🌳
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
وقتى تو میایى
به سرزمینى خوشبخت بدل مى شوم
به سرزمینى پر از آواز پرنده
وقتى تو مى روى
سر در گریبانم
مثل مردمى که
کسى را از دست داده اند .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدسیهشتم
اورهان؟با اومدن اسمش وحشت زده چشمامو باز کردم تموم اتفاقایی که افتاده بود از جلوی چشمام رد شد،اورهان نگاهی به سهیلا که کنار تشکی که روش دراز کشیده بودم نشسته بود انداخت و خیلی جدی رو بهش گفت:-خیلی خب برو بگو گاری حاضر کنن برمیگردیم عمارت!
-اما اورهان اون قضیه...
اورهان انگشتشو روی بینیش گذاشت و گفت:-هیس نشنوم راجع بهش با کسی حرف بزنی،ما هنوز مطمئن نیستیم!
-برام مثل روز روشنه که اشتباه نمیکنم،هر چی زودتر به همه بگیم بهتره اینجوری همه فکر میکنن کاره آتاشه...
با دادی که اورهان زد سهیلا وحشت زده به دیوار تکیه داد و از جا بلند شد:-وقتی میگم به هیچکس چیزی نمیگی بگو چشم،اینو فقط منو تو میدونیم بفهمم به کسی چیزی گفتی همه چیز رو بهم میزنم!
هیچی از حرفاشون سر در نمیاوردم راجع به چی حرف میزدن؟
سهیلا مستاصل نگاهی با غیض بهم انداخت و عصبانی دستشو به سمت دستگیره در برد،با دیدن برق انگشتر توی دستش آهی کشیدمو رو ازش گرفتم بعد از بسته شدن در اورهان مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:-آتاش چی میگفت؟
با این حرفش ترس همه وجودمو گرفت بدون توجه به سردردم سر جام نشستمو زانوهامو بغل گرفتم و با لکنت گفتم:-چ...چی میگفت؟
-چرا نمیخوای ازش جدا شی؟نگو چون حکم طلاق از مرگ بدتره که باورم نمیشه برای این باشه،صداشو یکم پایین آورد و نفس عمیقی کشید و تو چشمام زل زد و رک گفت:-بهت دست زده،نه؟
تموم حرارت بدنم توی یه لحظه فروکش کرد انگار یخ زده بودم حتی قرنیه چشمامم ثابت مونده بود!
-حرف بزن،میدونی سهیلا چی میگه؟میگه حال بدت از سرماخوردگی نیست ممکنه ...دستی تو موهاش برد و چند قدمی توی اتاق برداشت و نفس عمیقی کشید و گفت:-میگه ممکنه حامله باشی،الکی حرفی نمیزنه طبابت حالیشه!
بدنم به لرزه افتاده بود پتو رو توی دستام گرفتمو کشیدم روی خودم اما سرمای بدنم از بین نمیرفت،همینجور که میلرزیدم لب زدم:من فقط سرما خوردم همین!
-فقط یه کلمه جواب منو بده همه چیز تموم میشه و میره،بهم بگو آتاش بهت دست زده یا نه؟
اشکام یکی یکی میریخت دستمو جلوی صورتم گرفتم،از نگاه کردن به چشمای اورهان خجالت میکشیدم،اونقدر هق هق کردم که نفس کم آوردم،اورهان همچنان ساکت بود اینقدر ساکت که خیال کردم از اتاق بیرون رفته،در حالیکه از گریه میلرزیدم دستمو از جلوی صورتم برداشتم و از پس پرده اشک نگاش کردم که گوشه اتاق روی صندلی نشسته بود و هر دو دستشو گذاشته بود روی صورتش:-اورهان من نمیخواستم اون بهم حمله کرد...
نگاهی پر از غم بهم انداخت و خواست چیزی بگه که در باز شد و سهیلا توی چارچوب در ظاهر شد،پشت چشمی بهم نازک کرد و رو به اورهان گفت:-گاری حاضره!
اورهان بدون اینکه نگاهم کنه رو به سهیلا گفت:-کمکش کن بیاد بیرون و جلوی چشمای پر از نگرانی من از در بیرون رفت!
سهیلا با اکراه به سمتم قدم برداشت:یالا پاشو راه بیفت همه منتظرن!🌳🌳🌳
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مصریان باستان اعتقاد داشتند
که پس از مرگ
از آنها تنها دو سوال پرسیده
می شود :
آیا شادی را یافتی ؟
آیا شادی را آفریدی ؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻